سلام
سه سال از ازدواج من میگذره و به دلایلی که در ادامه میگم فکر میکنم اصلا من چرا با این اقا ازدواج کردم؟ پدر من چند سال قبل از ازدواجم فوت کردن... فکر میکنم مادرم میترسید یه دختر جوون تو خونه داشته باشه منو به سمت ازدواج هل داد!!!
هر خواستگاری تو این مدت برام اومد .مادرم با استناد به معرفی کننده میگفت این ها ادم های خوبی هستند!!! که خوشبختانه چند مورد اول رفتن و نیامدن دیگه. اگر هم میامدن من جوابم منفی بود اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم...
تا اینکه یکی از اشنایان که خیلی دوست داشت منو ، و دلش میخواست زودتر هم ازدواج کنم و دو سه تا خواستگار معرفی کرده بود ،خانواده ای رو معرفی کرد که عیبی نمیشد روشون گذاشت تا مادرمو از اصرار هاش برای جواب مثبت منع کرد.
ولی اون موقع یه مشاور بهم گفت شما شهری هستی... بین اخلاق و رفتار و طرز پوشش این خانواده چطوره!؟ روستایی ان؟ یا نه !! منم گفتم با لهجه که حرف نمیزدن و لباس مرتبی هم پوشیده بودن! در ضمن مادر من سعی نکرده بود از این موارد سر در بیاره از نظر ایشون همین که یه شخص مطمئن! این خانواده رو به ما معرفی کرده بس بود...
مثلا خانواده شوهرم یه وقتایی در سال نذری میدن ... خب مادرم میبایست بهشون میگفت ما چند ماهی وقت میخوایم... تو این مدت میامد با خواهرم میرفت تو مراسماشون شرکت میکرد ببینه اخلاق و رفتارشون چجوریه؟
اما این کارو برای من نکرد. من هم طی صحبتایی که با اون اقا داشتم متوجه شدم شخصیت مستقلی داره وابسته پدرش نیست و بچه ننه هم نبود...
یکی از خصوصیاتش هم که توسط خواهرش مطرح شده بود این بود که خیلی خانواده دوسته!!! بعدها من فهمیدم مثلا ایشون سربازی نرفته تا به خانواده اش رسیدگی کنه یعنی پدر و مادرش که در اون زمان مشکلی داشتن ولی این جزییاتو در زمان خواستگاری مطرح نکردن ها!
بعد از عقد فهمیدم... بعد برادر بزرگترش در اون زمان به زن خودش میرسیده عوض اینکه بگه شما سربازیتو برو من هستم!!! خلاصه ... اینم معضلیه دیگه...
هنوز که هنوزه مساله سربازی شوهرم حل نشده ... تازه برادرهاش هیچ به روشون نمیارن که در حقیقت شوهر من به خاطر انجام وظایف اون ها از سربازی رفتن جامونده!... این از این.
یه مساله دیگه ما دو سال و خورده ای پیش خانواده شوهرم زندگی میکردیم و من با اینکه احترام خانوادشو نگه میداشتم اما خیلی حرف ها و طعنه ها رو تحمل کردم از طرفی اگر مثلا شوهرم با خانواده اش سر موضوعی بحثش میشد بعد اون ها باهاش کار داشتن به من میگفت تو برو ببین چی میگن؟ و منو به نوعی رو در روی خانواده اش قرار میداد...
فعلا ازشون جدا شدیم ولی شوهرم میگه من باز دوست دارم بریم پیش مادرم این ها!!!_ اخه یعنی چی... بخدا این دو سال و نیم اونقدر از دستشون حرص خوردم همه میگفتن تو چقدر لاغر شدی؟!!! اما از وقتی جدا شدیم ارامش بیشتری دارم و هیچ وقت هم در این مدت کدورتی بین شوهرم و خونوادش پیش نیامده اما در اون مدت گه گاهی سر یه موضوعی بحث میشد و من میموندم این وسط...
باید بد اخلاقی و غرغر شوهر از یه طرف تیکه های مامانشو از یه طرف دیگه تحمل میکردم... من چند تا جاری دارم که اگر یکی یه حرفی بهشون بزنه ده تا میذارن روش جواب میدن... اما من همیشه سعی میکردم هیچی نگم... و این بیشتر اعصابمو خورد میکرد...
حالا که میترسم باز بریم پیش مامانش... فکر میکنم دوباره چطور اون محیط و تحمل کنم؟ بهش بگم طلاقم بده؟ چون واقعا نمیتونم دوباره اون شرایطو بپذیرم.. از طرفی باردارم .. نباید استرس داشته باشم... در ضمن مادرم هیچ حمایتی از من نمیکنه در این مورد...خسته شدم...
نمیخوام دوباره برگردم پیش فامیل شوهر... از طرفی با یه بچه طلاق بگیرم؟ موندم بخدا... همه اش فکر میکنم حقته ، نباید به اصرارهای مادرت توجه میکردی..
باید بیشتر ته و توی مسایلشون رو در میاوردی ... خواهرتو که خوب میشناسه احساسات و علایقتو باید میفرستادی در مجالسشون شرکت کنه تا بهتر بشناستشون...
در ضمن مشاور هم گفت ببین اخلاقیاتشون به روستایی ها میخوره یا شهری ها...خودت کردی که لعنت برخودت باد... تو وضع عجیبی گیر کردم... خداااااا. در ضمن ما طوری بزرگ شدیم که به افراد حتی اگر مخالف ما باشن احترام میذاریم صرفا خودمونو نمیبینیم و فقط از خودمون تعریف نمیکنیم خانواده ی شوهرم برعکسن!!!
فقط خودشونو قبول دارن ...هیچ فکر نمیکنن شاید ما اشتباه کرده باشیم .. فقط خودشونو قبول دارن . اینم یه مورد دیگه است که در موارد بسیاری باعث اختلاف من و شوهرم شده.
مثلا مادر شوهرم فقط از کارهای دخترهاش تعریف میکنه و همیشه از عروس هاش انتقاد... دیگه نمیگن که هر دختری با یه فرهنگ متفاوتی بزرگ شده... چیزی تو خانواده ی شما ناپسنده شاید در خانواده ی اونها یک موضوع معمولی پیش پا افتاده باشه... و این انتقادات رو پیش خواهر شوهرهاش و بچه هاشونم میگه یعنی عمه های شوهرم...
خب در حالیکه در خانواده ی ما این کارها بده... مادرم همیشه از عروسامون تعریف میکنه هیچ وقت حتی به من که دخترشم بدیشونو نگفته... اونوقت منی که تو همچین خانواده ای بزرگ شدم گیرکردم بین این قوم شوهر و این اخلاقاشون... خداییش درسته یه مادر شوهری بره غیبت عروسشو پیش خواهر شوهرش بکنه؟؟؟
در ضمن شوهر من خودشو خیلی خوب میبینه... مدام از دامادمون... برادرهام ... مردای فامیلمون ایراد میگیره... در حالیکه اون ها همیشه بهش احترام میذارن و همیشه خوبیشو میگن چه پشت سرش چه روبروش... خب من یه وقتا میگم ولش کن بذار بگه تا خسته بشه...اما وقتی میبینم فامیل من با چه احترامی باهاش برخورد میکنن و ایشون پشت سر همین ادمها چه حرفا که نمیزنه دلم میسوزه عصبانی میشم منم ناچار یه وقتا از کارای بد فامیلش حرف میزنم و میگم از فلانی انتقاد میکنی داداش خودت که بدتره...
خب میدونم کارم اشتباهه ولی اون با حرفاش واقعا بعضی وقتا عصبانیم میکنه و چون خیلی هم به خودشو خونواده اش مینازه .
هیچ وقت قبول نمیکنه که یه جاهایی کارش اشتباهه...ولی با همه ی اینها انصافا یه وقتایی جلوی فامیلاش هوای منو داشته... یا مثلا الان که باردارم بهم میرسه هوامو داره... خصوصیات خوب هم داره ولی خب این مورد پیش مادرش بودن منو کلافه کرده...
به هیچ وجه حاضر نیستم اون دوران مزخرفو باز تحمل کنم... در ضمن از اینکه فقط خودشو خونوادشو میبینه و فکر میکنه فقط کارهای خودش درسته بدم میاد ..بابا هر کسی یه جور بزرگ شده هر کسی یه رفتاری داره...
واقعا موندم چکار کنم... همه اش میگم کاش افراد فامیل من اهل مسخره کردن و تیکه پروندن و بی احترامی بودن تا ببینم بهش خوش میگذشت اون موقع!؟ این همه اخترامشو نگه میدارن اون وقت این اقا فکر میکنه فقط خودشه که خوبه.
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه)
- ۲۵۸۴ بازدید توسط ۱۹۹۲ نفر
- دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۵ - ۲۱:۲۵