یه پسر 27 ساله بدبخت هستم که هزار جور کمبود تو زندگیم دارم. نه معنی عشق رو میفهمم نه میدونم محبت چیه نه معنی درست زندگی کردن رو بلدم.
وقتی پدر مادرم با هم ازدواج کردن شاید حدود یکی دو سال زندگی خوبی داشتن ولی به دلایل زیادی مثل اختلاف فرهنگی چون مال دو تا شهر مختلف بودن و نداشتن تفاهم دیگه مشکلاتشون شروع شد.
از زمانی هم که من بدنیا اومدم روی خوش زندگی رو ندیدم ای کاش تو این دنیا نبودم. از کوچیکی با استرس بزرگ شدم همیشه تن و بدنم میلرزید. عصبی شدم همش دعوا کردن دیدم.
چندین بار کارشون به طلاق کشید ولی دوباره برگشتن.به دلیل رفتار بدشون که بیشتر تقصیر پدرم هست. هیچ فامیلی خونمون نمیاد ما هم خونه کسی نمیریم. چه زندگی کسالت بار مزخرفی داریم.
فامیل های درجه یک هم به زور میان خونمون. تو در و همسایه هم بیشتر افراد میدونن ما مشکل داریم. یه زمانی میگفتم ازدواج کنم شاید بهتر بشه ولی تو فامیل چند تا موقعیت بود تا میدیدن پدر مادرم رو بیخیال میشدن.
بیشتر آدم ها هم فکر میکنن منم مثل اونهام. خیلی تنهام احساس پوچی و بدبختی میکنم. اگه با یه غریبه هم آشنا بشم اگه بیان تحقیق دیگه میرن پشت سرشون هم نگاه نمیکنن.
هدف خاصی برای زندگی کردن ندارم. 26 سالمه هیچی بلد نیستم. تا حالا با هیچ دختری هم نبودم. نه کسی رو دارم باهاش دردل کنم. نه میتونم ازدواج کنم. نه پولی دارم نه شغلی. راست میگن حقیقت تلخه.
پیش روانشناس هم رفتم میگه باید اونها رو بیاری. ای بابا دلش خوشه. بهم یه چند تا پیشنهاد داد که بنظرم خوب نبود. خوش به حال اونهایی که دغدغه هایی دارن که قابل حله. از ما که گذشت. جدیدا بیشتر به فکر مرگم و براش لحظه شماری میکنم.
کاش زودتر برم پیش خودش . از این دنیا که خیری ندیدم.
← مسائل متفرقه (۷۵۸ مطلب مشابه)
- ۲۰۹۷ بازدید توسط ۱۵۵۸ نفر
- شنبه ۱۴ شهریور ۹۴ - ۲۳:۳۰