سلام ممنون از همگی که برام وقت میذارین و راهنمایی می‌کنید.

داستان از این قراره که من حدوداً ده یا یازده سال پیش وقتی که اول دبیرستان بودم (یعنی اوایل شروعش) اون موقع آدم مقیدی نبودم یعنی چادری نبودم در واقع میونه خوبی با چادر نداشتم. در اون زمان با ترغیب دوستانم (البته نمی خوام کارم رو توجیه کنم فقط دارم توضیح می دم) با یه پسر حرف میزدم و چون خودم گوشی نداشتم با گوشی بابام باهاش حرف میزدم. و چون زیاد نمی تونستم گوشی رو پیش خودم نگه دارم فقط دو یا سه بار در حد یکی دو دقیقه تلفنی باهاش حرف زدم و دو سه هفته هم آخر هفته‌ها یه کم با هم پیامکی حرف می‌زدیم. و چون تو یه جمع مردونه بزرگ شده بودم از قربون صدقه‌های الکی خوشم نمی اومد و هر وقت اون کلماتی مثل عزیزم استفاده می‌کرد من عصبانی می‌شدم و اونم دیگه استفاده نمی‌کرد یعنی فقط بار اول این کلمات رو گفت و بعد اون من اجازه ندادم.

خودم هم بابت این حرف زدن عذاب وجدان داشتم یعنی فکر می‌کردم گناهه و خدا راضی نیست ولی خب چون بچه بودم وابسته هم شده بودم و نمی تونستم خودم این ارتباط رو تمومش کنم. و اون زمان‌ها شخصیت وابسته ای داشتم تا یکی به حرف هام گوش می‌کرد من ازش خوشم می اومد و در مورد دوستانم هم همین طوری بود. خلاصه من دیگه کم کم متوجه شدم که کارم اشتباهه و بهش می‌گفتم تمومش کنیم ولی اون می‌گفت خانواده ام خبر دارن و قراره بیاییم خواستگاری و از این حرف‌ها.

ولی من هر روز واقعاً دعا می‌کردم یه طوری بشه تا این ارتباط تموم بشه. تا اینکه مامانم فهمید و چون خانواده ام با این ارتباط‌ها کاملاً مخالف بودن واکنش سختی نشون دادن و طول کشید تا من بتونم اعتمادشون رو بدست بیارم. بعد اینکه مامانم فهمید (فکر کنم پسر چهار پنج سال از من بزرگ‌تر بود) خانواده اون ها می‌خواستن بیان خواستگاری ولی خانواده من قبول نکردن. خلاصه که من چند سال خیلی اذیت شدم نه به خاطر اون آدم چون خودم هم دوست نداشتم باهاش ارتباط داشته باشم به خاطر اینکه می دونستم کارم اشتباهه. بلکه به خاطر خانواده ام و دیدشون نسبت به من.

خلاصه که الآن ده یازده سال از اون جریان می گذره و اونم رفته پی زندگی خودش. و منم بعد اون سعی کردم حتی تو فکرم هم به همسر آینده ام خیانت نکنم. من بعد اون جریان چادری شدم و هر روز توبه می‌کردم تا بلکه خدا ببخشه و هر وقت یه مشکلی پیش می اومد من فکر می‌کردم خدا هنوز منو نبخشیده و هر روز سر نماز گریه می‌کردم.  

بعد اون با تحقیق و خوندن کتاب سعی کردم حجاب و رفتارم درست باشه و تو زمان دانشگاه و حتی محیط کار تا الآن به سمت دوستی و حتی درگیر شدن احساسم برای یه نامحرم نرفتم. نمی خوام بگم آدم خوبی ام نه اتفاقاً کلی مشکلات دارم ولی در این زمینه سعی کردم تا الآن راه اشتباهی نرم از این به بعد رو دیگه نمی دونم چی بشه. (کلی موقعیت بوده که من به سمت دوستی برم ولی نرفتم. نمی خوام بگم من آدم خوبیم و فلان نه فقط می‌خوام کامل توضیح بدم که بعد اون واقعاً توبه کردم) 

سوالی که الآن ذهنم رو درگیر کرده اینه که من اگه بخوام با یکی ازدواج کنم باید بهش بگم یا نه؟ می‌دونم اون آدم هم حق داره در این مورد بدونه. ولی هر جا خوندم گفتن باعث بی اعتمادی بعدش می شه. هر چند خودم نمی تونم با نگفتنش کنار بیام و تو اون زندگی همیشه حس عذاب وجدان خواهم داشت به خاطر همین تصمیم گرفتم بگم. ولی اگه بخوام بگم کی بگم؟ همون جلسه اول؟ یا کی؟ چون هم می‌خوام هیچ کدوم مون درگیر احساسات نشیم و هم نمی خوام این‌طوری زبان زد بشه که فلانی قبلاً این‌طوری بوده و ... 

همین طور حرف زدن در موردش برای خودم هم سخته چون یه گناهه و اقرار بهش پیش بقیه خیلی سخته و ممکنه هی مجبور بشم به چند نفر بگم این موضوع رو چون به احتمال زیاد اگه بفهمن منصرف میشن و این روند ادامه خواهد داشت. ولی خب نمی تونم خودم رو قانع کنم که نگم و به نظرم اون آدم هم بعدش تصمیم می گیره چه کار کنه ولی خب گفتنش خیلی سخته. و از هر کی پرسیدم گفتن تو ده یازده ساله سمت این چیزها نرفتی پس لازم نیست بگی و اگه بگی اون آدم بهت بی اعتماد می شه به خاطر همین واقعاً موندم چه کار کنم.

راستش خودم هم دوست ندارم بگم ولی خب نمی تونم یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم و با این فکر که شاید اگه همسرم بدونه من این کار رو کردم الآن دیگه پیشم نبود. به خاطر همین یه مدت خواستگار راه نمی‌دادم ولی دیدم دیگه نمی شه و باید یه راه معقول پیدا کنم. از اینکه اون آدم بعد فهمیدن بره ناراحت نمی شم بالاخره حق داره ولی از اینکه به خاطر این بره یه جورایی اذیت می شم چون احساس می‌کنم هنوزم تبعاتش ولم نکرده و خدا هم نبخشیده.

و اینم بگم که من واقعاً هیچ حس دوست داشتن نسبت به اون پسر نداشتم و وقتی هم که گفته بودن می‌آییم خواستگاری همه ش دعا می‌کردم که خانواده ام قبول نکنن و علت حرف زدنم باهاش بیشتر به خاطر جو موجود بین دوستانم و کمبود محبت بود واقعاً. ولی بعد اون با اینکه تقریباً از طرف خانواده هیچ محبتی دریافت نمی‌کردم سمت هیچ دوستی نرفتم. حتی همین دوستانم پیشنهاد ارتباط با یه پسر دیگه رو دادن ولی من دیگه تقریباً باهاشون قطع ارتباط کردم. دوران خیلی سختی بود ولی سعی کردم با درس خوندن یا کتاب خوندن بگذرونمش که خدا رو شکر گذشت.

با توجه به حرفایی که گفتم خیلی ممنون می شم به عنوان خواهرتون راهنمایی ام کنید. فقط لطفاً نیایین بگید من اگه بفهمم همسرم این‌طوری بوده فلان کار رو می‌کنم. چون من به اندازه کافی بابت این موضوع عذاب وجدان دارم. فقط خواهش می‌کنم فکر کنید خواهر تون ازتون کمک خواسته و صادقانه راهنمایی ام کنید.

خیلی ممنونم که وقت میذارین.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
به خواستگارم بگم که ... (۴۰ مطلب مشابه)