سلام
سلام........به رنگ سرخ گل های باغچه که در انتظار نوازش دستان توست.
باور کن احساس را.....در گیاه.که سرسبزی عشق را به تو اموخت.و لطافت احساس را...... که با گلبرگ هایش ...از لب طاقچه ی عادت ........گرد و غبار سستی را زدود
من باور کردم حس زیبایی را...من باور کردم حس شکفتن را.....و باور دارم....هیچ وقت نقطه به انتهای خط نمیرسد.....باور کن..
و یک حکایت زیبا تقدیم به نگاه شما:
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...
چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود
نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد.
کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد.
اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد
تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم.
تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...
فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...
گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟
من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی.
به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام.
اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "
← صفحات شخصی کاربران (۲۳۴ مطلب مشابه)
- ۲۱۰۷ بازدید توسط ۱۵۴۳ نفر
- سه شنبه ۱ مرداد ۹۸ - ۱۶:۳۶