سلام
وقتی این متن رو می نویسم به تمام تجربیات 27 سال عمرم فکر میکنم. عمری سرشار از موفقیت ها و شکست های بسیار. موفقیت در زمینه علمی و طی کردن بالاترین سطوح دانشگاهی. موفقیت در داشتن خانواده ای گرانقدر و پدر و مادری از فرشته ها بهتر و مهربان تر. اما شکست هایی به مراتب تلخ تر.
شرح این حال به خاطر مظلوم نمایی یا تحت تأثیر قرار دادن شما دوستان خوبم نیست. بلکه فقط به دلیل بغضی بزرگه که هنوز در گلوم باقیه و نشکسته.
این داستان، روایت شکست عاطفی من در همین چند وقت پیشه. به مدت دو سال عاشق دختری شدم ولی بهش نرسیدم. انتهای این رابطه برای من به دلیل ضربه عاطفی سختش ایست قلبی و تجربه سکته در سن 27 سالگی بود. تا چند قدمی مرگ پیش رفتم ولی به یاری خداوند برگشتم.
چند روز متعاقب اون در بیمارستان بستری بودم ولی به هیچ کس چه خانواده و چه معشوقم خبر ندادم. چون در یک شهر دیگه تحصیل میکردم و خواستم بار این شکست رو تنهایی به دوش بکشم. راستش باورش برای خودمم سخت بود. مگر میشد کسی رو در این زمونه پیدا کرد که به خاطر شکست عشقی قلبش از کار بیفته؟
اما وقتی از روانپزشکم پرسیدم گفت: شدت ناراحتی و تکانه های عصبی ناشی از تجربه عاطفیم به حدی بوده که جریان خون رسانی قلب رو در یک لحظه مختل کرده. هر چند این روزها حالم خوبه اما دارم تفسیر جدیدی از عشق گذشتم جستجو میکنم بلکه راضیم کنه.
به نظرم خیلی آدم ساده ایم که اینطوری ضربه خوردم، اونم در دوره ای که بعضی پسران یا دخترانش تجربه بارها عاشق شدن و جدا شدن یا دل شکستن و خیانت و بی وفایی رو دارن. فکرم هنوز مشغول اینه جای من تو این دنیا و خصوصیاتش کجاست و رابطه من با عشق شکست خوردم چه تأثیری رو زندگی آیندم میذاره؟
فکر کنم تا آخر عمر خاطره عشق دیوانه وارم منو رها نکنه. نظر شما چیه؟
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)
- ۱۸۵۱ بازدید توسط ۱۳۹۵ نفر
- يكشنبه ۳ خرداد ۹۴ - ۲۰:۴۲