سلام
من یک سال و خورده ای هست که عقدم، شوهرم اصلا درباره عروسیمون صحبت نمیکرد تا اینکه خودم باهاش صحبت کردم ما خونمون تهرانه اونا شهرستان، بهش گفته بودم تو خواستگاری که خونمون باید اینجا باشه من شهرستان نمیام قبول کرده بود دیگه فکر میکردم که میدونه عروسی رو هم باید اینجا بگیریم، من باهاش صحبت کردم که کی عروسی میگیریم خونه میگیریم، بریم تالار ببینیم دیگه، بهم گفت من قرارم این بود که تو شهرستان خونه بگیرم با یه جشن کوچولو، تموم شه.
منم خیلی ناراحت شدم بهش گفتم قراره مون این نبود که، خودت قبول کرده بودی، گفتش که الکی قبول کردم که جواب رد ندی، بعد کلی جر و بحث فعلا قبول کرده که خونه اینجا بگیریم، ولی عروسی رو کوتاه نمیاد میگه برام مهم نیست خودتو فک و فامیلت چی فکر میکنید هر جوری دوست داشته باشم عروسی میگیرم، تالار هم به هیییچ عنوان نمیگیرم والسلام.
خیلی دلم ازش شکسته، نمیدونم باهاش چیکار کنم واقعا این حرف هاش یادم نمیره، هروقت یادم میفته گریم میگیره، الان در ظاهر باهم خوبیم ولی ازش خیلی بدم میاد نمیدونم چیکار کنم، کمکم کنید
من یک سال و خورده ای هست که عقدم، شوهرم اصلا درباره عروسیمون صحبت نمیکرد تا اینکه خودم باهاش صحبت کردم ما خونمون تهرانه اونا شهرستان، بهش گفته بودم تو خواستگاری که خونمون باید اینجا باشه من شهرستان نمیام قبول کرده بود دیگه فکر میکردم که میدونه عروسی رو هم باید اینجا بگیریم، من باهاش صحبت کردم که کی عروسی میگیریم خونه میگیریم، بریم تالار ببینیم دیگه، بهم گفت من قرارم این بود که تو شهرستان خونه بگیرم با یه جشن کوچولو، تموم شه.
منم خیلی ناراحت شدم بهش گفتم قراره مون این نبود که، خودت قبول کرده بودی، گفتش که الکی قبول کردم که جواب رد ندی، بعد کلی جر و بحث فعلا قبول کرده که خونه اینجا بگیریم، ولی عروسی رو کوتاه نمیاد میگه برام مهم نیست خودتو فک و فامیلت چی فکر میکنید هر جوری دوست داشته باشم عروسی میگیرم، تالار هم به هیییچ عنوان نمیگیرم والسلام.
خیلی دلم ازش شکسته، نمیدونم باهاش چیکار کنم واقعا این حرف هاش یادم نمیره، هروقت یادم میفته گریم میگیره، الان در ظاهر باهم خوبیم ولی ازش خیلی بدم میاد نمیدونم چیکار کنم، کمکم کنید
← مراسم عقد و عروسی (۱۰۷ مطلب مشابه)
- ۲۲۹۳ بازدید توسط ۱۶۱۶ نفر
- شنبه ۱۷ بهمن ۹۴ - ۱۶:۱۳