سلام
مشکل من برخوردهای همسرمه! حدود دو ساله که تو عقدیم و هر مسئله و اختلاف نظر کوچیکی تبدیل میشه به مشکلات اساسی و بحث های دنباله دار!!!!
هر بار که دعوامون میشه واسه خورد کردن و شکستن من از هیچی دریغ نداره و تا میتونه لهم میکنه! تحقیرم میکنه! میگه تو کودکی! تو هیچی بلد نیستی! تو صفری! در حالیکه من هم میتونم اینطوری حرف بزنم و متقابلا توهین کنم و به حق هم هستم اتفاقا و ایرادهاشو بشمارم و بولدشون کنم!
اما به این فکر میکنم که اگه منم بشم مثل اون که باید فاتحه این زندگی رو خوند! به خدا عقده این تو دلمه که یه بار وقتی ازش ناراحتم بیاد بشینه کنارم بگه ناراحت نباش یا بگه حرف دلتو بزن خودتو خالی کن!
الان که اینو مینویسم بغضم گرفته... خیلی دلمو شکسته... همین دیشب بعد کلی دعوا که من تهش رفتم بغلش کردم و گفتم دوست دارم طاقت ناراحتیتو ندارم و .... نماز صبحشو که خونده اومده رو تخت من تو بغلشم بر میداره میگه شما که مامانت طلایه دار دین و مذهبه دیگه چرا نمازتو نمیخونی!!!!!!!؟
در حالیکه به تعداد موهای سرش نمازاشو قضا کرده و میکنه !! همین دیروزش نمازشو صبح و ظهر نخوند!!! بش گفتم خودت مگه دیروز نماز خوندی که اینطوری میگی به من!؟؟ میگه من ادعای دین ندارم!!! ( درد من اینه که منم از لحاظ مذهبی مثل شوهرمم! اما هر وقت به نفعش باشه میشم مثل خودش مثلا تو عروسیا خیلی روشن فکرم که میرم باهاشون! مثل خانوادم نیستم و این حرفا...
اما وقتی ازم حرصش بگیره یا بخواد مامان بیچارمو پشتش غیبت کنه میشم دختر مامانم و دختر خانوم فلانی دیگه چرا؟!!! و کلی تحقییر و تمسخر! انگار میخواد ثابت کنه که مامانم بده!!!)
من هیچوقت ادعای مذهبی بودن نداشتم اما همیشه از همین مورد سوء استفاده میکنه! یا خواهرشو واسم مثال میزنه که خیلی عاقله مثل تو نیست!!!!!!
اینجور وقتا حس میکنم اصلا حتی ذره ای دوسم نداره که حاضره به هر قیمتی .... انگار دشمن خونیشم!!!! خیییلی درد داره! خیییییییییلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی....
خیلی دلم ازش پره...همین پنجشنبه تا صب پا شویش کردم و نخوابیدم ... . گاهی اوقات ازش بدم میاد که اینقدر مردونگی نداره حرفایی که تو درد دل یا شادی بش گفتم رو بر علیه خودم استفاده نکنه! استاد از پشت خنجر زدنه واقعا ! اعتمادم نسبت بهش کاملا از بین رفته ... گاهی با خودم میگم کاش باهاش ازدواج نمیکردم....خیلی مستاصلم...
وقتی خوبه خیلی خوبه و مهربون و عاقل و به شدت خوب نقش عاشقارو بازی میکنه!!!! اما خدا نکنه یه چیزی برخلاف میلش بشنوه دنیارو واسم جهنم میکنه!!!!
تو رو خدا بگین چیکار کنم باهاش ...هر وقت به جدایی فکر میکنم دلم میترکه اما اینم رسم عاشقی و مردونگی نیست ...
مشکل من برخوردهای همسرمه! حدود دو ساله که تو عقدیم و هر مسئله و اختلاف نظر کوچیکی تبدیل میشه به مشکلات اساسی و بحث های دنباله دار!!!!
هر بار که دعوامون میشه واسه خورد کردن و شکستن من از هیچی دریغ نداره و تا میتونه لهم میکنه! تحقیرم میکنه! میگه تو کودکی! تو هیچی بلد نیستی! تو صفری! در حالیکه من هم میتونم اینطوری حرف بزنم و متقابلا توهین کنم و به حق هم هستم اتفاقا و ایرادهاشو بشمارم و بولدشون کنم!
اما به این فکر میکنم که اگه منم بشم مثل اون که باید فاتحه این زندگی رو خوند! به خدا عقده این تو دلمه که یه بار وقتی ازش ناراحتم بیاد بشینه کنارم بگه ناراحت نباش یا بگه حرف دلتو بزن خودتو خالی کن!
الان که اینو مینویسم بغضم گرفته... خیلی دلمو شکسته... همین دیشب بعد کلی دعوا که من تهش رفتم بغلش کردم و گفتم دوست دارم طاقت ناراحتیتو ندارم و .... نماز صبحشو که خونده اومده رو تخت من تو بغلشم بر میداره میگه شما که مامانت طلایه دار دین و مذهبه دیگه چرا نمازتو نمیخونی!!!!!!!؟
در حالیکه به تعداد موهای سرش نمازاشو قضا کرده و میکنه !! همین دیروزش نمازشو صبح و ظهر نخوند!!! بش گفتم خودت مگه دیروز نماز خوندی که اینطوری میگی به من!؟؟ میگه من ادعای دین ندارم!!! ( درد من اینه که منم از لحاظ مذهبی مثل شوهرمم! اما هر وقت به نفعش باشه میشم مثل خودش مثلا تو عروسیا خیلی روشن فکرم که میرم باهاشون! مثل خانوادم نیستم و این حرفا...
اما وقتی ازم حرصش بگیره یا بخواد مامان بیچارمو پشتش غیبت کنه میشم دختر مامانم و دختر خانوم فلانی دیگه چرا؟!!! و کلی تحقییر و تمسخر! انگار میخواد ثابت کنه که مامانم بده!!!)
من هیچوقت ادعای مذهبی بودن نداشتم اما همیشه از همین مورد سوء استفاده میکنه! یا خواهرشو واسم مثال میزنه که خیلی عاقله مثل تو نیست!!!!!!
اینجور وقتا حس میکنم اصلا حتی ذره ای دوسم نداره که حاضره به هر قیمتی .... انگار دشمن خونیشم!!!! خیییلی درد داره! خیییییییییلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی....
خیلی دلم ازش پره...همین پنجشنبه تا صب پا شویش کردم و نخوابیدم ... . گاهی اوقات ازش بدم میاد که اینقدر مردونگی نداره حرفایی که تو درد دل یا شادی بش گفتم رو بر علیه خودم استفاده نکنه! استاد از پشت خنجر زدنه واقعا ! اعتمادم نسبت بهش کاملا از بین رفته ... گاهی با خودم میگم کاش باهاش ازدواج نمیکردم....خیلی مستاصلم...
وقتی خوبه خیلی خوبه و مهربون و عاقل و به شدت خوب نقش عاشقارو بازی میکنه!!!! اما خدا نکنه یه چیزی برخلاف میلش بشنوه دنیارو واسم جهنم میکنه!!!!
تو رو خدا بگین چیکار کنم باهاش ...هر وقت به جدایی فکر میکنم دلم میترکه اما اینم رسم عاشقی و مردونگی نیست ...
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← مسائل زناشویی خانم ها (۵۴۹ مطلب مشابه)
- ۳۳۲۷ بازدید توسط ۲۴۸۹ نفر
- يكشنبه ۲۳ اسفند ۹۴ - ۲۲:۴۹