سلام
دخترم 27 سالمه ، کارم در ارتباط با طراحی و تولید لباسه و درامدم خیلی خوبه خدا رو شکر ، من و خواهر کوچکم و مادرم با هم زندگی میکنیم بعد فوت پدرم ، عموهام و پسر عموهام با دوز و کلک اموال پدرمو بالا کشیدن و به مامانم گفتن چیزی به اسم پدرم وجود نداره من اون موقع 8 سالم بود و چون مادرم حامی نداشت و پولی نداشت وکیل اینا بگیره خلاصه دستش جای بند نبود و ... ما چند سال تو فقر مطلق زندگی کردیم !!!
مادرم که قبلا بانوی بسیار محترم بود مجبور شد بره سر کارای که هر روز میشکست و فرسوده میشد... غرورش له میشد ، همه اقوام مادری و پدری ترکمون کردن و عارشون میشد بگن ما اقوام اونایم ، بگذریم ...
حتی پسر همسایه خالم منو از خالم خاستگاری کرده بود. از خوشگلی و لاغری من پیش مادرش گفته بوده ولی خالم گفته بوده ما ناتنی هستیم و چون خیلی ادمای پرروی هستیم با ما رابطه ندارن !!! و از شدت فقر و گرسنگی لاغر موندیم و چیزی برا خوردن نداریم چه رسد به جهیزیه و حلقه برا داماد و ... همون اقا الان داماده خالمه ... هه
سالها گذشت و بعدا من و خواهرم به خودمون اومدیم و دنبال حق و حقوقمون بودیم مدتی طول کشید و خیلی اذیت شدیم اما بلاخره تونستیم . اقای خداشناس و شریفی کمکمون کردن وصیت پدرمو پیدا کردیم سند و مدارکمونو پیدا کردیم املاکمونو پس گرفتیم و به رفاه نسبی رسیدیم یه خونه 150 متری تو شهرستان خریدیم و مامانم کاری برا خودش جور کرد که شکر خدا گرفت و حالمون بهتر شد .
الان که من و خواهرم کار و درامد درست و حسابی داریم و شکر خدا زندگی مرفه و تفریحات و پس انداز، خاستگارای شایسته و نجیب، لباس های شیک و خونه دلنشین ،چند بارم 3 تایی رفتیم ترکیه و مالزی و خوش گذروندیم . همین اقوام خیلی محترممون سعی دارن یه جورای نزدیک بشن بمون و یه استفاده ای ازمون ببرن .
تازه یادشون افتاده که ما هنوز زنده ایم . دو تا از همون پسرعموهام حتی سر من با هم دعوا کردن... بگذریم از جواب کوبنده ای که به هر دو تاشون دادم ... خلاصه ...
اینا رو صرفا برا اشنای گفتم ، یکمم دلم پر بود ببخشید اگه یکم بی ربط به نظر بیاد یا مطلب طولانی شد
مساله ای که این روزا هم من و هم خو اهرم و مادرم اذیتمون میکنه سوء استفاده دیگران از خونواده منه سوء استفاده مالی یا هر جور که بتونن . فامیلامون که یه زمانی ما رو یادشون نبود با چه فقر و گرسنگی دست و پنجه نرم کردیم الان میان میخورن ریخت و پاش میکنن بعد میرن پشت سرمون هی میگن اینا داشتن میمردنااا از گشنگی حالا ببین چی شدن ، حالا خونوادم بماند .
مشکل من زیاده خواهی های دوستم از منه ، ادم مهربونیم و چون بهترین روزای بچگی و نوجوونیم با فقر و نداری گذشته هر کمکی از دستم بر بیاد برا بقیه انجام میدم اینجوری حس خوبی دارم . دوست نزدیکی دارم که خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم ایشون قبلا خونوادش مرفه بودن اما به خاطر کارای خلاف دو تا داداشش وضعشون بد شده و کلی بدهی بالا اوردن . یعنی ما دو تا قبلا و الان شرایطمون کاملا برعکس هم بوده . قبلا اونا مرفه بودن و ما بی پول ولی الان وضعمون برعکسه .
رابطه من و دوستم کاملا یک طرفه شده از همه لحاظ ، من تبدیل شدم به چیزی مث بانک یا سوپرمارکت دوستم یا یه جا مث مرکز خرید ....مرکز خرید !!!!!
هر دفعه بیرون میریم رستوران یا کافی شاپ یا خرید ، یا کیف پولشو خونه جا گذاشته یا کارتش گم شده هیچ وقتم پس نمیده.. کیف کفش لباس خوراکی هر چی لازم داره میاد خونم بدون اجازه میگرده بر میداره میبره و هیچ وقتم پس نمیاره یه گوشه دنج و خصوصی ندارم تو خونه . هر چیزی که داشته باشم و خوشش بیاد بر میداره میبره و بعد یه مدت استفاده که دیگه کهنه شدن یا خراب شدن میاره پرت میکنه سمتم و میگه خیلی جالب نبود و به دردم نخورد ... یه تشکر خشک و خالی حتی در حد یه مرسی کوچولو تا حالا حتی یبار ازش نشنیدم ...
مثلا از پارچه اضافیای خودم براش مانتو و چند تا لباس دیگه دوختم بعدا اومده میگه چرا مثلا ابی ندوختی کرمشو دوختی؟ حتما ابی به من میاد و تو چش نداری منو ببینی، ... تازه من لباسارو براش مفت دوختم و خودم طراحیشون کردم و با دقت و حوصله ای که انگار برا خودم میدوزم چون دوس دارم کارم خوب باشه ..
انگار من طراح و خیاط خصوصیشم و وظیفم رسیدگی به سرو وضع این خانومه ... و کلی بی ادبی که در مقابل اون همه محبت من واقعا بی شرمیه .
همین دوستمو تصور کنین ترم اول دانشگاه من هیچ لباس مناسبی نداشتم یعنی هیچ چیز مناسب دیگه نداشتم چه رسد به لباس ... برا چند تا هم خوابگاهی هام شال گردن بافتم و با پولش کلی بازار و گشتم تا بالاخره از یه ارزان سرا یه پالتو خیلی ساده و از مد افتاده خریدم چون نداشتم بیشتر خرج کنم و چقدم خوشحال بودم که بلاخره پالتو خریدم.
حالا دوستم انقدر منو مسخره کرد بابت پالتوم و تو سرم میزد که تو دختر امل و بی سلیقه ای هستی که تو دانشگاه حس میکردم همه دخترا و پسرا و هر کی که منو نگاه میکنه داره به سرو وضعم میخنده
انقدر منو مسخره و تحقیرم میکرد که نگو ... همش جلو من از تفریحات و خوراکیاش میگفت جواب سلام منو نمیداد و پیش بقیه میگفت منو نمیشناسه ... به خاطر لباسای کهنه ای که داشتم . اما من همه بدی هاشو فراموش کردم و بخشیدم الان وضع فرق کرده . شما با ادمای زیاده خواه و پر توقع چکار میکنین ؟!
ممکنه با خوندن پستم بگین تازه به دوران رسیدم و مغرور شدمو فلان ... روراست باشین اگه رفتارام اینو نشون میده بگین اگه نه راهکار بهم ارایه بدین ، من چه رفتاری باید انجام بدم ؟ به قطع ارتباط با دوستم فکر میکنم اما از طرفیم میبینم اون الان نیاز داره درامد شوهرش خیلی کمه و نداره خیلی متنوع بپوشه و بگرده و تفریح و ... هم تنهایی نمیچسبه و بعضی وقتا به دوست نیاز دارم هر چند بد باشه ... میدونم بخشنده بودن خوبه اما وضع ما از بخشندگی گذشته .
ببینید مثلا من هر چیز گرون و زیبای داشته باشم به اونم میدم استفاده کنه بالاخره دلش میخواد دیگه یا مثلا دوس داره فلان رستوران گرون غذا بخوره همسرش نمیتونه اما وقتی به من میگه میگم باشه بریم ... هر جا میریم من حساب میکنم اون اصلا با خودش پول نمیاره که لازم باشه خرج کنه...
تازه وقتی مثلا یه لباسمو لازم دارم خودم میخوام بپوشم منو متهم به حسادت میکنه یا میگه خسیس و مغروری و مالدوست !!!
اینا مثال های کوچکن همه جوره ازم سو استفاده میکنه منم تقریبا هیچ وقت نه نمیگم . اون روز منو برده بیرون و دقیقا نشونم داده برا عید کدوم لباسو باااااااید براش بخرم ، پیش فروشنده منو خوار کرد و جوری میگفت حتما اینو برام بخر فروشنده فکر کرد من بدهکار دوستمم و باید بدهیمو تا عید با خرید لباس صاف کنم .
اون روز کلا عصبی شدم از دست خودم نه دوستم . بیشتر وقتام خواسته هاشو با لحن کودکانه و مثلا تو دخملی و مهلبونیو و مثل خواهرم میمونی میدونم نه نمیگی اینو برام بخر دیگه بذار بهم ثابت شه دوشششم دالیییییی... و پیش بقیه با لحن تند که انگار خدمت کارشم میگه ...
مثلا میبره منو فروشگاه و میگه این کیف چرمو یادت باشه حتماااا اینو برا تولدم بخریا چیز دیگه ازت قبول نمیکنم . حس بدی دارم .
اخیرا وقتی میبینم یه تشکر خالیم ازم نمیکنه حس میکنم با محبتای زیادیم تبدیل شدم به یه ادم احمق تا مهربون .. و این حس منو عصبی کرده .
عصبانیتم وقتی بیشتر شد که چند روز پیش رفتم خونش البته خودش اصرار داشت برم پیشش . تنها با یه چای کهنه ازم پذیرای کرد و بعدش گفت ببخشید عزیزم میوه نمیارم . شب مهمون دارم و نگهداشتم برا شب...
دیروزم گفت میام خونتون طبق معمول کفش و کیفتو ببرم گفتم خونه نیستم و خودمو راحت کردم فکر کنم فهمید دروغ میگم و بعدا خودم عصبی شدم از کارم ... بیشتر از دست خودم عصبانیم . شما در مقابل چنین افرادی چکار کردین که زودتر به جواب رسیدین ؟
← مسائل اجتماعی روز جامعه (۶۳۴ مطلب مشابه)
- ۴۰۲۵ بازدید توسط ۲۸۷۷ نفر
- دوشنبه ۱۸ بهمن ۹۵ - ۲۲:۰۰