سلام
دوستان مردی 31 ساله هستم که با خانمم 4 سال فاصله سنی داریم. الانی که اینو می نویسم 2 هفته ای میشه زندگیم لنگ در هواست.
قصد خرید خونه داشتم که مبلغی کم داشتم ( تقریبا 27 میلیون اینا، تقریبا 115 میلیون هم ماله خودم بود)، خانمم خودش بهم گفت که میخواد طلاهاشو بفروشه و از پدر مادرشم کمی بگیره تا این مبلغ جور بشه و بتونیم خونه رو هر چه سریعتر بخریم. من اولش قبول نمی کردم تا اینکه بالاخره با اصرار زیاد خودش راضی شدم.
روز خرید خونه، بدون اطلاع قبلی اومدم خانمم رو برداشتم و با میل خودم رفتیم خونه رو من به نام خانمم کردم. از این بابت بسیار خوشحال شد و منم واقعا از خوشحالیش خوشحال شدم.
تا اینکه سر یک سری مسائلی که نمیتونم بگم (وگرنه پستم منتشر نمیشه) دعوامون شد. پس از اینکه با چند کلمه ای بنده رو سرکوب کردند، منو از خونه بیرون کردند. (البته لفظی) منم بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرون و خانه پدرم. اینم بگم که من به هیچ وجه به ایشون چیز بدی نگفتم.
یک روز بعد از اون ماجرا بهم زنگ زد، اس ام اس داد که ببخشید و غلط کردم و اشتباه از من بود و... منم که به شدت شوکه شده بودم نه جواب دادم نه چیزی. به مادرم هم سفارش کرده بودم که به هیچ وجه اگه زنگ زد برندارید.
متاسفانه روزی که سر کار بودم مادرم برداشته و با ایشون صحبت کرده. مادرم بهم می گفت که خیلی ناراحت بوده و گریه می کرد و... .
فردای اون روز وقتی از سر کار برگشتم دیدم مادرم ایشون رو نشونده خونه و منتظر من هستن که برسم خونه. منم تا دیدم برگشتم بیرون.
2-3 روز بعد اون در حالی که در اتاق مشغول فکر و استراحت بودم دیدم مادرم یه هو با خانمم اومد اتاق و مادرم خودش اتاق رو ترک کرد و در رو قفل کرد. اونجا خانمم بسیار ابراز شرمندگی کرد و گریه کرد و حتی میشه گفت به پامم افتاد. منم اون قدر مادرمو صدا کردم که در رو باز کن، بالاخره باز کرد و رفتم بیرون.
الان 2 هفته ای می گذره و همش مسائل تکراری این چنینی تکرار میشه. منم فعلا به ایشون گفتم بذار کمی تنها باشم...
حالا سوالم از شما دوستان اینه که جای من بودید چیکار می کردید؟ باور کنید به شدت سردرگم هستم و نمیدونم که تقصیر از منه یا ایشون. هر بار که ابراز شرمندگی می کنن من از خودم بیشتر بدم میاد. میگم نکنه من خیلی سنگ دلم یا آدم بدی هستم.
مشکل اینجاست من رو در دعوا به شدت شوکه کردند. (کاش می تونستم بگم چطوری تحقیرم کردند. ولی پستم منتشر نمیشه)
ما قبل این موضوع زندگی خیلی خوبی داشتیم و واقعا من خودم جونم برای ایشون در می رفت! حتی الان هم حاضر نیستم یه خش به دستش بیوفته. جونم در میره. ولی دل منم بدجور شکسته و علی رغم انتظار و رویاهام باهام رفتار کرد. شما آقایان و خانم های خانواده برتری عزیز بنده رو راهنمایی کنین. تا حالا اینطوری باهام رفتار نکرده بود و میگه واقعا نتونستم خودم رو کنترل کنم.
من نمیتونم این مشکل رو به هیچ کسی بگم. چون نمیخوام کسی از اسرار زندگیم آگاه بشه. شما بهترین گزینه هستید که میتونم باهاشون درد و دل کنم.
← مشورت در زن داری (۳۳۷ مطلب مشابه)
- ۷۸۷۸ بازدید توسط ۵۷۱۲ نفر
- يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶ - ۱۹:۵۸