با سلام ...خدمت شما ...
21 سالمه ، از اول با هیچ دختری رابطه نداشتم..حتی فامیل..خیلی خودمو میگیرم..کلا ارتباطم با پسرا هم کم  هست .
سال اول دانشگاه یه دختر خوابگاهی رو دیدم که همکلاس  و هم رشته هم هستیم  ..من خوشم اومد ازش...و واقعا به قصد ازدواج رفتم پیشش (( البته واقعا من به دلیل این که خانوادم  مسافرت میرن..زود تر ازدواج میکنم..بعد گرفتن لیسانس))
اول باهاش یه دوستی کلاسی ایجاد کردم..بعد درخواست کردم یه بار باهام تنها حرف بزنه..و منم قصدم  و از ارتباط بهشون گفتم  خیلی شوکه شد و گفت من خودمو برا هیچ پسری پیشنهاد نمیکنم..بعد اون حرفا..از اون روز به بعد..دوستی کلاسیش رو باهام قطع کرد...
منم ادم خیلی احساستی هستم..خیلی داغون شدم....
ولی امیدم رو از دست ندادم..تا این که بعد یک سال تلاش ایشون رو به خودم جلب نظر کردم..
ولی بعد گذشت 6 ماه حرف زدن ها...دیدم تفاوت هایی تو فرهنگ و مسائلی زندگی هست ..
ولی چون ادمی نرمی هستم..خودمو تطبیق میدادم با شرایط ..
ولی مشکل ها کجا بود..

اصلا دوست نداشت کنار من تو دانشگاه باشه..یا حرف بزنه حضوری...
فقط رابطه تلفنی..و پیامکی...
اما منم خیلی ازش خواهش میکردم..ولی قبول نمیکرد...
از طرفی..
انتظاراتش از من برا اینده زیاد بود..میخواست همراه درس  مدیر یه کارخونه هم بودم...
ولی من فقط خودش مهمه..فقط باشه..بدون جهاز و اینجور چیزا..
چون خودم میتونم براش فراهم کنم...
خواهر بزرگ تر داره 1 سال.. گفته تا خواهرش ازدواج نکنه منم ازدواج نمیکنم..حتی به عقد هم راضی نیست...
بعد همه اینا گذشت احساس میکردم یکم ازش سیر شدم..چون همش باهام ساز مخالف میزد..
البته اینم بگم..بهترین بود..چون بهترین هارو برام میخواست و دوسم داشت و این که منو اون میشه گفت روزی یه بار سر یه چیز دعوا میکردیم..
خیلی خسته میشدم..از خدا میخواستم..هیچی نداشتم..ولی فقط اون تا اخر عمرم با من بود....
چند بار کار با اتمام رابطه کشیده شده بود سر دعوا ها..
ولی بار اخر ...خودم بهش گفتم باید تموم کنیم..خیلی خیلی ناراحت شد..((هیچ وقت ..خودمو نمیبخشم))
و گفت...اگه برگردی 10 بارم ازم بخوای من هیچ وقت قبولت نمیکنم...
خیلی ناراحت بودم...این کارو کردم...
البته دلیلم این بود که رابطه تموم بشه...منو اون همو بوسیدیم و لمس کردیم.. احساس میکنم از اون روز ..توی بدنم دیگه دلی نیست ...
ولی چون میدونم خیلی کار گناهی بود که کردیم..و مقصرش من بودم...گفتم بذار رابطه تموم بشه ..تا من برم خواستگاریش...
بعد جدا شدن..خیلی ازش خواهش کردم برگرده ..قبول نکرده..به پاش افتادم  ولی قبول نکرد...
دلیل اینم که میخوام برگرده..چون نبود اون رو شبا فقط با گریه جبران میکنم...
از طرفی این که هر روز تو کلاس میبینمش.و از چیزی و کاراش خبر ندارم دیونه میشم..
درسته بهم گفته منتظرت میمونم ...
ولی نیست روزی که من خوشحال باشم..نمیدونم واقعا اون چیکار کرده باهام...
چند بار سعی کردم با کس دیگه ای دوست بشم..ولی اصلا نتونستم..کل وجودمو فرا گرفته ..
و شاید تنها دلیل این که من زنده هستم هنوز ..عشق  کسی هست که تو وجودم جریانه..
اینم بگم..که من مشکل شدید خانوادگی هم دارم..اعضای خانواده  با پدر دشمن هستیم..راضی ام  هر لحظه نباشه...
دنیام شده الان مادرم و عشقم...
اونم که عشقم بین زمین و هواست..
واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ...زندگیم فقط به سیاهی میگذره. امیدوارم کمکم کنید..پیشنهادی.. راه حلی.. هر چی...
خیلی ممنون ..

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)