من پسری 19 ساله هستم. امیدوارم حوصله کنید و داستان 4 سال گذشته ی تلخ منو بخونید. الان که این متن رو مینویسم هیچ امیدی به آینده ندارم و افسردگی دارم البته چند سالی هست که دارم. ولی امیدوارم کمک شما عزیزان روزنه ای از امید رو برای من به وجود بیاره.... امیدوارم شما کمکم کنید.
1.خانواده : ما 3 نفریم و من تک فرزندم.
الف) مادرم : بچگی من افسردگی داشت و هنوز یادمه که یهو وسط کارش میزد زیر گریه و گاهی فریاد میزد. اون زمان 7 سالم بود. خانواده مادرم بدون اطلاعات کافی بردنش و شوک الکتریکی بهش دادن و بعد از 5 سال دارو و درمان خوب شد. اما بعد از این همه سال الان باز دوباره افسردگی حاد اومده سراغش و من دوباره خاطرات تلخ داره برام تکرار میشه ولی با این تفاوت که این بار بیشتر میفهمم و دیگه اون کودک 6 7 ساله نیستم. مادرم نماز خوان و معصومه و به دلیل اینکه هم پدرش و هم مادرش آلزایمر گرفتن داره دوران سختیو میگذرونه.
ب)پدرم : دارای شغل آزاده. پدرم از اون زمان که به یاد دارم همش کار میکرده و فقط به کارش اهمیت میداد طوری که فقط یه تاسوعا عاشورا خونس و همونم همش شکایت میکنه که حوصلم سر رفت و نمیتونه تو خونه بمونه و میزنه بیرون.
پدرم هم به دلیل مشغله دچار مشکلات اعصاب هست و قرص پوکساید زیاد مصرف میکنه و زود عصبانی میشه و با کوچکترین مشکلی از کوره در میره...خصوصا با من. ولی من میدونم پدرم خیلی خیلی پدر فداکار و مهربونیه و یه وقتایی که حالش خوبه واقعا شخصیت اصلیش خیلی مهربونه. و از نظر مادی به ما بهترین کمک هارو کرده.
2.مدرسه : من در رشته تجربی تحصیل کردم و در حال حاضر دیپلمم. به این رشته هم علاقه زیادی دارم.
الف) درس خودم :
سال اول : درسم عالی بود و معدلم 18.5
سال دوم : مدیریت مدرسه عوض شد و دبیران بد جایگزین شدند. معدلم 16.5 شد. در این سال دوستی داشتم که اونم افسردگی داشت و مشکلات خودشو داشت. اون سال من فیزیکو افتادم ولی تابستون قبول شدم. ( در این سال طبق تصمیم پدرم به گیلان سفر کردیم وکمتر از یک ماه برگشتیم تهران چون پدرم نتونست شغل خوبی دستو پا کنه برای خودش. و تا شهریور خانه به دوش بودیم و نتونستم تصمیم درستی برای مدرسه برای سال سوم بگیرم.)
سال سوم : درسم بدتر شد از اواسط مهر رفتم سر کلاس و دوستان معتاد و ناباب به من از نظر درسی ضربه زدند ولی من هیچ وقت طرف دود و مخدرشون نرفتم و به شدت مخالفم. معدل مهم نهاییم در این سال شد 14.5 و از زمانی که کارنامرو دیدم دچار یک شوک عصبی شدید شدم. تابستون اون سال هم یکی از موسسه های آزمون های آزمایشی 500 پول ناقابل پدرمو خوردن و یه آبم روش و من مقصر بودمو خیییلی خودمو سرزنش کردم و به مرحله خود زنی رسیدم.
سال چهارم : حالا دیگه خودمم میدونستم افسردگی دارم. و با اون معدلم جایی بهتر از مدرسه سال اول و دوم دبیرستانم نبود. پس برگشتم اونجا و دوباره رفیق افسردم منو دید و من باز شدم سنگ صبورش. و یه روز با هم تصمیم گرفتیم که مدرسمونو عوض کنیم اون روز دوستم از مدرسه فرار کرد و 10 دقیقه بعدش منم از سر احساسات ناشی از افسردگی و اختلالات عصبیم و اینکه اون زنگم فیزیک داشتم و نمیتونستم تحمل کنم فرار کردم. فرداش قرار بود من و اون رفیقم در مدرسه مد نظر ثبت نام کنیم که دیدم اس ام اس داد که من تو بیمارستانم و خودکشی کردم. و خب....شوک عصبی دوم اومد سراغم...یه چند ماهی گذشت من رفتم تو همون مدرسه جدید که قرار بود برم و چندماهی بسیار سخت گذشت...از بهمن نماز خواندن را شروع کردم و از خدا راهنمایی خواستم و خدا منو راهنمایی کرد من بهتر شدم و 3 ماه آخر سال انرژی مضاعفی داشتم. تونستم بعد از اون درس نخوندنا و افسردگی حادم با کمک یکی از آشنایان همه ی درسارو همون خرداد قبول شم.
کنکور : در کنکور نتیجه لازمو کسب نکردم و شدم 50000 که البته بعد اون همه مشکل به نظرم رتبم خوبم شد!!! من تصمیم گرفتم پشت کنکور بمونم.
امسال : الان من پشت کنکورم اما همونطور که گفتم مادرم افسردگی گرفته...من خیلی تو خونه موندم....از خییییلی از سرگرمیام زدم.....ولی با وجود تلاش در آزمون های آزمایشی نتیجه ای نگرفتم.الان افسردگی من بی سابقس و من هیچ امیدی به زندگیم ندارم. من خیلی به فوتبال علاقه داشتم(حتی فکر بازی در اروپا) ولی فکر میکنم دیگه دیر شده که عشق واقعیمو دنبال کنم و دیگه راهی نیست که من حرفه ای ادامه بدمش. و از طرفیم من اگرم در کنکور نتیجه بگیرم نمیتونم تاثیر معدل بدمو رو نتیجه نادیده بگیرم.
***من همیشه میگم باید گذشته رو فراموش کرد ولی وقتی داره رو آیندم تاثیر میذاره و عذابم میده نمیشه فراموشش کرد....من میخوام فراموشش کنم اما اون داره همراهم میاد و مثل جای یه زخم عمیق همراهمه....مثل یه زنجیر به پای زندانی***
من فقط همین دو گزینه رو پیش روم داشتم....فوتبال...و درسم....
و با اینکه علاقه زیادیم به رشتم دارم گذشتم داره نابودش میکنه و بعد از زحمات بی دریغ پدرم در گرفتن معلم...و...من بازم نتیجه نمیگیرم و به آیندم بسیار بد بین شدم بعد از اینهمه سختی و نتیجه نگرفتم.
با این اوصاف چطور به خودم امید بدم؟ چه کار باید بکنم؟ هیچ راه روشنی به آینده ای روشن ندارم...این چند سال به هیچ موفقیتی نرسیدم...چکار کنم؟
چند بار میخواستم برم روانشناس و اما پدرم هی میگه هیچیت نیست...فکر میکنه چون براشون ماسک دلقکارو زدم که اونا احساس شادی کنن درون خودم مثل بیرونم شاده ولی نیست...
واقعا عذر میخوام که زیاد شد.
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)
- ۱۹۲۴ بازدید توسط ۱۴۶۳ نفر
- چهارشنبه ۳۰ دی ۹۴ - ۱۹:۵۳