ترم آخر دوره لیسانس بودم که یکی از همکلاسی هام ازم خواستگاری کرد و خواست که با خانواده بیان خونمون. من با وجود فنی بودن رشتم با پسرها هیچ ارتباطی نداشتم حتی سلام و احوالپرسی هم نداشتیم.
اون همکلاسیم جز درس خوان ها بود و ظاهرا آدم دین داری هم بود. ناگفته نماند من میون همکلاسی هام یه حس احترام درونی بهش داشتم با وجود اینکه چون خیلی ساده و ظاهر و تیپی غیر دختر پسند داشت، اکثرا تو جمع دخترا مورد شوخی و تمسخر بود. خلاصه بعد حدود یک سال ( اولش خودم چون واقعا تو این مودها نبودم بعدم خانوادم مانع میشدن ) اجازه خواستگاری گرفت و اومد. ما چندین جلسه با هم صحبت کردیم و تقریبا تمام مسائل جزئی زندگی مشترک را با هم کنکاش کردیم. خانواده ام راضی نبودن و مدام میگفتن ما نمیشناسیمش تو باید تصمیم بگیری اما مدام عیب هایش و تفاوت هاش بهم میگفتن که منم این ها رو میدونستم. ما از لحاظ جثه و قد متفاوتیم یا اینکه چشاش ریزه و لهجه داره و مغروره و ما خانواده مبادی ادابی هستیم اونا راحتترن و یه شوخی هایی میکنه که چون اهلش نیستیم از نظرمون خیلی رفتارش سبک و بچگانه بود و اینکه من از هر لحاظ ازون سر ترم.
خلاصه نشد یه بار ببیننش و از یه ویژگیش تعریف کنن. اونا کمی مذهبی ترن... در نهایت رفتیم پیش یه مشاور دو تایی و این تفاوتها و خیلی دغدغه ها و مسائلی تو این دوران پیش اومده بود بهش گفتیم و مشاور به من گفت با توجه به شخصیت منعطف دوتاییمون جدی نیستن و خیلی هاشون تو زندگی هم مهم نیستن و خیلی از مشکلاتم طبیعیه چون ما بزرگ شده دو فرهنگیم که بتدریج خوب میشه و گفت من دارم زیادی سخت میگیرم.
خب من پیشنهاد ازدواج قبول کردم اما خانواده ام ته قلبشون ناراضی بودن اما نمیخواستن مجبورم کنم. اما مشکلات من از جایی جدی شد که با وجودی ظاهرا برام نشون آوردن اما خانوادم زیاد قبولش ندارن و مدام میگن مواظب باش وابستش نشی یا تو خونه نقد یا به شوخی رو همون ایرادهای ظاهری مسخره اش میکنن یا اصلا انگار نه انگار اون قراره داماد این خونه و عضو این خونه بشه،گاهی به شوخی به منم میگن این همه با کلاس و ... بودی دیدیم پسندتون رو...یا
جلوم از پسرای خوب فامیل تعریف میکنن و یه جوری غیر مستقیم مقایسه میکنن یا گاهی مادرم مستقیم بهم گفت فلانی هم پسر خوبی بود حیف شد یا مدام با مثال زندگی اطرافیان
بهم میگن آدم باید ایده آل گرا باشه به اولین کیس راضی نشه.....البته بگم جلوی خودش کاملا احترامش رو دارن. میدونید من نمیگم اونا حرف نا به جا میزنن اما من موقع انتخاب به ملاک های خودم نگاه کردم و انتخاب کردم. شاید اشتباهم درست همین جا بوده چون من یه کم دیدگاهم با خانوادم متفاوته و این عدم حمایت باعث شده من باهاش در ارتباط باشم اما وابسته اش نشوم و عشق در من به طور کامل شکل نگیره، به قول خودش تو یاد گرفتی با من در ارتباط باشی بدونی احساست را وارد کنی از طرفیم ما سر اینکه دوتایی سرمون تو درس بوده و با جنس مخالف ارتباطی نداشتیم اوایل خیلی رفتارای همو درک نمیکردیم و باعث کدورت میشدیم و من چون اون زمینه داشتم چند بار کات کردم اما هر بار باهم حرف زدیم سوتفاهم حل میشد.
با بحث و صحبت هایی داشتیم الان خیلی خیلی خیلی بهتر شدیم. اما من بعد یکسال نامزدی چون همیشه تحت نظرات خانواده ام بودم ناخودآگاه تو خیال حرفاشون میرم و میگم نکنه من خیلی سرترم و نکنه زود عجله کردم.شاید بهتر از اون در انتظارم بود.... من چه طوری این تردید از خودم دور کنم، من با کسی در ارتباطم که فقط خودم اونو به چشم همسری میبینم نه خانواده ام این برام خیلی سخته چون من اهل دوست پسر نبوده ام
من مثل کسایی هستم خانواده هاشون میدونن دوست پسر دارن.کاش کاش فقط یکبار خانواده ام یه خوبیش میدیدن و جلوم تعریف میکردن.حتی جلو فامیلم کاملا با بی رغبتی ازش میگن.
جالبه وقتی میگم خب اگه راضی نیستید بگیم نه بهشون میگن ما نمیشناسیمش ما بدی ندیدیم، زندگی خودته. کاش به جای این حرفا یه کم از دنیای پسرا از همسر داری بهم میگفتن کاش تو شناختش کمکش کمکم بودن نه یک ناظر منتظر دیدن عیبها. البته من خانواده ام دوست دارم و همیشه دوست داشتم شوهرم مایه افتخارشون بشه.من دختر بدی براشون نبودم،همیشه تلاشم بود رضایت اونا بر خودم ارجح باشه با شادیشون شاد باشم، فقط تو ازدواج ... گاهی میگم ادامه ارتباط ظلم به دو طرفه من نمیتونم خانواده ام نادیده بگیرم ،پس نمیتونم عاشقانه دوستش داشته باشم .معذرت میخوام طولانی شد. درد دل 2 ساله کلی درد بود.
← مسائل رفتاری دوران عقد (۴۷۲ مطلب مشابه)
- ۱۸۵۹ بازدید توسط ۱۴۵۸ نفر
- پنجشنبه ۲ مرداد ۹۳ - ۰۵:۵۸