سلام
خانمی سی و ... ساله هستم. حدود 10 ساله ازدواج کردم و ... فرزند دارم. همسرم آدم خوبیه. ولی بسیار گرم هست ولی فوق العاده بی عاطفه و نسبت به خواسته های من بی توجه. برعکس، من آدم عاطفی هستم ولی توی رابطه سرد. علتش هم همسرم هست.
چون احساس میکنم با تن دادن به این کار عزت نفس و غرورم شکسته میشه. وقتی محبتی، حمایتی، تشویقی، کمکی از جانبش نمی بینم احساس شکست میکنم در مقابلش. شاید خودم مقصر بودم. چون از بچگی شدیداً آدم مستقلی بودم و همیشه آرزو داشتم ازدواجی بکنم که این مستقل بودنم کمی کمتر بشه و با کسی باشم که بتونم بهش وابسته بشم. ولی نشد.
سال ها از داشتن محبت پدری بنا به دلائلی محروم بودم و هستم. و شاید ترجیح می دادم با کسی ازدواج کنم که این موضوع رو درک کنه. ولی متأسفانه هیچ وقت این موضوع رو همسرم درک نکردن و همیشه دنبال منطق و توجیه هستن برای هر کاری که از جانب من می بینن.
از رابطه زناشویی حس تنفر و سرخوردگی دارم. چون احساس میکنم فقط این منم که دارم او رو اقناع میکنم ولی اون انتظاری که من ازش دارم رو برآورده نمی کنه.
همیشه من باید یادم باشه. من نگران باشم. من بیشتر عاشق باشم. من بیشتر حامی باشم. من بیشتر درک کنم. و هزاران من دیگر
۲ جلسه پیش مشاور رفتم و ازش درخواست کردم بیاد ولی نیومد و تنها رفتم. یک سری راهکارهایی هم دادن و دارم انجام میدم. ولی ناامیدم.
همسرم میگه ما تو زندگی مشکلی نداریم. اون راست میگه. چون من هیچ وقت نذاشتم برای اون تو زندگی مشکلی بوجود بیاد.
شاید خودم مقصر بودم که بار همه چیز رو به دوش کشیدم.
بارها از خودم می پرسم که به چه چیز این مرد علاقمند شدی و حاضر شدی باهاش ازدواج کنی؟ و خودم این طور پاسخ خودم رو میدم که همون معیارهای کلی که تو جامعه هست رو ملاک قرار دادم. سالم بودن...با خدا بودن و اهل کار بودن رو....
دارم میبنم که ما تو زندگی هر دو خوب هستیم ولی دو خوب مجزا با کمترین نقاط اشتراک فکری و عاطفی. من از گوشی و فضای مجازی بیزارم. ولی این قدر احساس تنهایی میکنم تو خونه خودم که مجبورم الکی خودم رو با فضای مجازی مشغول کنم تا سرگرم شم و دیگه نخام سمت همسرم برم. البته خدا رو شکر میکنم که یه بچه دارم که کمی این خلاء رو برام کمرنگ کرده. ولی خب بچهها هم با دنیای خودشون مشغولن.
من همه ش نمی تونم خودم رو با بچه سرگرم کنم که. از طرفی درس و دانشگاه هم هست که باهاش مشغولم به قدر کافی ولی واقعاً کافی نیست. من اصلاً قصد ادامه تحصیل نداشتم ولی وقتی دیدم قراره عمرم همین طوری به سرشه بهتره با درس بگذره.
با همه این تفاسیر اصلاً نذاشتم درس خوندنم صدمهای به نظم زندگی م بزنه. سال اول یه کم سخت بود ولی بعدش بهتر شد.
همسرم خب حمایت خاصی نداره و اصلاً براش مهم نیست. اگر قید درس بزنم تازه خوشحالتر هم میشه.
یک بار یادمه روی کاغذی بزرگ نوشتم، لطفاً با من حرف بزن و زدم رو در اتاق خواب. تا یه مدت نزدیک یک هفته خوب بود ولی باز مثل قبل. انگار دوست داره ذاتاً آدم درونگرا و کم حرف و مثلاً منطقی باشه.
هر وقت تو تنگنا قرار میگیرم سعی میکنم خوبی هاش رو ببینم و این بی توجهی هاش رو پیش خودم کمرنگ کنم. ولی خب تا کی قید خودم رو بزنم؟ منم دوست دارم همسرم خوشحالم کنه...غم و ناراحتی م براش مهم باشه...وقتی جایی گیرم درست حسابی مشورت بده بهم. تعصب بذاره کنار... محدودم نکنه....و خیلی چیزهای دیگه.
۶ سال اول زندگی حتی میترسیدم به واژه طلاق فکر کنم. حتی به زبون نمی آوردم. ولی الآن نزدیکه یک ساله که دارم نه تنها فکر میکنم بلکه گاهی به زبون هم میارم که شاید کمی تغییر کنه. که متأسفانه مقاومت زیادی در برابر تن دادن به انتظاراتم داره و اصلاً براش مهم نیست. شاید باورتون نشه ولی انتظار دارم مثلاً بگه عه این چه حرفیه...چرا این طوری میگی. چی شده این فکر به سرت زده. بی تفاوتی تا اینجا که حتی اینها رو هم نمیگه....
برام دعا کنید.
درد و دلی بود از طرف یکی از زنان این جامعه ...
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه)
- ۱۹۱۶ بازدید توسط ۱۴۸۶ نفر
- شنبه ۱۶ مهر ۰۱ - ۲۳:۳۷