سلام
وقت همگی بخیر
قبل از هر چیز اجازه میخوام یه تشکر ویژه داشته باشم نسبت به همه ی کسانی که واسه ی راهنمایی کردن هر یک از دوستان وقت میذارن.
حدود 24 سال سن دارم. از نظر اقتصادی در یه خانواده ی نسبتا متوسط و شاید هم یکم فقیر زندگی می کنم! متوسط از این نظر که خدا رو شکر دستمون جلوی کسی دراز نیست، فقیر هم از این منظر که خونه، ماشین و ملک و املاک نداریم. تنها پسر خانواده هستم. بقیه ی خواهرم هام ازدواج کردن و به عبارتی تنها فرزند خانواده هستم که هنوز مجرد هست.
امسال کارشناسی ارشدم رو توی یکی از رشته های مهندسی گرفتم. کنکور دکتری هم شرکت کردم و با توجه به قبولی در مرحله ی اول، در حال حاضر منتظر جواب مصاحبه ی دکتری "مرحله دوم" هستم که نهایتا تا شهریورماه نتیجه مشخص خواهد شد. با توجه به توضیحات مزبور، مسلما خدمت سربازی نرفتم و کار مشخصی هم ندارم.
از خصوصیات اخلاقی و اجتماعی خودم هم خدمتتون عارضم که:
انسانی درون گرا اما کاملا آشنا به مسائل اجتماعی، با توانایی نسبتا بالایی در برخورد با اطرافیان هستم. ضمن اینکه همواره در محیطی کاملا آزاد رشد کردم و اعتماد خانواده رو همیشه پشت خودم داشتم، به گونه ای که اگه احیانا راهی رو هم اشتباه برم با توجه به اعتمادی که بهم دارن با کمترین انتقاد ممکن، انتخاب مسیر رو به عهده ی خودم میذارن. با توجه به جمیع جهات و آزادی و مستقل بودن عملی در تصمیم گیری هام، خیلی (شما اصلا معنیش کن) اهل دوستی های قبل از ازدواج نبوده و نیستم. نه اینکه بگم آهان، نه این رفتارها وای بده و یا ایول نه اتفاقا خیلی هم روشن فکرانه و خوبه! نه، مسیر و انتخاب من خوب یا بد اینجوری بوده و هست. همین... در حالی که موقعیت ایجاد رابطه با توجه به اینکه نزدیک به 5 سال خارج از خونه و در شهری دیگه درس میخوندم هم نسبتا واسم فراهم بوده.
همه ی این مقدمه ها رو گفتم که اگه دوستان لطف کردن و خواستند راهنمایی بکنند با یه دید بازتر و با اطلاعات کامل به موضوع نگاه کنند.
از دید من همه چیز از رفتار متین و نگاه باوقارش شروع شد. شاید نزدیک به 5 سال پیش اولین جرقه ها در من زده شد. نمیدونم، یه احساس قریب (با ق) و غریب (غ) نسبت بهش داشتم و دارم. حسی که بعد از 5 سال هنوز هم بعد از غربال گری های متعدد فکری، عقلی و احساسی من همچنان تازه و شاداب مونده.
یکی از دخترهای اقواممون هست (شما فرض کن دختر دایی، دختر عمه و یا دختر خاله). با خانواده و یا حتی با خودش هم تا حالا مستقیما درباره ی این عشق (بهتر اساطیریش نکنم "نیشخند"، کلمه دوست داشتن بهتره) صحبت نکردم. نه اینکه بگم خجالت میکشم و یا روم نمیشه و این حرف ها...! نه، اما فکر میکنم هنوز مونده تا با خودم بی حساب بشم. هنوز یکم مونده تا بلوغ اجتماعی، اقتصادی و فرهنگیم کاملا شکل بگیره. هنوز مونده... ولی تا کی؟ اینجور علاقه رو 5 سال بخوای فقط تو دل خودت نگه داری انصافا یکم سخت هست.
داشتم میگفتم که کسی از این قضیه آگاهی نداره، اما با توجه به رفتار و گفتاری که خانواده ی خودم برخی اوقات حتی از سر شوخی، مزاح و حتی جدی میزنن، همه ی اعضای خانوادم به اتفاق نظر، ایشون رو با توجه به خصوصیات رفتاری و عملیشون به هم پیشنهاد میکنن و به عبارتی گاهی هم به زبون میارن که فلانی واسه ی من کیس مناسبی هست. خانواده ایشون هم که (خاله، عمه، عمو و یا دایی) من هستند هم بدون غلو و اغراق همیشه توی برخوردهاشون بنده رو اصطلاحا بالای مجلس میشونند و خدا رو شکر پیش همه ی اقوام اعم از خانواده ایشون، خود ایشون و سایرین، آدم قابل اعتماد و شایسته ایی قلمداد میشم. اما با توجه به اینکه بنده سعی میکنم توی رفتارم با ایشون و کل اقوام نسبتا خویشتن دار باشم و با توجه به درون گرا بودنم که اول عرایضم خدمت شما توضیح دادم، خیلی با خود ایشون با اینکه اقوام نزدیک بنده هستند نشست و برخواستی ندارم. بنابراین مسلما نباید خیلی هم این توقع رو داشت که ایشون نسبت به نیت خیر من با خبر باشن. البته اگه تا الان چشم هام همه چیز رو جلوی ایشون توی همون برخوردهای کم لو نداده باشن (نیشخند).
آهان، از ایشون هم بگم که، 23 سالشون هست. امسال لیسانس شون رو گرفتن. ارشد هم با توجه به رتبه ای که داشتن میتونن توی یه شهر دیگه بخونن (البته بعید میدونم که تصمیم داشته باشه توی یه شهر دیگه ادامه تحصیل بده). از لحاظ ظاهری هم به دهان من شیرین میان (نیشخند). از لحاظ رفتاری و برخورد اجتماعی هم بسیار مورد علاقه و توجه من و خانوادم هستن. از دید من به بلوغ ذهنی و رفتاری هم به عنوان کسی که بشه باهاش زندگیت رو تقسیم کنی رسیدن. من حیث المجموع از دید من و خانواده ام شایسته هستن.
اما و اما...
همون طور که گفتم، بیش از 5 سال هست که احساس میکنم با عقل، منطق و دلم دوستش دارم. در حالی که اون هیچ چیز در این مورد نمیدونه (یا حداقلش من اینجور تصور میکنم). شاید دیگه وقتش باشه که پا پیش بذارم، ولی هنوز یه سری محدودیت ها جلوی راهم هست. هر چند که دیگه واقعا واسم سخت هست این طور ادامه دادن.
هنوز وضعیت تحصیلی من کاملا مشخص نیست. این که اگه بخوام ادامه تحصیل بدم (که راغب هم هستم) از نظر زمانی حداقل 4 الی 5 سال واسه اتمام دوره دکتری نیاز هست. ضمن اینکه 2 سال سربازی هم شما بهش اضافه کنید. از این گذشته واسه ی ادامه تحصیل توی این 4_5 سال حدود 70_80 میلیون تومان هم نیاز هست که با توجه به توضیحاتم درباره مسائل اقتصادی خانوادم، این مبلغ باید توسط خودم تامین بشه، که البته از این نظر مشکلی نخواهد بود.
چون شغل به احتمال فراوان (شما یقینا بخونش) حتی بدون سربازی هم واسم مهیا هست. ولی مشکل اینه که با سالی 20 میلیون هزینه تحصیل واقعا دیگه واسم مقدور نیست که به آسونی یه زندگی دیگه رو هم بچرخونم. حالا با این حال اگه من الان موضوع رو مطرح کنم چطور میتونم از پس مسائل اقتصادی زندگی مشترک بر بیام (تازه اگه با فعلا سربازی نرفتن من هم مشکلی نداشته باشن).
از طرفی هم توی قاموس رفتاری من خوشایند نیست که با ایشون 4_5 سال عقد باشم، ولی ایشون بخواد خونه ی پدرشون زندگی کنه (این یه خورده از دید من بده، آخه یکی دو سال نیست که!). ضمنا با توجه به خصوصیات ایشون، ایشون خواستگار هم کم نداشته و هنوز هم دارند، که البته همه رد شدن.
واسه همین اگر هم نخوام تا 4_5 سال دیگه هیچی از حسم بهش بگم، اولا خودم دیگه طاقت این بار رو ندارم، ثانیا با توجه به سن و سالشون یحتمل تا 5 سال دیگه ازدواج کردن و تموم... من هم نمیتونم توقعی داشته باشم چرا که هنوز هم ایشون به طور مشخص و معین و از زبون خودم و یا خانوادم چیزی نشنیده که بخواد بخاطر من با دیگری ازدواج نکنه. از این گذشته، من هم نمیخوام موقعی که 30 سالم شد به گذشتم برگردم و ببینم توی سال هایی که به معاشرت، معاشقه و حتی مجادله با ایشون نیاز داشتم به همه ی خواسته های دلم پشت پا زدم و حالا یه آدم تحصیل کرده ای هستم که به خودش، به دلش و به احساسات و حتی منطقش باخته. من نمیخوام روزی برسه که 30 سال رو رد کرده باشم و از دید مردم یه آدم موفق اجتماعی و از دید احساساتم یه شکست خورده ی مطلق باشم.
واقعا نمیدونم این علاقه رو چطور با خانواده ی خودم و حتی خودش در میون بذارم، در حالی که موقعیت اقتصادی و اجتماعی مناسب رو ندارم.
البته یه راه حل دیگه هم هست که من خیلی دوستش ندارم، ولی اگه مجبور باشم به خاطر اون شدیدا بهش فکر میکنم. اون هم اینکه مثل یه پسر خوب قید ادامه تحصیل رو بزنم و پوتین هام رو ببندم و برم سربازی و بعدش 2 سال دیگه برگردم و اون موقع بگم: خب حالا دیگه شرایط نسبیش رو دارم. من این راه رو دوست ندارم ولی...
نمیدونم چرا این ها رو اینجا گفتم. البته میدونم (نیشخند)، چون شاید فقط میخواستم احساسات و حرف های دلم رو به قلمم بسپارم، تا شاید رقص جوهر روی کاغذ کمی خاطرم رو تسکین بده.
علی ایحال اگه پیشنهاد و یا صحبتی در این خصوص دارید و یا راه مناسبی رو مد نظر دارین، با کمال میل مشتاق شنیدنش هستم.
ممنون...
وقت همگی بخیر
قبل از هر چیز اجازه میخوام یه تشکر ویژه داشته باشم نسبت به همه ی کسانی که واسه ی راهنمایی کردن هر یک از دوستان وقت میذارن.
حدود 24 سال سن دارم. از نظر اقتصادی در یه خانواده ی نسبتا متوسط و شاید هم یکم فقیر زندگی می کنم! متوسط از این نظر که خدا رو شکر دستمون جلوی کسی دراز نیست، فقیر هم از این منظر که خونه، ماشین و ملک و املاک نداریم. تنها پسر خانواده هستم. بقیه ی خواهرم هام ازدواج کردن و به عبارتی تنها فرزند خانواده هستم که هنوز مجرد هست.
امسال کارشناسی ارشدم رو توی یکی از رشته های مهندسی گرفتم. کنکور دکتری هم شرکت کردم و با توجه به قبولی در مرحله ی اول، در حال حاضر منتظر جواب مصاحبه ی دکتری "مرحله دوم" هستم که نهایتا تا شهریورماه نتیجه مشخص خواهد شد. با توجه به توضیحات مزبور، مسلما خدمت سربازی نرفتم و کار مشخصی هم ندارم.
از خصوصیات اخلاقی و اجتماعی خودم هم خدمتتون عارضم که:
انسانی درون گرا اما کاملا آشنا به مسائل اجتماعی، با توانایی نسبتا بالایی در برخورد با اطرافیان هستم. ضمن اینکه همواره در محیطی کاملا آزاد رشد کردم و اعتماد خانواده رو همیشه پشت خودم داشتم، به گونه ای که اگه احیانا راهی رو هم اشتباه برم با توجه به اعتمادی که بهم دارن با کمترین انتقاد ممکن، انتخاب مسیر رو به عهده ی خودم میذارن. با توجه به جمیع جهات و آزادی و مستقل بودن عملی در تصمیم گیری هام، خیلی (شما اصلا معنیش کن) اهل دوستی های قبل از ازدواج نبوده و نیستم. نه اینکه بگم آهان، نه این رفتارها وای بده و یا ایول نه اتفاقا خیلی هم روشن فکرانه و خوبه! نه، مسیر و انتخاب من خوب یا بد اینجوری بوده و هست. همین... در حالی که موقعیت ایجاد رابطه با توجه به اینکه نزدیک به 5 سال خارج از خونه و در شهری دیگه درس میخوندم هم نسبتا واسم فراهم بوده.
همه ی این مقدمه ها رو گفتم که اگه دوستان لطف کردن و خواستند راهنمایی بکنند با یه دید بازتر و با اطلاعات کامل به موضوع نگاه کنند.
از دید من همه چیز از رفتار متین و نگاه باوقارش شروع شد. شاید نزدیک به 5 سال پیش اولین جرقه ها در من زده شد. نمیدونم، یه احساس قریب (با ق) و غریب (غ) نسبت بهش داشتم و دارم. حسی که بعد از 5 سال هنوز هم بعد از غربال گری های متعدد فکری، عقلی و احساسی من همچنان تازه و شاداب مونده.
یکی از دخترهای اقواممون هست (شما فرض کن دختر دایی، دختر عمه و یا دختر خاله). با خانواده و یا حتی با خودش هم تا حالا مستقیما درباره ی این عشق (بهتر اساطیریش نکنم "نیشخند"، کلمه دوست داشتن بهتره) صحبت نکردم. نه اینکه بگم خجالت میکشم و یا روم نمیشه و این حرف ها...! نه، اما فکر میکنم هنوز مونده تا با خودم بی حساب بشم. هنوز یکم مونده تا بلوغ اجتماعی، اقتصادی و فرهنگیم کاملا شکل بگیره. هنوز مونده... ولی تا کی؟ اینجور علاقه رو 5 سال بخوای فقط تو دل خودت نگه داری انصافا یکم سخت هست.
داشتم میگفتم که کسی از این قضیه آگاهی نداره، اما با توجه به رفتار و گفتاری که خانواده ی خودم برخی اوقات حتی از سر شوخی، مزاح و حتی جدی میزنن، همه ی اعضای خانوادم به اتفاق نظر، ایشون رو با توجه به خصوصیات رفتاری و عملیشون به هم پیشنهاد میکنن و به عبارتی گاهی هم به زبون میارن که فلانی واسه ی من کیس مناسبی هست. خانواده ایشون هم که (خاله، عمه، عمو و یا دایی) من هستند هم بدون غلو و اغراق همیشه توی برخوردهاشون بنده رو اصطلاحا بالای مجلس میشونند و خدا رو شکر پیش همه ی اقوام اعم از خانواده ایشون، خود ایشون و سایرین، آدم قابل اعتماد و شایسته ایی قلمداد میشم. اما با توجه به اینکه بنده سعی میکنم توی رفتارم با ایشون و کل اقوام نسبتا خویشتن دار باشم و با توجه به درون گرا بودنم که اول عرایضم خدمت شما توضیح دادم، خیلی با خود ایشون با اینکه اقوام نزدیک بنده هستند نشست و برخواستی ندارم. بنابراین مسلما نباید خیلی هم این توقع رو داشت که ایشون نسبت به نیت خیر من با خبر باشن. البته اگه تا الان چشم هام همه چیز رو جلوی ایشون توی همون برخوردهای کم لو نداده باشن (نیشخند).
آهان، از ایشون هم بگم که، 23 سالشون هست. امسال لیسانس شون رو گرفتن. ارشد هم با توجه به رتبه ای که داشتن میتونن توی یه شهر دیگه بخونن (البته بعید میدونم که تصمیم داشته باشه توی یه شهر دیگه ادامه تحصیل بده). از لحاظ ظاهری هم به دهان من شیرین میان (نیشخند). از لحاظ رفتاری و برخورد اجتماعی هم بسیار مورد علاقه و توجه من و خانوادم هستن. از دید من به بلوغ ذهنی و رفتاری هم به عنوان کسی که بشه باهاش زندگیت رو تقسیم کنی رسیدن. من حیث المجموع از دید من و خانواده ام شایسته هستن.
اما و اما...
همون طور که گفتم، بیش از 5 سال هست که احساس میکنم با عقل، منطق و دلم دوستش دارم. در حالی که اون هیچ چیز در این مورد نمیدونه (یا حداقلش من اینجور تصور میکنم). شاید دیگه وقتش باشه که پا پیش بذارم، ولی هنوز یه سری محدودیت ها جلوی راهم هست. هر چند که دیگه واقعا واسم سخت هست این طور ادامه دادن.
هنوز وضعیت تحصیلی من کاملا مشخص نیست. این که اگه بخوام ادامه تحصیل بدم (که راغب هم هستم) از نظر زمانی حداقل 4 الی 5 سال واسه اتمام دوره دکتری نیاز هست. ضمن اینکه 2 سال سربازی هم شما بهش اضافه کنید. از این گذشته واسه ی ادامه تحصیل توی این 4_5 سال حدود 70_80 میلیون تومان هم نیاز هست که با توجه به توضیحاتم درباره مسائل اقتصادی خانوادم، این مبلغ باید توسط خودم تامین بشه، که البته از این نظر مشکلی نخواهد بود.
چون شغل به احتمال فراوان (شما یقینا بخونش) حتی بدون سربازی هم واسم مهیا هست. ولی مشکل اینه که با سالی 20 میلیون هزینه تحصیل واقعا دیگه واسم مقدور نیست که به آسونی یه زندگی دیگه رو هم بچرخونم. حالا با این حال اگه من الان موضوع رو مطرح کنم چطور میتونم از پس مسائل اقتصادی زندگی مشترک بر بیام (تازه اگه با فعلا سربازی نرفتن من هم مشکلی نداشته باشن).
از طرفی هم توی قاموس رفتاری من خوشایند نیست که با ایشون 4_5 سال عقد باشم، ولی ایشون بخواد خونه ی پدرشون زندگی کنه (این یه خورده از دید من بده، آخه یکی دو سال نیست که!). ضمنا با توجه به خصوصیات ایشون، ایشون خواستگار هم کم نداشته و هنوز هم دارند، که البته همه رد شدن.
واسه همین اگر هم نخوام تا 4_5 سال دیگه هیچی از حسم بهش بگم، اولا خودم دیگه طاقت این بار رو ندارم، ثانیا با توجه به سن و سالشون یحتمل تا 5 سال دیگه ازدواج کردن و تموم... من هم نمیتونم توقعی داشته باشم چرا که هنوز هم ایشون به طور مشخص و معین و از زبون خودم و یا خانوادم چیزی نشنیده که بخواد بخاطر من با دیگری ازدواج نکنه. از این گذشته، من هم نمیخوام موقعی که 30 سالم شد به گذشتم برگردم و ببینم توی سال هایی که به معاشرت، معاشقه و حتی مجادله با ایشون نیاز داشتم به همه ی خواسته های دلم پشت پا زدم و حالا یه آدم تحصیل کرده ای هستم که به خودش، به دلش و به احساسات و حتی منطقش باخته. من نمیخوام روزی برسه که 30 سال رو رد کرده باشم و از دید مردم یه آدم موفق اجتماعی و از دید احساساتم یه شکست خورده ی مطلق باشم.
واقعا نمیدونم این علاقه رو چطور با خانواده ی خودم و حتی خودش در میون بذارم، در حالی که موقعیت اقتصادی و اجتماعی مناسب رو ندارم.
البته یه راه حل دیگه هم هست که من خیلی دوستش ندارم، ولی اگه مجبور باشم به خاطر اون شدیدا بهش فکر میکنم. اون هم اینکه مثل یه پسر خوب قید ادامه تحصیل رو بزنم و پوتین هام رو ببندم و برم سربازی و بعدش 2 سال دیگه برگردم و اون موقع بگم: خب حالا دیگه شرایط نسبیش رو دارم. من این راه رو دوست ندارم ولی...
نمیدونم چرا این ها رو اینجا گفتم. البته میدونم (نیشخند)، چون شاید فقط میخواستم احساسات و حرف های دلم رو به قلمم بسپارم، تا شاید رقص جوهر روی کاغذ کمی خاطرم رو تسکین بده.
علی ایحال اگه پیشنهاد و یا صحبتی در این خصوص دارید و یا راه مناسبی رو مد نظر دارین، با کمال میل مشتاق شنیدنش هستم.
ممنون...
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه) ← ازدواج و سربازی (۱۱ مطلب مشابه)
- ۱۷۰۰ بازدید توسط ۱۲۹۵ نفر
- پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵ - ۱۵:۱۹