سلام

 پسری مجرد هستم با 31 سال سن و تحصیلکرده .  صادقانه بخوام بگم خیلی سخته که کسی رو 2 سالی دوست داشته باشی و اون هیچی ندونه . خیلی سخته که تو تمام رویاها و آرزوهات اون یه جایی داشته باشه و خودش هیچی ندونه . خیلی سخته که به انگیزه زندگی با اون سخت کار بکنی و کار بکنی و کار بکنی و اون هیچی ندونه . خیلی سخته که تو تاریک ترین شبهای زندگیت تک و تنها باشی و تنها دلخوشیت فکر کردن به اون باشه و اون هیچی ندونه ، خیلی سخته که کسی رو خیلی بخوای و از ترس رسوایی حرفی نزنی تا بخیال اینکه وقتی موقعیتت جور شد حرف دلت رو باش بزنی و اون هیچی از دلت ندونه .

خیلی خیلی خیلی سخت تر اینه که وقتی یه روز خسته از سرکار برگردی خونه، ناغافل و خیلی غیر منتظره خبر نامزد کردنش رو بشنوی ....  دنیا رو سرم آوار شد،  امید و آرزوهام ....   دلم خیلی گرفته ست، خیلی....
حالا چیکار کنم با این دلم؟ 

چطوری آرومش کنم؟  چطوری!؟

خوشا روزی که این دنیا سرآید __ قیامت با قیام محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
__ بپرسم کام عاشق کی برآید؟
چه بی اثر می خندم
__ چه بی ثمر می گریم
به ناگاهی چرا رسوا شدم من
__ چرا عاشق چرا شیدا شدم من


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
ازدواج و مسائل درک نشدگان (۱۰۲ مطلب مشابه)