من پسری هستم 27 ساله. اول امسال خدمت سربازیم تموم شد و با پولی که از پدرم گرفتم 1 مغازه زدم ( حیف اون 5 سالی که درس خوندم و به هیچ دردم نخورد) و الحمدلله کارم گرفت و شرایطم بد نیست .
رشته من تو دانشگاه مکانیک بود. دانشگاه شهرستان بودم. تو کلاسای ما حتی 1 دخترم نبود. حتی 1 دونه. همش تک جنسیتی بود. اصلا مکانیک خانوم نمیگرفت دانشگاه .
خودمم خیلی دنبال این چیزا نبودم. خلاصه به کسی دوست نبودم . همیشه وقتی به ازدواج فکر میکردم دوست داشتم همسرم افتاب مهتاب ندیده باشه به نوعی نه اهل دوستی و اینا .
خلاصه اول امسال بود دیگه گفتم من که الان شرایط ازدواج رو ندارم تنهایی هم بهم فشار میاره ( فقط 1 هم صحبت میخواستم خدا شاهده خودش ) بهتره با 1 دختری دوست بشم بعد خواستم ازدواج کنم ولش میکنم میرم با 1 خوبش ازدواج میکنم!!! ( افکار منزجر کننده ای داشتم قبول دارم )
خلاصه با 1 خانومی دوست شدم
متاسفانه تمام تصوراتم بهم ریخت. من روز به روز بیشتر به ایشون وابسته شدم. حقیقتش به شدت دختر خوبیه. به شدت متعهد امتحانش کردم. اخلاق عالی منطقی. زیبایی ظاهری هم حوری بهشتی نیست اما به هم میاییم. من میپسندم. خلاصه عاشقش شدم
قبلا ها میخندیدم میگفتم عشق چیه. هر ادمیو میشه گذاشت کنار . الان واقعا میبینم نمیشه. کسیو دوست داشته باشی نمیتونی بذاری کنار . راه نداره
از طرفی هم کارم خوب شد و شرایط ازدواج پیدا کردم. خدا رو شکر . این روزا مرددم میگم نکنه بریم زیر 1 سقف با توجه به افکار گذشتم به مشکل بخوریم؟ بد دل بشم خدای نکرده؟ مثلا فکر میکنم اگه دختری داشته باشیم بهش بگم پدر و مادرش چجوری اشنا شدن؟
اگه کسی تجربه ی مشابه ای داره دوستان متاهل ممنون میشم کمکم کنن
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۴۲۱۱ بازدید توسط ۳۱۶۴ نفر
- جمعه ۲۱ اسفند ۹۴ - ۱۵:۵۹