سلام ...
من 27 سالمه تو یه خانواده متوسط به پایین ولی با فامیل های آنچنانی و پولدار و بزرگ شدم از بچگی آرزو داشتم منم بزرگ شدم سری تو سرها در بیارم و همیشه از اینکه مورد توجه فامیلمون نبودیم زجر میکشیدم...
تا اینکه مادر مهربونم منو تشویق کرد تا درسامو بهتر بخونم و گفت که برای ما فقط تنها راه نجات درس خوندنو دانشگاه رفتنه...من با جدیت تمام درس خوندم و تو تمام مقاطع دبیرستان ممتاز بودم ولی درست 40 روز مونده به کنکور مادرمو از دست دادم..خیلی سخته گفتنش ولی من از اون روز به بعد دیگه طعم شادی نفهمیدم چیه...
زندگی با یه خواهر معلول و یه پدر با آلزایمر که هرروز میرفت بیرون و گم میشد و خواهر برادرای بزرگتر از خودم که همگی خودخواه بودنو.. باعث شد که من لیسانس و ارشدمو خودخواسته از محیط شهر و خونوادم فاصله بگیرم و از خاطرات تلخ اون خونه و اطرافیان پر مدعا دور باشم...تنها دلیل من مادرم بود واونم دیگه نبود...خلاصه تو دوره ارشد یه آقایی ازمن خواستگاری کرد و من تا این موضوع رو به خواهرام اطلاع دادن تا شنیدن دکترا داره و به قول خودشون دهن پر کنه...زود تشویقم کردن که باهاش قرار خواستگاری بزارم..البته منم به خاطر رویای بچگی دوس داشتم وقتی بزرگ میشم آدم مهمی بشم...این شد که این آقا که سخت گلویش پیش من گیر کرده بود اومد و ما باهم ازدواج کردیم و...
این آقا انقدر خودخواه که حتی حاضر نیس برام کار پیدا کنه از تو خونه موندن مریض شدم خواب شبونم مختل شده معمولا شب تا صبح بیدارم و همیشه به زندگیم فک میکنم و همیشه بغض دارم از اون گزشته این آقا به حدی سرد هستن که من تعجب میکنم اویل من خیلی میخاستم و هات بودم ولی انقدر ازش سردی دیدم که الان دیگه منم به شدت سردم ودر خونه مث خواهر برادر زندگی میکنیم...
اینم بگم که من کسی هستم که همیشه با شرایط بد مبارزه کردم مثلا موقع ازدواج ایشون قوز داشتن و به شدت لاغر و زشت بودن( و هستن ) ولی من با اینکه میدونستم اگه بگم ناراحت میشه ولی بهش گفتم ب ه باشگاه و دکتر و الان تا حدودی درس شده..الانم برای اینکه نمیزاره برم سر کار خیلی از زندگیم ناامید شدم...
من هیییچ امیدی به این زندگی ندارم .. همیشه سعی کردم برای هر مشکلی راه حلی پیدا کنم...ولی دیگه عاجزم...میگم بزار کار کنم میگه کار نیس میگم بزار مغازه باز کنم راهشو بلدم پول در میارم میترسه...
میگم بیا وام بگیر یه خونه 60 متری حداقل بتونیم بخریم قسطاشو باهم میدیم میگه نه..به خدا شب و روزم شده اشک وناله و آه...نمیدونم این چه مصیبتی بود..تو رو جون هرکی دوس دارین به من کمک کنین...
دارم پرپر میشم بالو پرم شکسته شده این اون زندگی نبود که از بچگی آرزوشو داشتم...هیچکسو تو زندگیم ندارم...
همه به فکر زندگی خودشونن..دارم از تو خالی میشم توی این شهر غریب ...حتی یه نفر هم نیس باهاش حرف بزنم...دارم دق میکنم
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← مسائل زناشویی خانم ها (۵۴۹ مطلب مشابه)
- ۳۱۳۵ بازدید توسط ۲۰۵۸ نفر
- شنبه ۲۳ خرداد ۹۴ - ۲۱:۵۵