سلام به همه
لطفا منو راهنمایی کنید که چه جوری این مشکلمو حل کنم ؟ واقعا مستاصل شدم .
حدود دو سال قبل با دختری از طرف خانواده اشنا شدم که ظاهرا خیلی برای ازدواج مناسب بود. مدتی زیر نظر خانواده ها با هم در ارتباط بودیم. کم کم به اختلافاتمون پی بردیم که منشا خیلی از اون ها دروغگویی های ایشون و خانوادشون بود.
در همین ابتدا بگم که من قصد دارم همه مطالب رو صریح بگم تا موضوع روشن تر بشه و قصد توهین به خانم ها رو به هیچ وجه ندارم.
خلاصه اخلاق و ایمان روز اول که مد نظرشون بود صد درصد با مادیات در اواسط راه عوض شد. اما متاسفانه بین ما علاقه بوجود اومد و دل کندمون سخت شد.
همون موقع متوجه شدن که شرایط اون موقع من اونی نیست که می خواستند. دختر خانم هم خودشو تابع مطلق پدرش نشون میداد و منم از این که حمایتم نمیکنه دلگیر بودم و حس کردم درگیر یه عشق یه طرفه شدم و ایشون منو داره بازی میده.
ایشون یه مورد خاص هم داشتن که خب هر پسری شاید برای ازدواج قبول نکنه ( بیماری ). اما از لحاظ ظاهری خیلی خوب بودن. اما من اون مورد رو هم به دلیل علاقم پذیرفتم. به هر حال ما نتونستیم با هم کنار بیایم و با توجه به عقب کشیدن دختر خانم حس کردم بهتره رابطه رو تموم کنم و همه چیز تموم شد. اونا هم اصلا اصراری نکردند و انگار راضی هم بودند.
بعد از یکی دو ماه عکس ایشون رو با یه پسر که ظاهرا عقد کرده بودند توی پروفایلشون دیدم. دنیا روی سرم خراب شد. خب اون پسر موقعیت مالی خیلی بهتری داشته بود.
مدتها ذهنم به شدت درگیر ایشون بود و نتونستم خودم رو پیدا کنم. تا بالاخره بعد از چند ماه کم کم سعی کردم بهتر بشم و گذشته رو فراموش کنم. من ادم نسبتا مقیدی بودم ولی بعد از اون رابطه ام با خدا کمرنگ شد. و گاهی دوباره برمی گشتم و با خدا رابطمو درست میکردم ولی پایدار نمیموندم.
یه روز اتفاقی از طریق شبکه های اجتماعیشون حس کردم با اون پسر به مشکل خوردن. و از یه راهی فهمیدم که چه اتفاقاتی افتاده. ایشون هم زمان با اواخر ارتباط با من با یه خواستگار دیگه که همین پسر باشه در ارتباط بوده.
من زمان ارتباط با اون دختر دانشجوی بیکار بودم و تا حدودی بهشون حق دادم که نا امید بشن. اما راه دادن خواستگار وقتی با من در ارتباط بود نامردی محضه.
اما پارسال توی یه شرکت مشغول کار شدم و کم کم به لطف خدا اوضاعم بهتر شد. یاد اون دختر رو هم برای همیشه کنار گذاشتم. خیلی درگیر کار بودم تا اینکه چند ماه قبل یه روز ایشون با یه شماره دیگه به من پیام داد. خلاصه کلی با هم حرف زدیم و از نزدیک بودن طلاقش گفت و ناراحت بود از اینکه چرا منو از دست داده. یکی دو بار با هم چت کردیم و دیگه بهش پیام ندادم. اینا گذشت تا همین چند شب پیش که دوباره به من پیام داد. گفت جدا شده و خیلی دلش برای من تنگ شده و ناراحته از این که منو از دست داده و هزار تا چیز دیگه. البته من بهش اجازه ندادم وارد مسایل عاطفی بشه ولی خیلی دوست داشت بهم ابراز علاقه کنه و من بهش چراغ سبز نشون بدم.
اینم بگم که من از چند ماه قبل برای ازدواج اقدام کردم و چند تا خواستگاری هم رفتم. اخیرا هم یه پیشنهاد کار با حقوق مناسب دارم و قصد ندارم دوباره گرفتار مسایل نسنجیده بشم.
توی حرفاش همش میگه نمی خوام برات سوتفاهم درست بشه. معنی این حرفشو نمیفهمم؟
حالا به نظر شما من باید چیکار کنم؟ نه معیارهای ازدواجمو داره نه از خانوادش خوشم میاد ولی یکم به خودش علاقه دارم. پیش خودم میگم الان بهتر منو درک میکنه و حتما بیشتر دوستم داره و بیشتر باهام راه میاد. از طرفی هم نمی خوام با یه رابطه طولانی خدای نکرده به صیغه و چیزای دیگه برسم هر چند شرعیه ولی دلم راضی نمیشه و دوست هم ندارم بعدا که کنار همسرم هستم به این دختر و رابطمون فکر کنم و عذاب وجدان بگیرم.
دلم هم نمی خواد دلش رو بشکونم و بلاکش کنم. میگم شاید یه مدت که با هم حرف بزنیم اروم بشه ولی ممکنه خودم یا اون نتونیم دوباره دل بکنیم. در هر صورت احتمال اینکه به ازدواج با ایشون متقاعد بشم تقریبا صفره یا خیلی کمه. الان هم خدا رو شکر از زندگیم راضیم و گذشته رو تقریبا رها کردم.
خانم ها لطفا بگید حسی که ایشون داره واقعیه یا داره منو بازی میده ؟ میشه دیگه به این دختر اعتماد کرد ؟
اقایون هم لطفا کمک کنن تا بتونم زودتر راه درست رو انتخاب کنم.
با تشکر
لطفا منو راهنمایی کنید که چه جوری این مشکلمو حل کنم ؟ واقعا مستاصل شدم .
حدود دو سال قبل با دختری از طرف خانواده اشنا شدم که ظاهرا خیلی برای ازدواج مناسب بود. مدتی زیر نظر خانواده ها با هم در ارتباط بودیم. کم کم به اختلافاتمون پی بردیم که منشا خیلی از اون ها دروغگویی های ایشون و خانوادشون بود.
در همین ابتدا بگم که من قصد دارم همه مطالب رو صریح بگم تا موضوع روشن تر بشه و قصد توهین به خانم ها رو به هیچ وجه ندارم.
خلاصه اخلاق و ایمان روز اول که مد نظرشون بود صد درصد با مادیات در اواسط راه عوض شد. اما متاسفانه بین ما علاقه بوجود اومد و دل کندمون سخت شد.
همون موقع متوجه شدن که شرایط اون موقع من اونی نیست که می خواستند. دختر خانم هم خودشو تابع مطلق پدرش نشون میداد و منم از این که حمایتم نمیکنه دلگیر بودم و حس کردم درگیر یه عشق یه طرفه شدم و ایشون منو داره بازی میده.
ایشون یه مورد خاص هم داشتن که خب هر پسری شاید برای ازدواج قبول نکنه ( بیماری ). اما از لحاظ ظاهری خیلی خوب بودن. اما من اون مورد رو هم به دلیل علاقم پذیرفتم. به هر حال ما نتونستیم با هم کنار بیایم و با توجه به عقب کشیدن دختر خانم حس کردم بهتره رابطه رو تموم کنم و همه چیز تموم شد. اونا هم اصلا اصراری نکردند و انگار راضی هم بودند.
بعد از یکی دو ماه عکس ایشون رو با یه پسر که ظاهرا عقد کرده بودند توی پروفایلشون دیدم. دنیا روی سرم خراب شد. خب اون پسر موقعیت مالی خیلی بهتری داشته بود.
مدتها ذهنم به شدت درگیر ایشون بود و نتونستم خودم رو پیدا کنم. تا بالاخره بعد از چند ماه کم کم سعی کردم بهتر بشم و گذشته رو فراموش کنم. من ادم نسبتا مقیدی بودم ولی بعد از اون رابطه ام با خدا کمرنگ شد. و گاهی دوباره برمی گشتم و با خدا رابطمو درست میکردم ولی پایدار نمیموندم.
یه روز اتفاقی از طریق شبکه های اجتماعیشون حس کردم با اون پسر به مشکل خوردن. و از یه راهی فهمیدم که چه اتفاقاتی افتاده. ایشون هم زمان با اواخر ارتباط با من با یه خواستگار دیگه که همین پسر باشه در ارتباط بوده.
من زمان ارتباط با اون دختر دانشجوی بیکار بودم و تا حدودی بهشون حق دادم که نا امید بشن. اما راه دادن خواستگار وقتی با من در ارتباط بود نامردی محضه.
اما پارسال توی یه شرکت مشغول کار شدم و کم کم به لطف خدا اوضاعم بهتر شد. یاد اون دختر رو هم برای همیشه کنار گذاشتم. خیلی درگیر کار بودم تا اینکه چند ماه قبل یه روز ایشون با یه شماره دیگه به من پیام داد. خلاصه کلی با هم حرف زدیم و از نزدیک بودن طلاقش گفت و ناراحت بود از اینکه چرا منو از دست داده. یکی دو بار با هم چت کردیم و دیگه بهش پیام ندادم. اینا گذشت تا همین چند شب پیش که دوباره به من پیام داد. گفت جدا شده و خیلی دلش برای من تنگ شده و ناراحته از این که منو از دست داده و هزار تا چیز دیگه. البته من بهش اجازه ندادم وارد مسایل عاطفی بشه ولی خیلی دوست داشت بهم ابراز علاقه کنه و من بهش چراغ سبز نشون بدم.
اینم بگم که من از چند ماه قبل برای ازدواج اقدام کردم و چند تا خواستگاری هم رفتم. اخیرا هم یه پیشنهاد کار با حقوق مناسب دارم و قصد ندارم دوباره گرفتار مسایل نسنجیده بشم.
توی حرفاش همش میگه نمی خوام برات سوتفاهم درست بشه. معنی این حرفشو نمیفهمم؟
حالا به نظر شما من باید چیکار کنم؟ نه معیارهای ازدواجمو داره نه از خانوادش خوشم میاد ولی یکم به خودش علاقه دارم. پیش خودم میگم الان بهتر منو درک میکنه و حتما بیشتر دوستم داره و بیشتر باهام راه میاد. از طرفی هم نمی خوام با یه رابطه طولانی خدای نکرده به صیغه و چیزای دیگه برسم هر چند شرعیه ولی دلم راضی نمیشه و دوست هم ندارم بعدا که کنار همسرم هستم به این دختر و رابطمون فکر کنم و عذاب وجدان بگیرم.
دلم هم نمی خواد دلش رو بشکونم و بلاکش کنم. میگم شاید یه مدت که با هم حرف بزنیم اروم بشه ولی ممکنه خودم یا اون نتونیم دوباره دل بکنیم. در هر صورت احتمال اینکه به ازدواج با ایشون متقاعد بشم تقریبا صفره یا خیلی کمه. الان هم خدا رو شکر از زندگیم راضیم و گذشته رو تقریبا رها کردم.
خانم ها لطفا بگید حسی که ایشون داره واقعیه یا داره منو بازی میده ؟ میشه دیگه به این دختر اعتماد کرد ؟
اقایون هم لطفا کمک کنن تا بتونم زودتر راه درست رو انتخاب کنم.
با تشکر
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه) ← رفتارشناسی دختران برای ازدواج (۶۰۴ مطلب مشابه)
- ۲۸۵۷ بازدید توسط ۲۱۱۶ نفر
- شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶ - ۲۲:۰۹