من سؤالی ندارم فقط احتیاج داشتم حرف هام رو یه جایی بنویسم و با چند نفر صحبت کنم. شرمنده اگر بعد از خوندنش حس کردید وقت تون رو هدر دادید.

واقعیت اینه که حدوداً 9 ماه پیش یکی از اقوام نزدیک از من خواستگاری کردند و با وجود فامیل بودن من هیچ شناختی راجع به ایشون نداشتم ولی جوابم مطلقاً منفی بود به دلایل مختلف. امّا به دلیل اصرار مکرر بزرگ ترها من پذیرفتم یک جلسه با ایشون صحبت کنم. بدون هیچ میل و رغبتی و فقط برای حفظ احترام و ادب نشستم روبروی ایشون و به صحبت هاشون گوش کردم. 

ایشون خواستند منم کمی صحبت کنم، منم نه گذاشتم و نه برداشتم بدون ذره‌ای رحم و مروت به ایشون گفتم من به خواست خودم اینجا نیستم و فقط به خاطر خانواده‌ها پذیرفتم باشما ملاقات داشته باشم.

با وجود گفتن این جمله باز هم صحبت ها مون ادامه پیدا کرد و ایشون با مظلومیت خاصی بین حرف هاشون گفتند که این قدر راحت و قاطعانه بهشون جواب منفی ندم و راجع بهشون کمی فکر کنم. از علاقه اشون گفتند و.... (البته من خیلی به قسمت ابراز علاقه اشون توجهی نکردم چون حس کردم داشتند از این روش بهره می‌گرفتند که احساسات منو برانگیخته کنند چون برعکس من که هیچ شناختی از ایشون نداشتم ایشون تا حدودی نسبت به من شناخت داشتند و می دونستند من دختر احساساتی ای هستم) 


↓ موضوعات مرتبط ↓ :
رد کردن خواستگار (۱۴۳ مطلب مشابه)