یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند، هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند، لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...، برای عروس مهم بود که چه کسانی حتماً در عروسی اش باشند، از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمیرسید دلخور بود، کاش میآمد...
خیلی از کارتها مخصوص بودند. مثلاً فلان دوست و فلان رئیس...، خودش کارتها را میبرد با همسرش! سفارش هم میکرد که حتماً بیان، اگر نیایید دلخور می شوم، دلش میخواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند، تدارک هم دیده بود، آهنگ و ارکست هم حتماً باید باشند، خوش نمیگذرد بدون آنها!؟
بهترین تالار شهر را آذین بسته ام، چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتماً باید باشند تا مجلس گرم شود، آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود، همان شبی که هزار شب نمیشود، همان شبی که همه به هم محرمند!، همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود!، این را از فیلمهایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم، همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست، آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا میتوانید معصیت کنید، همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی دایی و...
امّا...
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مراسم عقد و عروسی (۱۰۷ مطلب مشابه)