سلام به دوستان
داستان زندگی من از این قراره که من دختری هستم که یه سالی تو همین سالها که برای من انگار همین دیروز بود عقد کردم و خیلی راضی بودم ... البته گویا فقط من راضی بودم.
با اصرار خانواده همسرم بله گفتم و همسرم رو از روز اول به دلم نشست ... همسرم دو خواهر داشت و تک پسر خانواده بود. همدیگر رو دوست داشتیم... اما کم کم اختلاف ها و تیکه ها شروع شد .
اگه ازدواج نکرده بودم و مث شما خواننده این پیام بودم میگفتم خب تحمل کن بخاطر شوهرت ، کردم به این شب های عزیز کردم ... حتی بیرون رفتنهامونم به هزینه من بود تا همسرم با خانواده اش سر من دعوا نکنه . خانواده ای که با اصرار از من بله گرفتن!!!!
و هر وقت منو تنها گیر میاوردن تیکه بارم میکردن که دختر ما قبل عروسی با همسرش تنها نشد !! فکر میکردن من مشکل دارم که با همسرم خلوت میکنم وقتی به نامزدم میگفتم میگفت ولش کن درست میشه اما نشد . خونه ما که میومد مادرش زنگ میزد به مادرم میگفت نذار تنها بمونن ، با همه این شرایط ما معاشقه داشتیم که بلافاصله کوفتمون میکردن... همسرم هیچی در مقابل این رفتارها نمیگفت.
خواهراش بدون زدن در وارد اتاق میشدن و اصلا براشون مهم نبود من در چه وضعیتی ام... بعد وارد اتاق میشدن میگفت عه ببخشید! دوباره میرفتن بیرون در میزدن میگفتن اجازه است؟
یکی نیست بگه تو منو دیدی دیگه این کارت چیه خانم عزیز ! و من هر بار بیشتر میشکستم.
تو خیابون بین منو نامزدم راه میرفت که نتونیم دست همو بگیریم اگه تنها  بودیم و احیانا به گوش مادر شوهرم میرسید دست همو گرفتیم اونقدر حرف میزد تا به این جمله برسیم که نامزم بگه اشتباه کردم مامان ببخشید.
مادرم بارها میگفت نرو خونشون . من از دو طرف تو فشار بودم یکی از طرف خانواده و یکی از طرف نامزدم میرفتم اما چون فکر میکردم همسرمه و باید نیازاش رو برآورده کنم . خدا رو شاکرم رابطه کامل نداشتیم ...

↓ موضوعات مرتبط ↓ :
جذب خواستگار دلخواه (۱۲۵ مطلب مشابه)