من یه پسرم سنم زیر سی سال هست . به خاطر شغل پدرم سال های زیادی از دوران بچگی و نوجوانیم رو در کشور کویت گذروندم اون موقع بابام تو یه شرکت کار میکرد این شرکت یه مجتمع مسکونی داشت که کارمندانش اونجا زندگی میکردن .
تو اون مجتمع یکی از همسایه های ما یه خونواده لبنانی بودن .پدرم با پدر اون خونواده از دوستان صمیمی بودن و ما رفت آمد داشتیم .این زن و شوهر لبنانی دوتا دختر و یه پسر داشتن یکی از دختراشون و پسرشون از من بزرگتر بودن و یکی از دختران یه سال از من کوچکتر این خونواده از اهالی بعلبک لبنان بودن و شیعه.
من بچه بودم و برای بازی کسی رو جز اونا نداشتم اون موقع من پنج شش ساله بودم ما با هم بازی میکردیم و خیلی باهم صمیمی بودیم نه فقط ما بلکه خانوادهها هم به دلایل مذهبی ترجیح میدادن هم خودشون و هم ما بچه ها با خانوادهای دیگه رفت و اومد نداشته باشیم و این باعث میشد دوتا خونواده روزبه روز صمیمی تر بشن .حتی یه بار بعد از آزادی جنوب لبنان یه هفته رفتیم لبنان ینی اونا ما رو دعوت کردن من بیشتر با دختر کوچیکشون بازی میکردم هرچند دختر لوسی بود اما اسباب بازی های زیادی داشت و متنوع و منم عاشق خراب کردن و درآوردن دل و روده اسباب بازیهایش بودم یه جورای دوست صمیمی بچگیم بود .
به هر حال ما بزرگتر شدیم و بیشتر به همدیگه عادت کردیم همیشه دو تا خانواده با هم می رفتیم تفریح می رفتیم خرید و خلاصه خیلی صمیمی بودیم .
بزرگتر شدیم و رفتیم مدرسه تو دوران مدرسه منو دختر کوچیکشون همکلاس بودیم . البته اون مدرسه کویتیها میرفت و من ایرانی ها اون شش ساله رفت مدرسه و من هفت ساله خلاصه با وجود تفاوت درسامون همیشه باهم درس میخوندیم و مثل دوتا دوست بودیم
رفته رفته با بالا رفتن سن مادرم بهم گوشزد میکرد که من دیگه دارم بزرگ میشم و باید یه سری حدود رو رعایت کنم و منم به طبع دیگه اون بچه شلوغ و بازیگوش سابق نبودم یه مقدار سنگین تر برخورد میکردم و یه جورایی من و اون دختر خانم دیگه مثل سابق نبودیم .
سوم راهنمایی بودم که پدرم به خاطر یه سری مسایل تصمیم گرفت برگرده ایران و اومدیم ایران . هر چند برای من پذیرفتنش سخت بود و دل کندن از جایی که سالها اونجا زندگی کرده بودم و بزرگ شده بودم ولی به هر حال تصمیمی بود که پدرم گرفته بود و باید میومدیم .
به هر حال بعد از مراجعت به کشور من همیشه تو فکر اون دختر خانم بودم همیشه هنگام مکالمه تلفنی مادرامون به مادرم می گفتم سلاممو بهش برسونه و از وضعیت درستش بپرسه .
بزرگتر شدیم من رفتم دانشگاه اون خانم هم برای ادامه تحصیل رفت بیروت من مهندسی مکانیک خوندم اون علوم سیاسی من ارشد گرفتم اونم همینطور . الان من تویه شرکت خصوصی کار میکنم و خدا رو شکر شغلم و درآمدم خوبه . تو این مدت خانوادهامون باهم ارتباط داشتن و دورادور ازش اطلاع داشتم .
ایشون حافظ کل قرآنن و علاوه بر تحصیلات تکمیلی تو حوزه هم درس میخونن و دختر باهوشین .از طریق فیسبوک در جریان فعالیتهای علمی و برنامه های قرآنی که داشت بودم. البته ارتباط ما خیلی رسمی بود . خلاصه قرار شد اوایل تیر ماه ایشون به همراه پدرمادر شون بیان ایران و برن زیارت امام رضا . بعد از زیارت امام رضا اومدن شهر ما و بعد از سالها من ایشون رو دیدم . یه دختر با حجاب معمول لبنانی و فوق العاده باوقار و متین .
تو این مدت که مهمان ما بودند چندین بار پیش اومد که در مورد درس و دانشگاه و کار و زندگی باهم صحبت کنیم و متوجه شدم که خیلی از خصوصیات یه دختر خوب برای ازدواج رو دارن . البته دور و اطراف خودم کم نیستن همچین دختر خانم هایی اما با دیدن ایشون احساس میکنم خیلی به هم شبیه هستیم و خیلی از ویژگی های یه دختر خوب برای ازدواج رو دارن .
اما بعد از این که با مادرم مطرح کردم ایشون شدیدا مخالفت کردن علی رغم اینکه مادرم خیلی این دختر خانم رو دوست دارن به من گفتن که ما به درد هم نمیخوریم .
دلایل ایشون زیاد منطقی نیست و من به این ازدواج اصرار دارم دلایلی از جمله اختلاف فرهنگی و یه سری اختلافات دیگه رو درک میکنم اما به نظرم اینا دلایل کافی برای صرف نظر از این ازدواج نیست .
اما مادرم شدیدا اصرار دارن من با یه دختر از از شهر خودمون ازدواج کنم .
حالا سوال من اینه ؛
آیا اختلاف در فرهنگ یا ملیت تا این حد تو زندگی ها اثر گذاره ؟ من خودم زن و شوهر هایی از نقاط مختلف کشور دیدم که فرهنگشان زمین تا آسمون با هم فرق میکنه اما زندگی خوبی دارن .
مرتبط:
تجربه ی عشق به یک فرد خارجی رو داشتید؟
نظر شما در مورد ازدواج با یک افغانستانی
باید ها و نباید های ازدواج با دختری از شرق اروپا
مزایا و معایب ازدواج با یه فرد خارجی
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه) ← ازدواج با اتباع خارجی (۱۰ مطلب مشابه)
- ۱۳۹۰۰ بازدید توسط ۹۷۷۵ نفر
- يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵ - ۲۱:۲۶