سلام خدمت همه همراهان این وبلاگ
امیدوارم سال جدید سال برآورده شدن آرزوهاتون باشه.
خوشحالم که جایی هست برای ابراز دردهایی که نمیشه برای هر کسی بیانش کرد. پیشاپیش از حوصله ای که به خرج میدید و راهنمایی های خوبتون یک دنیا ممنونم.
26 سالمه و دارای مدرک لیسانس هستم و خدا را شکر تو رشته ی خودم شاغل هستم و کارمم خیلی دوست دارم، از لحاظ ظاهری و اخلاقی مورد تایید همه اطرافیانم چه در محیط کارم و چه در فامیل هستم.
حقیقتا از زندگی شخصیم راضی هستم ولی متاسفانه از زندگی خانوادگی ام نه.
ما علی رغم اینکه پدرم میتونه به زندگیمون حداقل به خاطر خوشبختی فرزندانش سامونی بده ولی هیچ اقدامی نمیکنه و در یکی از محله های پایین شهر ساکن هستیم. پدر فوق العاده ساده ای دارم که حرف مردم اولویت اول زندگیش هست خیلی زود قضاوت میکنه، و خیییییییییییییییلی رفتارهایی که جاش اینجا نیس ولی فقط و فقط من به جایی رسیدم که زندگی مردم برام شده حسرت، رابطه دوستام با پدرشون شده ی حسرت، اینکه نمیتونم هبچ وقت باهاش راحت باشم چون برداشتش جور دیگه اس.
حالا اینا فقط از لحاظ عاطفی بود، اما پدر من چه زمانی که من شاغل نبودم و چه الان که هستم هیچ وقت براش مهم نبود که آیا دخترم نیاز مالی داره یا نه؟؟؟
با اینکه وضع مالی بدی نداشت...
اما اینقد از زندگی خانوادگی ام بیزارم که دلم میخواد فقط برم هر جا شد یه جایی که هیچ کس نباشه و فقط یه کم نفس بکشم، اونطور که دلم میخواد زندگی کنم... با اینکه همیشه سعی کردم ارتباطم با نامحرم رعایت بشه اما پدرم و برادرم همیشه بهم شک داشتند و جوری ابراز میکردند که تمام وجودم پر از درد میشد، ولی همه را واگذار کردم به خداوند...
حالا دلم مبخواد ازدواج کنم و خیلی هم تو محل کارم خواستگار دارم ولی همه اونها از هر لحاظی بگید از من سرترند، چه محل زندگی، چه خانواده، چه تحصیلات پدر و مادر و....
اما من خیییییییییییییییلی در برابرشون احساس پوچی میکنم،
میدونم که همه زندگی اینا نیس یا مثلا میخواین بهم بگید همه طرز فکرشون این طوری نیس، اما متاسفانه چه بخوایم چه نخوایم هست، حداقل میتونم بگم اطرافیان من اینطوری هستند، خودم خندم میگیره تو محل کارم حتی یه درصدم فک نمیکنن من این مشکل و داشته باشم، اعتماد بنفسم خیلی خوبه البته در ظاهر ولی از درون داغووووونم و ارتباط اجتماعی فوق العاده عالی دارم،و اینو میدونم .
حتی اگرم خود آقا پسر بگه من فقط تو را به خاطر خودت میخوام مطمئنم که خودش نه ولی خانوادش حتما حتماً پایین شهر بودن و به رخم میارند... و من نمیخوام روزی تو زندگیم به خاطر محل زندگیم سرکوفت بشنوم. دوست ندارم بعد از رویت از خونه و زندگی ما نظرشون برگشت بخوره تا خرد شم. به خاطر همین به همشون جواب منفی دارم میدم .
نمبدونم چه کار کنم؟؟؟؟؟
همه همکارام براشون سواله که چرا من به اینا جواب رد میدم ؟ واقعا دارم دیوونه میشم، کاش دنیا زود تموم میشد .
دنیایی که فقط به کام ی عده خاص بود و ما فقط انگار برای تماشای خوشی ها و شادی های همون عده خاص به دنیا امدیم..
اخه تقصیر من چیه پدر و مادرم دکتر و مهندس نیستند؟! تقصیر من چیه که محل زندگیم باید پایین شهر باشه؟
اینقد دیگه برام همه چی رنگ ناامیدی داره که فقط دلم مرگ میخواد . وقتی نمیتونم با کسی که دوست دارم ازدواج کنم به خاطر یه سری شرایطی که خودت هیچ نقشی درش نداشتی، این زندگی چه ارزشی داره؟؟
حالا بهم بگید با این دلم چیکار کنم که دلبسته شده به یه نفر که عاشقشم و حاضرم تمام زندگیمو به پاش بریزم اما نمیدونه جواب منفی من به خاطر مشکل خودمه...
وقتی میبینمش دیونه میشم و فقط دلم میخواد یه جایی بشینم زار زار گریه کنم... تو رو به خدا برام فقط دعا کنید خیلی خسته ام خیلی...
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۳۹۶۰ بازدید توسط ۲۷۱۷ نفر
- پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵ - ۱۶:۱۸