سلام
ببخشید که پراکنده میگم . مشکلاتم هر چند شاید بی ربط به هم باشن اما تو ذهنم دارای درهم تنیدگی عجیبی هستن ، طوری که احساس میکنم علت هر مشکلم مشکل دیگرم هست و باید همه رو با هم مطرح کنم نمیدونم کدوم منشا اصلی مشکلاتم هست.
بزرگترین مشکلم از نظر خودم منزوی بودنه بیش از حدمه ، خیلی دوست دارم با آدما ارتباط برقرار کنم . خوب شروع میکنم اما بعد یه مدت دیگه حرفی برای گفتن ندارم . کلا از ارتباط با اون آدم زده میشم تا حدی که ازش فرار میکنم .
نمیدونم چرا به نظرم احساس میکنم که انتظار داره باهاش گرم بگیرم اما اصلا حوصله اش رو ندارم یه جور احساس ضعف در مقابلش دارم. تو جمع ها همیشه هیچ کس بهم بها نداده موقع صحبت کردن انگار که اصلا من وجود ندارم دریغ از یه نگاه. خیلی از مواقع ایده برای صحبت کردن دارم اما کلمات رو گم میکنم بعضی مواقع کلمات رو جا به جا میگم چندین و چند بار شده که یه چیزی گفتم و همون لحظه بهم گفتن که تو فلان چیزو گفتی اما من اصرار دارم که نه من اینو نگفتم یعنی یه کلمه خاصی رو استفاده کردم که دقیقا کلمه متضاد اون تو ذهنم بوده و اون لحظه اون کلمه رو به زبون آوردم.
کلا احساس میکنم متضادها و مترادف ها رو با هم قاطی میکنم در حالی که واقعا متوجه مفهوم کلمات هستم اما نمیدونم چرا نمیتونم کلمه مورد نظرم رو به موقع و درست به زبون بیارم. مطالعه زیاد میکنم فیلم زیاد میبینم اما هیچی تو ذهنم باقی نمیمونه انگار موقع صحبت کردن همه چیز یادم میره.
بعضی اوقات که با همکارام میشنم صحبت میکنم آنچنان جزییات رو دقیق تعریف میکنن که واقعا میمونم که چطور همچین حافظه قوی ای دارن. من تو دوران تحصیلم هم دروس حفظی رو همیشه مشکل داشتم البته همیشه نمرات بالایی میگرفتم اما در حد خود کشی میخوندم مطالب رو برای اینکه بتونم حفظ کنم تو ذهنم عین متن رو تصویر سازی میکردم. نه اینکه مفهوم رو متوجه نشم واقعا میفهمیدم اما نمیتونستم بعد از درکش اون طور که باید بیان کنم.
کلا این باعث شده که از صحبت توی جمع خودداری کنم من که هنری ندارم حداقل عیبم نهفته بمونه. خیلی از مسایل برام جذابیتی ندارن اما انگار اطلاع نداشتن ازشون عیب بزرگی محسوب میشه.
بعضی از مواقع خوبم خوب صحبت میکنم گرم میگرم اما بعد از یه مدت بخودم میگم دارم چیکار میکنم دارم وقتم رو بیهوده سر یسری مسایل بیخود تلف میکنم و خودم سریع صحبت رو جمع میکنم در حالی که شاید واقعا کار مهمی هم نداشته باشم.
نسبت به خیلی اتفاقات فرهنگی و رویدادی مذهبی مثل محرم و شب قدر بی تفاوت شدم اصلا هیچ حسی ندارم بهشون. با اینکه آدم نسبتا مذهبی محسوب میشم. چند وقت پیش ماموریت به یکی از شهرای مرزی ایران رفته بودیم اونجا بچه ها میگفتن ایکاش پاسپورت اورده بودیم یه سر میرفتیم کربلا حالا کاری به شدنی بودنش ندارم ولی من اصلا هیچ حسی نداشتم اصلا درکشون نمیکردم. الانم که تاسوعا و عاشورا اصلا از خونه بیرون نرفتم. تو ماموریتایی که میریم دلم به حال همکارام میسوزه که باید من نچسبو تحمل کنن.
از اندامم اصلا راضی نیستم یه پسر دیلاق. احساس میکنم که دختری که میپسندمش منو همون اول به خاطر اندامم رد کنه اگرم نکنه بعد از پنج دقیقه صحبت کردن قطعا اینکارو میکنه. این مشکلمم با باشگاه و اینا شاید حل بشه اما روی باشگاه رفتن رو ندارم با این اندام ضایع. خیلی مواقع فکر میکنم ریشه تمام مشکلاتم همین لاغر بودن بیش از حدمه. باعث شده همیشه فکر کنم مردم هر جا که میرم دارن با نگاهشون تحقیرم میکنن و باعث مضطرب شدنم میشه.
به تازگی وارد 29 سالگی شدم تا یک سال پیش هیچ علاقه ای به ازدواج نداشتم و اهداف دیگه ای تو ذهنم بود اما از وقتی به این سن رسیدم احساس میکنم که اگر هر چه زودتر اقدام نکنم شاید نتونم بعدها به اونی که دوست دارم برسم. شکر خدا شرایط اولیه ازدواج رو دارم و روزی نیست که کسی بهم نگه چرا ازدواج نمیکنی اما احساس میکنم که زیاد جدی نیستن یعنی اگر خودشون دختری داشته باشن حاضر نباشن به من بدن. خودمم دوست دارم اما میترسم.
احساس میکنم که از نظر فکری و اجتماعی و جسمی به بلوغ نرسیدم. احساس میکنم که هنوز یه پسر بچم. مشکلاتی که عرض کردم برام تا یک سال پیش مهم نبود چون خودم بودم و خودم حرف هیچ کسی برام مهم نبود اما الان که واقعا دوست دارم ازدواج کنم این مسایل شده خوره جونم فکرم رو درگیر کرده هم تو کارم دچار افت شدم هم تو ادامه تحصیل احساس میکنم تا زمانی که نتونم دل دختری رو بدست بیارم به هیچ کارم نمیتونم برسم باید ازدواج کنم بعد به اهداف دیگم برسم. بعضی مواقع میگم حالا خود دختر رو راضی کردم با خانوادش چطور کنار بیام با اقوامش آیا آدمی با خلقیات من پذیرفته میشه میتونم همون حسی که به اعضای خانواده خودم دارم به اونها داشته باشم.
از طرفی هم احساس میکنم که هیچ وقت نمیتونم انتخاب درستی داشته باشم. تو مسیر زندگیم چه تحصیل و چه کار خیلی مواقع از انتخابایی که داشتم بعدها پشیمون شدم در هرصورت باهشون کنار امدم منتها این مورد اصلا چیزی نیست که بخوام باهاش کنار بیام.
از طرفی نمیدونم با مادرم چطور کنار بیام اصلا سلیقه منو مادرم یکی نیست باور کنید الان دو شبه پشت سرهم که خواب میبینم با یکی که مادرم انتخاب کرده دارم ازدواج میکنم و دقیقا همین صحنه برام تو خواب اتفاق افتاد انچنان ناراحت بودم که تو خواب با خودم میگفتم این حقیقت نداره و هر دو بار با زدن تو گوش خودم از خواب پریدم!!!
منهای این قضیه آخر که عرض کردم به نظرتون مشکل من عدم اعتماد بنفس یا نه واقعا درست فکر میکنم و من آمادگی ازدواج رو ندارم؟
← ازدواج و مسائل درک نشدگان (۱۰۲ مطلب مشابه)
- ۲۲۳۸ بازدید توسط ۱۵۴۱ نفر
- يكشنبه ۹ مهر ۹۶ - ۱۶:۴۳