سلام

من دختری ٢٤ ساله هستم، دانشجوی یکی از رشته های علوم پزشکی، به خاطر سختگیری های بابام که همه ش میگفت پزشکی، چند سال پشت کنکور بودم، آخرش هم پزشکی قبول نشدم، نه من نه خواهرم، دوران پشت کنکوری خیلی سخت میگرفت بابام، اصلا نمیذاشت استراحت کنیم، نمیذاشت تفریح کنیم، ٤ سال پشت سر هم تو خونه، تو خونه ای که همه ش دعوا و فحشه. اصلا تمرکز نداشتم ، مثلا از آزمون برمیگشتم میدیدم تو خونه دعوا شده، خیلی رو روحیه ام تاثیر میذاشت.

پدرم آدم خیلی تعصبی و خانه گمانِ، من ٢٤ سالمه ولی باورتون میشه تا حالا فقط ٣ بار عروسی رفتم؟، اونم بچه بودم. بابام اصلا نمیذاره جایی بریم نه عروسی نه مهمونی نه جایی، مثلا امروز عروسی پسر داییمه، همه رفتن جز ما، مثل همیشه تو خونه ایم...

عیدها همیشه خونه ایم، نه کسی میاد خونه مون نه ما میریم جایی، با هیچ کدوم از خواهر برادرهاش حرف نمیزنه ...، تنها دلخوشی زندگیم دانشگاه رفتن بود که اونم دیگه تموم شد، میخوام بخونم واسه ارشد که تو خونه نمونم، ولی مطمئنم قبول نمیشم سال اول، باز باید پشت کنکور بمونم.

من و خواهرم تموم جوونی مون تو خونه داره میگذره، همه دوستام با دوستاشون میرن بیرون میرن عروسی اینور اونور، ولی منو مامان و خواهرم همیشه خونه ایم، کل تابستون خونه ایم، مگه ٢،٣ روز بریم خونه خاله م، کل عیدها تو خونه ایم، نه مسافرت میریم نه جایی، بهش هم که میگیم دعوا میشه ، اصلا وضع بدتر میشه هیچی نگیم بهتره (اینم بگم که بابام تحصیل کرده ست).

بابام فقط پول جمع میکنه، میگه واسه آینده تون. هه، آینده ای که معلوم نیست میاد یا نه! بابام اصلا با کسی رابطه نداره، نه خانواده خودش نه خانواده مادرم ...، میگه اصلا برام مهم نیست با کسی رابطه ندارم ولی دروغ میگه مگه میشه؟! 

بچه ها من خسته شدم واقعا!، خیلی دوست دارم زود ازدواج کنم راحت بشم، یه چند مورد پیشنهاد داشتم تو دانشگاه ولی از ترس بابام نتونستم بهش بگم، اون آقا هم که دوستم داشت خیلی اصرار کرد که با پدرم حرف بزنه، ولی نذاشتم، اونم دیگه رفت پی زندگیش، ولی دیگه از این به بعد کسی منو نمیبینه که بخواد خواستگاری کنه، چون همه ش تو خونه م...

همیشه جلوی بچه ها خودم رو شاداب نشون میدم، همیشه سر حالم ولی هیچ کسی خبر نداره چقدر زندگیم بده. دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه، بهم میگن دختر پر انرژی کلاس، ولی واقعا من افسرده م، هیچ انگیزه ای واسه زندگی ندارم.

من اصلا هیچ انرژی ندارم فقط تظاهره. واقعا خدا وجود داره؟،پس چرا هیچ کاری برای ما نمیکنه؟، مگه نمیگه من عادلم؟!، پس کو؟، چرا فقط واسه بعضی ها هست؟

در دانشگاه از همه دوستام بیشتر پیشنهاد داشتم، هم ازدواج هم دوستی، ولی دوست نداشتم با پسرها دوست بشم، چون میدونم بعضی از پسرها برای چی با دخترها دوست میشن، همه ش به خودم میگم زندگی منم خوب میشه ولی میدونم امید الکیه.

ولی بابام یه اخلاق خوبی هم داره، مثلا همشه بهترین چیزها رو برامون میخره، همیشه هر کتابی بخوایم فراهم میکنه واسه مون همین ها فقط، بچه ها منم دلم میخواد عین بقیه برم عروسی، برم تفریح، به خودم برسم، شاد باشم ولی همیشه خونه ام، همه زندگیم شده این گوشی، همه زندگیم شده این ٤ دیواری.

یعنی من تا آخر عمر اینطوریه زندگیم؟، هیچ وقت تغییر نمیکنه؟، نگین مادرت طلاق بگیره چون طلاق بگیره چطور خرجمون رو بده؟، بابام هم هیچ وقت ما رو نمیده به مادرم، پیش مشاوره هم نمیتونیم بریم چون اصلا نمیذاره بیرون بریم، اگه هم بریم با خودش میریم، همه تلاشم رو میکنم که بتونم برم سرکار لااقل از خونه دور باشم، ولی فعلا که نشده برم سر کار، بچه ها تو رو خدا واسه م دعا کنین، خیلی خسته م.

دانشگاه هم که میرفتم همه ش واسه م آژانس میگرفت، نمیذاشت خودم بیام و برم ولی این آخری ها دیگه گذاشت، تو خونه مون که همیشه فحش و جر و بحثِ با مادرمه، همیشه دعوا میکنه با ما ،ما رو خیلی دوست داره ولی این چطور دوست داشتنیه؟!

کسی مثل من هست واقعا؟، بچه ها واقعا خدا وجود داره؟، خدا کجاست؟، هر چی دعا میکنم سر نمار هر چی خدا رو صدا میزنیم انگار ن انگار. انگار نمیبینه ما رو، من روحم پیرِ بچه ها ...، خوش به حال تون ...


مرتبط با ناراحتی از پدر:

مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم

پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست

از پدرم دیگه رسما بدم میاد

شوخی های پدرم عین مته رو روانمه

با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد

علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه

حرفها و حرکات پدرم آزارم میده

به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم

از دست پدرم شدم یه آدم عصبی

میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده

از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم

دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه

برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم

پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟

خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن

دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره

من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم

پدر و مادرم منو بدبخت کردن

دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟

حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره

الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم

دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم



مرتبط با خدا:

وقتی خدا هم نمیخواد خوشبخت بشی

خدا بر اساس چه معیارهایی نعمت ها رو تقسیم کرده

چرا خدا ما رو از همه آرزوهامون محروم کرده؟

چرا خدا کمکم نمیکنه ازدواج کنم؟

چرا خداوند بعضی آدمها را مادر زادی دوست نداره؟

خدا کجایی؟ این سوال منو له کرده ...

خدایا... یه دنیا دل گرفته ام

چی کار کنم خدا من و خانوادم را ببینه ؟

هیچ وقت از خدا نا امید نشید

چرا خدا یه کاری برای ما نمیکنه

صدامو داری خدا جونم؟

دلم از خدا شکسته

خدا کجاست که صدامو نمی شنوه؟

چرا خدا همش میگه نه ؟

چرا هر چی میگم خدا گوش نمیده ؟

خدا منو دوست داره یا نه؟

از خدا دلگیرم ... چرا جوابمو نمیده ؟

خدا واقعا از خلقت من چه هدفی داشته؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
پشت کنکوری ها (۱۳۳ مطلب مشابه) درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)