سلام شاهزاده ی قصر دل های عاشق ...
40 روز گذشت ، خوبی ؟ آقای مهربونم..

باز هم اومدم باهات حرف بزنم! منو که قطعا یادته ... یه رو سیاهی بود هم نام اسم مادر عزیز شما.. بله منم! هم اسم مادر شما ام ولی از رو سیاهی قاطیه ذغال هام..

دوستدارم اول اینو بپرسم یا حسین جان حال علی اصغرت چطوره؟ بچه های 6 ماه وقتی میخندن لثه های بدون دندونشون خیلی قشنگه.. دستای کوچولوی لطیف شون ... از طرف من پسر گلت رو ببوس و بگو برای من پیش خودتون بابای گلش واسطه بشه تا شما هم پیش خدا واسطه بشی و خدا منو اجابت کنه ...

روز عاشورا خیلی دلم گرفت یا حسین اهل و عیالت رو با خودت بردی اون دنیا ولی رقیه ات رو جا گذاشتی .. یه دختر 3 ساله که وقتی درخواست شام می کنه سر بریده تو رو براش میبرن...

 خیلی غمگین بودم برای دخترت.. ولی الان که 40 روز گذشته از روز شهادتت می دونم رقیه اتم اومده پیشه خودت! 25 روز بعد تو بار سفر بست واومد.. بی پرده بگم خوشحال شدم که موهای نازنین رقیه ات از دست ستمگرا رها شد .. حالا رقیه می تونه آزادانه میون باغ های بهشتی بچرخه و باد موهای خوشگلشو به رقص بگیره و علی اصغر 6 ماهه ات کم کم راه بیفته و دنبال رقیه کنه وبخوره زمین و بگه بابا حسین .. و تو بگی جان!!

یا حسین جان حال دل خودت چطوره؟ بالاخره بعده مدتها مادر عزیزت و پدر شجاعت وجد بزرگوارتو دیدی؟ حالا دیگه 5 تن آل عبا همه دور هم هستند.. دوران فراغتون تموم شد..
حالا برادرت حسن آقا میتونه یه دل سیر از نوشیدنی های بهشت بخوره و مسموم نشه که جیگر نازنینش آتیش بگیره و خواهرش زینب داغ برادر ببینه..

گفتم زینب .. خیلی دلم برای این عمه تنگ شده من نمی شناسمش مثل وقتی که از کربلا برگشت و شوهرش نشناختش و ازش پرسید زینب خانم منو ندیدید؟

خوب شد پسرت امام سجاد موند آقا جان وگرنه زینب چه میکرد؟ سید شباب اهل جنه یه نگاه فقط یه نگاه بهمون داشته باش... روم نمیشه بهت بگم چی میخوام فقط نجاتم بده... می دونم این دنیا محل گذره .. ولی منو نجات بده... خواهش می کنم.. بعضی وقتا از بس از خدا خجالت می کشم می رم زیر پتوم قایم می شم.. شما واسطه شو خواهش می کنم.. خواسته من اجابت بشه .. ببین من میدونم گناه کارم خیلی خیلی زیاد ولی یه چیزی این وسط هست من میخوام برگردم من این از ذهنم در نمیاد که تو دست رو به خواسته ام بزنی .. تو رو خدا .. تو رو به حرمت برادرت محسن که نیومده از دنیا رفت .. کوچکترین عضو اهل بیت رو پیشت واسطه کردم ..

مهدی جان ۴۰ روز از شهادت پدرت امام حسین گذشت... راستش من .... من بهتون دسترسی ندارم .. فقط میگم آقا جان پیرهن مشکیتو عوض کن... جرأت نکردم به امام حسین بگم بابا فکر کنم تا همیشه این حسرت باهام بمونه.. ولی با همه گناهکاریم بهت میگم باباجون دیگه پیرهن مشکی نپوش... چندتا دیگه از این چهلم ها باید بیاد وبره تا تو بیایی ؟

من فقط یدفه مثل بچه آدم جلو یه مغازه پیرهن فروشی وایسم و برا پدرم پیرهن رنگی بخرم و بدم بپوشی؟! خیلی دلم برات تنگ شده.... خیلی بابا جان

پ . ن : دلنوشته قبلی گفته بودم امام حسین اجازه بده برگردم به عزاداریش .. به عزاداریش برنگشتم ولی اجازه نوکریشو بهم داد.. یا حسین آبرو گذاشتم وسط پیش همه ی اینایی که این متن میخونن گفتم قبلا رومو گرفتی.. حالا شما صاحب اختیاری بازهم اجابتم کن.. خواهش می کنم

نویسنده : ز – الف (منتظرالمهدی )


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل اعتقادی (۱۲۲۸ مطلب مشابه)