سلام

بالاخره می خوام دل رو بزنم به دریا و درباره مشکلی که سال هاست گریبان گیرم شده باهاتون صحبت کنم و ازتون خواهش کنم تا جایی که می‌تونید راهنماییم کنید و از کمک کردن بهم دریغ نکنید چرا که اینجا تنها جاییه که می تونم ازش کمک بگیرم. خواهش می کنم تا آخر بخونید.

من بین ۱۸ تا ۲۰ سال سن دارم و برادری دارم که بین ۲۴ تا ۲۶ سال سن داره و دانشجوی ارشد ریاضی هست. قضیه از وقتی شروع شد که برادرم دانشجوی سال سوم لیسانس بود که به دلیل مشکلات هورمونی که داشت مقداری سینه هاش رشد کرده بود. تاکید می کنم خیلی خیلی کم. به طوری که با نپوشیدن لباس تنگ مشکلش مشخص نبود.

رشد ریش های صورتش هم نامرتب بود. و مدتی هم بود روی صداش حساس شده بود و می گفت فکر می کنم به خاطر این مشکلم صدام خیلی بم و مردانه نیست. کلا ناراحت بود و به خاطر این موضوع غصه می خورد چرا که دکتر بهش گفته بود که به احتمال زیاد در آینده بچه دار نخواهد شد و چند تا آمپول و دارو بهش داد که تا آخر عمر باید مصرف کنه تا شاید مشکلش کنترل بشه.

اما امان از پدرم که می تونم بگم خیلی زیاد این مشکلش رو به روش می آورد و طعنه اش می زد. غصه م می گیره از گفتن این حرف. بابام به جای اینکه مرحم دردش باشه شده بود نمک زخمش. آخه کدوم پدری بیماری بچه اش رو می کوبه تو صورتش ؟ داداشم هم با شنیدن حرف های پدرم گریه می کرد و روحیه ش داغون شده بود. چون بابام به روش می آورد فکر می کرد همه ی مردم از مشکلش خبر دارن و مسخره ش می کنن. هر چی می گفتیم بهش بابا بخدا مشکلت چیزی نیست. خیلی ها دارن. اما ...

کار به جایی که نباید رسید. اون قدر روحیه داداشم خراب بود که تهدید به خودکشی می کرد. می گفت خدا واسه چی منو آفریده ؟ واسه اینکه مورد تمسخر قرار بگیرم؟ اونم از طرف پدرم؟ (پدرم گاهی بهش می گفت تو دو جنسه هستی و برادرم داغون شده بود دیگه از این حرفا)

اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و برادرم که در شهر دیگری دانشجو بود قرص خورده بود. اما خدا رو شکر همه رو بالا آورده بود و اون قدر حالش بد بود که فقط تونست زنگ بزنه و بگه مسموم شدم و بابام بره سراغش. بابام وقتی رفت تماس گرفت و با مامانم داشت حرف می زد که یک هو دیدم مامانم ساکت به یه نقطه زل زده.

مامانم افسرده شد وقتی شنید جریان چی بوده اما چون من کوچیک تر بودم بهم چیزی نگفت. بماند که من خودم از نشونه ها نتیجه گرفتم که چه اتفاقی افتاده.

خلاصه معده شو شست و شو دادن و بابا و داداش اومدن و اون روزها به مزخرف ترین شکل ممکن سپری می شد. هیچ کدوم مون دیگه اون آدم سابق نشدیم. حال خراب به خانواده تزریق شد. تا اینکه داداشم درسش رو تموم کرد و حالا بحران دیگه ای برامون اتفاق افتاد. داداشم به شدت افسرده شده بود. فقط گریه می کرد و می خوابید.

گاهی نماز می خوند و سر نماز به شدت زار می زد. حال خرابی داشت. غذا نمی خورد. کل خانواده افسرده شده بود. گاهی میدیدم آروم با بابام پچ پچ می کنه. باهاش حرف می زدم می‌گفت مشکلی دارم که نمی تونم به تو بگم شاید به بابا گفتم اگر مسخره م نکنه.

خلاصه مثل اینکه آخر به بابام گفت. چون دور بعدی مسخره کردن های بابام شروع شد. گاهی می خندید و داداشم می گفت چرا مسخره م میکنی چرا طعنه می زنی؟ گریه می کرد. می گفت خدایا تقصیرم چیه که این همه مشکل دارم. بابام گاهی داداشم رو اذیت می کرد و می گفت می خوای این مشکل رو به نادیا ( من ) بگم؟ داداشم هم می گفت بگو. دِ بگو. و گریه می‌کرد.

گاهی با بابام کارشون به دعوای فیزیکی می کشید. که صحنه های بدی رو توی ذهنم به جا گذاشته. خلاصه من هنوز نفهمیدم اون مشکل چی بود ؟ قطعا عاشقی نبود. انگار یه چیز تابو بود! ارتباط با دختر و این چیزا هم نبود مطمئنم اینا نبود. یه چیز دیگه بود که نمی‌دونم هنوز ...

شایدم چیز خاصی نبوده! کلا اون برای من حل نشد هیچوقت هنوز هم گاهی بابام منظور دار می خنده و داداشم عصبی میشه. خلاصه !

داداشم مبتلا به وسواس شد. روی هیچی دست نمی ذاره. از اون سال به بعد دیگه بغلش نکردم نبوسیدمش دستش رو نگرفتم. نمی‌ ذاره! نه تنها من! همه! نمی ذاره هیشکی باهاش ارتباط لمسی داشته باشه. مگه بیرون از خونه مجبور بشه با کسی دست بده. دستاش رو همش می شوره و حرص آدم در میاد از این همه مصرف آب و آسیب زدن به خودش.

اگر دستاش رو نشوره هیچی نمی خوره. وسواسش فقط تو این چیزهاست. مثلا اینجوری نیست زیاد بره حموم و رو چیزای دیگه وسواس داشته باشه. فقط دوست نداره کسی بهش دست بزنه و این که دستاشو می شوره. و دیگه این که کف دستاش عرق می کنه که البته همیشه اینجوری بود ولی خودش می گه به خاطر اضطرابه. حساس و زودرنجه.

خودش هر چی دلش بخواد میگه و انجام میده اما تا یه چیز کوچیک بهش میگی بغض می کنه. هر چی بزرگتر میشه هم بد دهن تر میشه. حتی به بابا و مامانم هم حرف زشت می زنه سر کوچیکترین چیزها. حالا بابام باهاش لج می کنه میگم طاقت نداره و جواب میده هر چند بازم باید سکوت کنه چون پدرشه. اما مامانم چی؟ اون که فقط راهنماییش می کنه و داداشم چون معتقده کارهاش درسته و از راهنمایی بدش میاد با حرف زشت جوابشو میده.

همش می ترسم یه چیزی بگیم ناراحت بشه ازمون. حتی به خاطر کوچیک ترین مسائل. می ترسم باز خودکشی کنه... چون هراز گاهی تهدید می کنه بازم. مثلا گاها میگه اگر کار گیرم نیاد و شما هم خرجم رو ندید چی میشه؟ نهایتش می رم روی یه پل خودمو پرت می کنم. گاهی بهش می گم زن گرفتی تو عروسیت چی بپوشم و فلان. میگه من زن واسه چیمه؟ ( با یه حالت ناراحت ) البته همیشه اینجوری نیست‌‌.

گاهی هم میگه مثلا اگر عروسی کنم می رقصی تو عروسیم ؟ و از اینجور حرفا. اما کلا نا امیده. بهش میگم برو یه کار پاره وقت انجام بده. یه یه تومن بهت میدن ماهانه (مثلا فروشندگی) اما میگه این کارا فایده نداره. شاید رفتم سر یه کار دولتی. گاهی هم میگه زن و بچه دارم مگه که کار کنم؟

میگم واسه خودت کار کن. بتونی پس انداز کنی واسه آینده ت. واسه خودت تفریح کنی حداقل. قبول نمی کنه می گه این کارا الکی و موقتیه. هیچ کاری توی خونه انجام نمی‌ده. مثلا سره یخچاله می خواد یه سیب بشوره بخوره. میگم یکی هم واسه من بیار میگه خودت بیار. بیرون و خرید که اصلا.

کلا همش تلویزیون نگاه می کنه. ازش دلخورم. گاهی ازش عصبی می شم و میگم بی عرضه ای. هیچ کاری نمی کنی همش می خوری‌ و می خوابی. جوابمو نمی‌ده بیشتر حرصم درمیاد. می خوام یه حرکتی واسه خودش بکنه اما دریغ... بابام هم که اصلا حمایتش نمی کنه یه سرمایه ای در اختیارش بذاره یه شغلی راه بندازه.

نمی‌دونم با این بی مسئولیتی اون در قبال خانواده باید چکار کنم. کوچیکترین کار تو خونه انجام نمیده. اگر کنترل تلویزیون بغلش باشه بگم بدش بهم نمی‌ده. فکر کنم بخاطر وسواسشه. یا تنبلی. نمی‌دونم.

کلا ازتون می خوام راهنماییم کنید چیکار کنم از این بی حالی و بی مسئولیتی و زود رنجی و نا امیدی در بیاد ؟

منم دوست دارم مثل همه داداشای دیگه حامی باشه برام. اما دیگه قید اینو زدم. می خوام حداقل واسه خودش خوب باشه. من و خانواده به کنار. رانندگی کنه (رانندگیش خیلی خوبه. اما هم بابام ماشین نمی‌ده دستش. هم خودش خیلی اصراری نداره. در واقع هم خودش هم بابام فکر کنم می ترسن از خطرات احتمالی). دوست دارم مررررد باشه. آنقدر نازک نارنجی نباشه اما راهش رو نمی دونم.

خیلی بهش امید می دم. خیلی از خوبیاش تعریف می کنم. خیلی بهش موفقیت هاش رو یادآوری می کنم. یا از پسرایی براش میگم که از هیچی موفق شدن. اما فایده نداره. هرچی می گم نماز بخون الکی میگه خوندم یا بعدا می خونم. خدا و پیغمبر سرش میشه. زیارت و دعا و... رو قبول داره. اعتقاد داره‌. پسر پاکیه. اما نماز و روزه و... تنبلی می کنه. کلا نه اینا. هیچ کاری نمی کنه.

خواهش می کنم نگید برید مشاوره. چون اصلا اعتقادی به این موضوع نداره. یکی دو بار با اصرار راضیش کردم دو جلسه بیشتر نرفت. اصلا راه نداره دیگه بره.

ممنون پرحرفی هام رو تحمل کردید.

دعاتون می کنم.
التماس راه حل...

مرتبط با گله از برادر:

موضع ام در مقابل برادرم چی باید باشه؟

اخلاق و رفتار برادرم برام قابل هضم نیست

متوجه شدم برادر کوچکتر از خودم سیگار می کشه

دعا کنید که برادرم اخلاقش درست بشه

به خاطر فرق گذاشتن های مادرم، از برادرم متنفرم

چرا من به جای یه برادر خوب باید یه دشمن داشته باشم؟

جدیدا برادرها و خواهرمم به زندگیم حسادت می کنن

نمی توانم روی خواهران و برادرانم تاثیر مثبت بگذارم

بد اخلاقی برادرم باعث شده ازش متنفر بشم

برای برادرم مهم نیستم

برادرم آبروم رو پیش پدر مادرم برده

برادرم گفت دیگه خواهری به اسم من نداره



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)