سلام
فقط می دونم که باید مینوشتم ...
من نازنین هستم و ۱۵ سالمه. سه سالی هست که حال روحیم اصلاً خوب نیست. حتی ارادهای برای درس خوندن و غذا خوردن ندارم، حس بی ارزش بودن میکنم. هیچ دوستی ندارم چون کمتر کسی هست که ازش خوشم بیاد و بتونم باهاش کنار بیام.
خیلی آروم و گوشه گیر شدم شب و روز تو اتاقم خوابیدم. خلاصه بگم همه اینها بر می گرده به خانواده م که به خاطر حرف دبیر ریاضیم منو دعوا کردن.
از اون موقع تا الآن هنوز حرفی که پدرم بهم زد رو فراموش نکردم، بهم گفت تو دختر من نیستی!، بابای من شخصیت آرومی داره، مهربون هست ولی زیاد نمی خنده و زیادم با من حرف نمی زنه و اصلاً خونه نیست.
این جمله برای من خیلی سنگین بود، هنوز هم که بهش فکر میکنم ناراحت میشم. من از اون موقع دیگه هیچی برام مهم نبود، دنبال یه چیزی بودم که این خلا عاطفی تو منو درست کنه درگیر فضای مجازی شدم و الآن با پسری دوستم که شدیداً بهم وابسته شده ولی من علاقهای بهش ندارم. قبل از اون هم با پسرهایی بودم که ترک شون کردم.
اوضاع درسی الآن اصلاً رو به سامان نیست و می دونم قراره برای نمرههای بدم به زودی سرزنش بشم.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
تعامل با خانواده (۴۶۳ مطلب مشابه)