سلام 

من یه دخترم و ۲۰ سالمه، امسال دانشگاه قبول شدم، ترم بهمن رشته پرستاری، تو تابستون و این چهار ماه تعطیلی من هیچ کار مفیدی انجام ندادم، کلا یه دختر بی هدفم، هیچ هدف و انگیزه ای برای زندگی ندارم روزهام همین طوری میگذره، گاهی شروع میکنم به سخنرانی گوش دادن، کتاب خوندن پیاده روی و … ، ولی خیلی زود تمومش میکنم، راستش دلم یه چیزهایی تو زندگی میخواد که هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت، مثل یه پوست صاف.

آخه صورتم پر از جوش و جای جوشه، هر کی نگام میکنه حالش بهم میخوره، خیلی خیلی دنبال درمان رفتم ولی فایده ای نداشت بدتر هم شد، باعث شد صورتم لاغر لاغر بشه، دلم میخواست یه دختر سر زبون دار میبودم، ولی از بچگی به شدت خجالتی و کم حرف بودم، همیشه تو اتاقم هستم،  حتی وقتی خواهر زاده کوچولوم میاد میرم تو اتاق مخفی میشم، همیشه تنهایی غذا میخورم و … ، دلم میخواست یه روزی میتونستم ازدواج کنم، کنار یه مردی حسابی خوشبخت بشم، به آرامش برسم، بچه داشته باشم و شاد باشم، ولی کدوم مردی میاد سراغ دختری با ویژگی های روحی و ظاهری من؟، آخه دلم میخواست با حجاب باشم ولی چون اخلاقم خشکه و اکثرا تو جمع میرم یه گوشه وایمیسم چادر نمیزنم میترسم دید بقیه نسبت به چادری ها بد بشه.

مجبورم همیشه کرم بزنم به پوستم وگرنه حال بقیه از صورتم بهم میخوره، همین باعث میشه نماز نخونم خیلی درونگرام، خیلی تو دارم، این ها خیلی اذیتم میکنه، حالا میترسم از رشته پرستاری چون خیلی رشته گروهیه و روابط عمومی بالایی میخواد ( مجبورم برم خانوادم وضع مالی بدی دارن) نمیدونم هدف خدا چی بود منو آفرید، اگه نمیبودم چی از دنیا کم میشد، کاش خدا یه کم عدالت رو تو دنیا برقرار میکرد، چرا باید از لحاظ روحی جسمی این همه رنج بکشم، آخه چرا نگاهم تو خیابون به همه آدما زوم میشه، رو پوست شون و بعدش حسرت و … .

خیلی دلم میخواد مثل ابراهیم هادی بشم، دختر خوب و محکمی باشم، همیشه نماز بخونم، وقت هام هدر نره، صبح ها تا ساعت دو نخوابم، وقتی میرم تو جمع دست و پام نلرزه، سرخ و سفید نشم، دلم اراده ای میخواد که پوستم رو، درونگراییم رو، خانواده م رو بپذیرم و سعی کنم اون هایی که میشه تغییر داد رو تغییر بدم، و اون هایی که نمیشه رو بپذیرم، مثل صورتم ولی همیشه دلم میگیره نمیدونم چطوری ثبات داشته باشم.

خب چیکار کنم، دلم یه پوست صاف میخواد صورتم پر از چال و چوله، شما بودید با این اوصاف اعتماد به نفس داشتید؟، آخه این عدالته؟، اصلا نمیدونم باید تو این زندگی چیکار کنم (اکثر ویژگی هایی که گفتم رو به مامانم رفتم خجالتی بودن و پوست بدو و …) حتی نمیتونم مامانم رو دوست داشته باشم ، بابام به شدت اجتماعی و برونگراست، تو شهرمون همه میشناسنش، ازدواج مامان بابا من سنتی بوده، بابام هم از زندگی کنار مامانم خیلی رنج کشیده نه مهمونی میرفت نه میذاشت بابام کسی رو بیاره و مار رو هم تو تنهایی محض بزرگ کرد.

هیچوقت سر یه سفره غذا نخوردیم، هیچ وقت مسافرت نرفتیم، اعضای خانواده م همه مثل غریبه ها هستیم (دلم یه خانواده شاد و صمیمی میخواد) البته مامانم هم کم رنج نکشید، واقعا سردرگمم که چیکار کنم!، گاهی فکر خودکشی به سرم میزنه، شما جای من بودید این زندگی رو تحمل میکردید؟


بیشتر بخوانید ...

کمکم کنید تا احساس بی ارزش بودن نکنم

دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...

همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم

سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست

نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟

سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه

این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟

چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟

صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم

چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده

تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته

درد و دل یه دختر دهه شصتی

یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم

دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه) مسائل درونگراها (۳۵ مطلب مشابه)