سلام وقت همگی بخیر

من در یک خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم که الان خواهرها و برادرام ازدواج کردن به جز بزرگترین خواهرم که یه مدتی به یه بیماری دچار شد و چند سال درگیر اون بودیم طوریکه دیگه ازدواج نکرد که الان هم 34 سالشه ولی الان بیماریش رفع شده و کلاس خیاطی میره و خیلی عالی خیاطی میکنه.

خواهر و برادرای دیگه ام هم که ازدواج کردن خدا رو شکر همسر مناسب دارن.  خواهرام شوهراشون واقعا پاک و کاری و خوب هستن اما هنوز خونه مستقل ندارن. کمی خانواده زن داداشم بدرفتار و پر رو هستن که خوب ما گذاشتیم به اختیار برادرم که مشکل خودش رو حل کنه. برادر کوچکترم و من هم که دو تا آخری هستیم دانشجو هستیم و ایشالا به زودی شاغل هم بشیم..البته برادرم همزمان کار نیمه وقت هم میکنه و خیلی خوبه...

اما ما دوران کودکی خیلی سختی داشتیم. عموی من که تو شهرستان زندگی میکنن به خاطر آسیب دیدگی قطع نخاع شد و پدرم به جای ما همیشه بیشتر درآمدش رو صرف خانواده عموم میکرد.

طوریکه حتی خونه هم براشون خریدن اما ما خودمون تو وضعیت خیلی بدتری بزرگ شدیم .  مامانم فرشبافی میکرد و برای کارگاههای فرشبافی الیاف فرش و ... تهیه میکرد و ما با این پول گذران زندگی میکردیم..

من خودم قشنگ یادمه که بچه بودم و میدیدم مامانم چطور تو سرما تو حیاط خونه کار میکرد چه سختی ها کشید..ما حتی اوایل تو جایی از شهر بودیم که گاز شهری نداشتیم و  مامانم کارهاش رو با آب سرد انجام میداد طوریکه الان دیگه دست و پاش مدام درد داره.

بچه بودیم نمیتونستیم کمک کنیم ولی مامانم خیلی سختی کشید.. من پدرم رو دوست دارم و حق بزرگی به گردنم داره چون پاک زندگی کرده و ماها پاک بزرگ شدیم ولی به جای ما اون موقعها همیشه اولویت با خانواده عموم بود..درآمدش مستقیم میرفت اونجا .. عموم هم 6 تا بچه داشت ولی خوب ما چرا باید تاوانش رو میدادیم...

حتی الان هم کلی کمکشون میکنه..هر چند از نظر مالی از ما بهترن ولی همیشه وقتی بابام زنگ میزنه دائم به بابام میگه اوضاع مالیم بده و... بابام هم که هر چی تو دستش داره بهشون میده..

تحت پوشش بیمه و کمیته امداد هستن.. از طرفی هم بابام و عمه هام هر چی ارثیه پدری داشتن فروختن و به حساب عموم واریز کردن که سودش رو استفاده کنه که خیلیه چند صد میلیون به حسابش واریز کردن..

دختراش قشنگ مسافرت میرن با دوستاشون دائم در حال پول خرج کردن و خرید هستن.. اینا رو دیدم و میدونم که میگم.. بعد به ما که میرسه به بابام ناله میکنه میگه دخترام به حرفم نیستن هر پولی دارم خرج میکنن اصلا به فکر پدرشون نیستن و منم که زمین گیر شدم و از این حرفا..

و پدر من بعد کلی ناراحتی اونقدر ساده هست که هرچی داره بهشون میده... برای من که مهم نیست پول و درآمد خودشه هر کاری میخواد بکنه...

ولی سر همه اینا مامانم خیلی از بابام دلخوره. سالهاست که دلخوره. رابطه شون عادیه ولی اصلا گرم نیست.. این چیزا باعث شده مامانم اونقدر غصه بخوره که الان سر یه ناراحتی کوچیک معده اش درد میکنه نمیتونه چیزی بخوره.. چند بار دکتر رفته نهایتا بعد کلی آزمایش و  آندوسکوپی دکتر گفته هیچی نیست و مطمئنا از اعصابه و فکر و خیال ... فشار خونش هم بالاست..

دکتر به ما گفته مراقبش باشیم ولی من چطور جلوی فکراش رو بگیرم؟..مثلا میگه اگه پدرت اون کارا رو نمیکرد و بیشتر به فکر ما بود الان زندگیمون بهتر بود.. دائم تو گذشته است..زندگی خودش رو با زندگی خاله هام و دایی هام که از ما سطح مالی بهتری دارن مقایسه میکنه و میگه بابام اگه به موقع خونه میخرید یا قدر درامدش رو میدونست و به فکر خانواده اش بود اینطوری نمیشد یا خواهر بزرگم اونطوری مریض نمیشد و به موقع درمان میشد و شاید ازدواج میکرد...

حتی فکر خواهرهامو میکنه که ازدواج کردن ولی هنوز خونه مستقل ندارن..دائم بهشون میگه زود باشین پولاتون رو جمع کنید و صاحب خونه بشید مثل من نشید..

بعدش هم شب و روز فکرشون رو میکنه.. فکر خواهر بزرگمه همیشه...خلاصه ببخشید پرحرفی کردم درد من اینه که چکار کنم مامانم از نظر روحی بهتر بشه.. دکتر روانشناس و .. هم نمیره بگم ناراحت میشه...بیرون هم زیاد گردش نمیره پاهاش درد دارن..چکار کنم روحیه مامانم بالاتر بره..شما پیشنهادی دارید؟ دائم بهش میگم مامان ول کن این حرفا رو به فکر خودت باش و سلامتیت..

چرا غصه دیگران رو میخوری گذشته رفته...و از این حرفا...خودشم مدام نماز میخونه و ذکر میگه ولی متاسفانه زیاد فکر و غصه داره... بیچاره مامانم خودش برای برادراش هم مادری کرده چون مادرشون زود فوت شده و مامانم برادراشو نگه داشته و داماد هم کرده ...

الان هروقت دایی هام با زن دایی هام دعوا کنن یا هر مشکل دیگه ای داشته باشن به مامانم میگن.. بیچاره مامانم فکر اونا رو هم میکنه.. طوریکه دیگه از دایی هام بدم میاد به یکیشون هم گفتم مامان مریضه مشکلاتتون رو بهش نگید گوششون بدهکار نیست..خلاصه مامانم شده کوه غصه... این منو عذاب میده.. دلم میخواد مامانم شاد باشه...


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)