سلام
من یه دخترم 20 سالمه. تک فرزندم.  حجابم و رعایت میکنم همیشه. زود رنجم زود وابسته میشم اما کمبود محبت ندارم که با پسری دوست شم تا اون برام جبران کنه.
خدا رو شکر زندگی خوبی داشتم تا الان جز این یه مورد که الان مینویسم. باعث شده من چندین بار به مرگ فکر کنم از اخرش ترسیدم که میشه دخالت تو کار خدا .

از وقتی یادمه همیشه خونه خالمینا بودم یه پسرخاله دارم که ازم یه ده سالی بزرگتره . همیشه بغلم میکرد به بهونه نشون دادن عکس و فیلم برنامه کودک بغلم میکرد. روم نمیشه بگم چیکار میکرد اما خب الان میفهمم منظورش چی بود اون موقع من 5 سالم بود یعنی تا جایی که یادم میاد .

همیشه هم میگفت به کسی بگی دعوات میکنه و منم از ترس نمیگفتم یعنی فکر نمیکردم اصلا مهم باشه که بگم .

بعد اون که بزرگترشدم 12 سالم شد خانواده ها قطع رابطه کردن سر یه مسئله و بعد سه سال اشتی کردن دقیقا تو عروسی پسر خالم. عید همون سال من به پسرخالم اس تبریک عید دادم . من همیشه پسرخالمو داداش بزرگم میدونستم فکرشم نمیکردم با من اینکارو بکنه .
من یه عادت بدی که دارم عاشق اس ام بازیم. بعد عید اون سال همیشه بهش اس متنی میدادم اونم جوابمو میداد... یا اینکه زنگ میزدم بهش حرف میزدیم من از مدرسه و همه اتفاقا میگفتم اونم گوش میداد شوخی میکردیم و بعد قطع میکردم. خیلی وابستش شده بودم . یه بار بهم گفت دوستم داره منم گفتم خب مگه میشه من داداشمو دوس نداشته باشم . اونم گفت که منو یه جور دیگه دوست داشت و داره از بچگی عاشقم بوده...

از اون وقت به بعد کلا ذهنم درگیر این مسئله شد که چرا؟ سوال بود چرا باید این حرفو بزنه الان که دیگه ازدواج کرده پس زدن این حرفا فایده ای نداره جز این که منم اذیت شم .  وقتی دونست وابستش شدم شروع کرد اذیت کردن و با حرفاش ادمو جادو میکرد... . من همیشه میگفتم تموم کنه نمیخوام کسی بدونه میترسیدم از این که یکی بفهمه . میترسیدم از دعوایی که بعدش هست .

منم بهش اصرار داشتم تموم کنه این حرفای مسخره رو. اما اون شروع میکرد از ارزوهاش و رویاهاش که همش یه هوس جنسی بود حرف زدن یا تو اس هاش اینو میگفت خیلی اصرار داشتم بس کنه زندگی منو خودشو داغون نکنه. خلاصه همه حرفاش این بود رابطه جنسی ازم میخواست..... من تا حالا مو باز هم پیشش نگشتم .

میترسیدم خانواده ها بفهمن ..میدونید چن تا خانواده داغون میشدن؟ میترسیدم بلایی سر بابام بیاد.. خود پسر خالمم میزدن وسط میمرد .

من نمیخواستم با هیچ پسری قبل ازدواجم دوست شم. تا الانم با پسری دوست نشدم. این ماجرای پسر خالمم فکر میکردم داداشمه که این بلا اومد سرم .

از من اصرار برای تموم کردن حرفا و از اون هم اصرار که من نمیتونم تو سهم منی من سهممو میخوام نمیتونم دست بکشم ..خیلی اذیت میشدم حرفاش گاهی بوی تهدید هم میگرفت . 16 سالم بود که یه بار بهش گفتم خب باشه هر وقت جور شد باشه . اما برعکسش عمل میکردم حتی دستم باهاش نمیدادم .

تا جایی که میشد نمیرفتم خونه خالم نمیدیدمش.. شاید چند ماه یه بار میدیدمش اونم یه ساعت پیش خانواده ها و گوشیمو هم جواب نمیدادم .

یه بار که دوباره شروع کرد هر چی قسمش دادم که تموم کنه نشد براش نوشتم زندگیمو چطور داغون کرده تو یه نامه. بهش دادم که کاش نمیدادم...

بعد اون همیشه میگفت نامتو خط به خط حفظم هنوز دارمش و این حرفا من فکر کردم میندازه میره اما نگهش داشته بود

دو سال پیش عید اومدن خونمون نشد نیام بیرون چون خالمینا هم بودن و اومدم فکر کردم ادم شده دست از سرم برداشته که وقتی اس داد دیدم نخیر بدترم شده اس داده بود چه خوشگل شدی خانومی.. منم بهش گفتم به خدا شروع کنی قسم میخورم همه حرفامون و اتفاقا رو به خانواده ها بگم خودمم میکشم حالا هر چی میخواد بشه. انقد جدی بهش گفتم که برگشت گفت یعنی انقد از من بدت میاد گفتم زندگیمو داغون کردی همیشه تو ترس بودم بدم نیاد؟

الان تقریبا یه سال میشه ندیدمش دیگه اونم کاری نداره اس نمیده بده هم من جوابشو نمیدم . نگرانی و مشکل من برای ایندس.. میترسم از اینکه ازدواج کنم بعد بیاد همه چیو رو کنه . نمیدونم باید به کسی که قراره همسر اینده من بشه بگم چیزی از این اتفاق اصلا واکنش اون چیه؟

بد جور گیر کردم نمیدونم چیکار کنم..همیشه ترس داشتم . انقد عصبی بودم که دو سال پیش روانشناس رفتم اما مشکل اصلیمو نگفتم فقط گفتم با دیدن یه نفر اینجور بهم میریزم مشکل عصبیم به معدم زده و معده درد عصبی هم دارم .

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)