سلام وقتتون بخیر
دختری هستم که چند سال پیش بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب شدم. باور کنید تو تصورمم نمی گنجید یه روز با یه پسر دوست شم چون به شدت از این روابط بدم میومد حتی اونایی رو که همچین روابطی داشتن سرزنششون میکردم.

تا اینکه رفتم خوابگاه دانشجویی. با سه نفر هم اتاق بودم که هر سه دوست پسر داشتن و انقد تو اتاق با دوست پسراشون تلفنی حرف میزدن و ازشون تعریف میکردن که من بشدت احساس تنهایی میکردم. اونا قبح اینکارو واسه من ریختن.

قبلا اگر پسری بهم درخواست دوستی میداد نگاهشم نمیکردم. با این وجود بازم ته دلم نمیخواستم از اعتماد پدر و مادرم سوء استفاده کنم. تا اینکه سر و کله یک پسر پیدا شد که شمارمو گیر آورده بود. اولش قبول نکردم. وقتی دید من یه مقدار مذهبیم از یه راه دیگه وارد شد.

ادای پسرای مذهبی رو در می اورد و طوری از خانواده بشدت مذهبی و معتمد محلش صحبت میکرد که من باور کردم. مثلا با من تلفنی حرف میزد تا اذان میگفتند قطع میکرد میگفت باید برم مسجد. گفت شرایط ازدواجو ندارم و نمیخوام به گناه بیفتم یه مدت با هم باشیم شرایطم بهتر شد میام خواستگاری. کم کم بهش علاقه مند شدم.

بعد یه مدت دیگه احساس میکردم نمیتونم بدون اون زندگی کنم اخلاقش خوب بود و تو این چند سال هیچوقت جر و بحثی نداشتیم نمیدونم شاید من دختر قانعی بودم به قول دوستام هیچوقت چیزی ازش نخواستم مثل بقیه دخترا. حتی چند بار از من پول قرض گرفت واسه شهریه دانشگاش و من ساده از سر ترحم حتی پول تو جیبیمم بهش دادم و حرفشم نزدم بخدا همه اینا مثل داغ تو سینم مونده.

گفت تو بالاخره زنم میشی پس الان که نیاز دارم باید کمکم کنی. ازم تو این مدت سوء استفاده کرد ولی اجازه ندادم رابطمون در اون حد باشه. واسه همین ازم دلخور بود. بعد یه مدت دیدم مثل سابق نیست و کم محلی میکنه. شبانه روز کارم شده بود گریه نمیدونید چی کشیدم من که عاشقانه دوستش داشتم چرا باهام اینکارو میکرد.

بعد یه مدت هم بدون هیچ حرفی و بدون هیچ دلیلی ترکم کرد و رفت. داشتم دیوونه میشدم به خودکشی فکر می کردم. از خودم متنفر شده بودم که همه احساس پاکمو پاش گذاشتم. شبانه روز دعا میکردم خدا بهم صبر بده. واقعا هم از خدا ممنونم چون باور نمیکردم بتونم این درد رو تحمل کنم.

الان 6 ماهی میگذره و حالم بهتره اما اون حس نفرت نسبت به پسرها و حس نفرت نسبت به خودم که دیگه پاک نیستم داره نابودم میکنه. احساس میکنم باید تا زندم تاوان این غلطو پس بدم. دیگه به اونایی که دم از مذهب میزنن بدبین شدم فکر میکنم همه دروغ میگن. احساس میکنم اگر ازدواجم بکنم یه ادم بد نصیبم میشه تا تقاص پس بدم واسه همین به شدت از ازدواج میترسم.

با این حس نفرتم به مردا چیکار کنم اگر چه میدونم همه مثل هم نیستن اما انگار دارم انتظار یک مرد خیانتکارو میکشم و این بهم تلقین شده چون باور دارم اگر شوهرم انسان خوبی باشه خدا منو نصیبش نمیکنه.

به نظرتون این احساس من درسته؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)