اگر شما جای من بودید چکار می کردید؟ من اشتباه کردم؟
مدتی پیش دوست قدیمی پدرم برای پسرشون با خانواده اومدن خواستگاریم، هر دو خانواده از نظر مال در یک سطح ( متوسط ) هستیم، هر دومون لیسانس داریم و از نظر ظاهری هر دومون خب هستیم.
در مغازه لوازم خانگی پدرش کار می کند، برای منزل قرار شد به خانه پدریش که یک ساختمان دو طبقه ( با طبقه های مجزا ) است برویم، روز بله برون، پدرشون گفتند ما رسم داریم به نیت 114 بسم الله الرحمن الرحیم قرآن و 114 سوره قرآن ، 114 سکه مهر کنیم .
پدر منم از این نیت خوشش آمد و قبول کرد. بعد از اون چند بار مهمونی برای آشنایی بیشتر رفتیم و اومدیم، من به ایشون علاقه زیادی نداشتم اما چون هم شغل، خانه و ظاهر خوبی داشت موافق بودم،البته ایشون هم مخالفتی نداشتند. همه چیز خوب و آرام پیش میرفت.
مدتی بعد برای خرید عقد و عروسی به بازار رفتیم. من به همراه مادرم و ایشون به همراه مادر، خاله و خواهرشون.
من دوست داشتم مثلا وقتی وارد مغازه می شویم (داماد) به ما (من و مادرم) احترام بگذارد و تعارف کند ولی دستهاش رو کرده بود توی جیبهاش و جلوتر از بقیه راه میرفت و اصلا مواظب ما نبود که توی شلوغی بازار کسی به ما تنه نزند، حتی وقتی یک نفر به من متلک انداخت به روی خودش نیاورد.
مادر و خاله و خواهرشون هم با خودشون حرف میزدن و خیلی محل ما نمی گذاشتند، مادرم از اینکه دارم ازدواج میکنم خوشحال بود و به روی خودش نمی آورد و چند باری به آنها گفت: ما خرید زیادی نداریم، من همین یه دختر و پسر رو دارم و برای دخترمون هرچی لازم بوده خریدم.
بی توجهی داماد و بی اعتنایی مادر و خاله و خواهرشون فضا رو خیلی سنگین کرده بود و آدم احساس غریبی میکرد، انگار نه انگار که ما امروز مهمان آنها هستیم و چند بار توی خونمون به گرمی و صمیمیت از آنها پذیرایی کرده بودیم.
مادرم به صورت من نگاه کرد و دید اون نشاط و خنده چند ساعت قبل رو ندارم؛ توی شلوغی بازار مادرم دست مرا نگه داشت و من ایستادم و آنها دور شدند و فاصله گرفتند و چند مغازه از ما دورتر شدند و گویا متوجه شده بودند که ما نیستیم، ایستادند به اطراف نگاه میکردند که ما را پیدا کنند ولی ازدحام جمعیت ما را از دید آنها پنهان می کرد، نه من به طرف آنها حرکت کردم نه مادرم، مادرم بدون اینکه حرفی به من بزند همین طور که دست مرا گرفته بود  از پله های بازار آرام پایین رفتیم و به چلوکبابی بازار رفتیم و نشستیم، و مادرم غذا سفارش داد.
اون لحظه بود که فهمیدم بعد از چند ساعتی احساس آرامش و راحتی می کنم. تلفنم زنگ زد پدرم بود گفت که آنها ما را گم کرده اند مادرم گوشی را از پدرم گرفت و گفت: یه لحظه نشستیم خستگی در کنیم گمشون کردیم الآن پیداشون میکنیم و تلفن رو خاموش کرد. بعد از خوردن غذا، تاکسی گرفتیم و اومدیم خونه. نزدیک غروب پدرم هم آمد خونه و گفت: چرا تلفونتون رو جواب نمیدید؟ چی شده؟ مادرم گفت: چیزی نشده، هیچ اتفافی نیفتاده،  ولی من به اینا دختر نمیدم، نظرم عوض شده.
البته آنها چند باری تماس گرفتند و به مغازه پدرم برای اجازه گرفتن آمدند و پدرم به آنها گفت: مادرش راضی به این وصلت نیست و دختر به شما نمی دهد. و بعد از مدتی پیگیری آنها و بی محلی ما، آنها هم دیگر سراغی از خواستگاری نگرفتند.
سوال من این است به نظر شما من اشتباه کردم؟ شما جای من بودید چکار می کردید؟

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)