سلام خدمت همه بزرگوارن

ممنون از وقتی که برای خواندن متن یه آدم ناامید و خسته میذارید . امیدوارم با جواب هاتون به حالی بهتر برسم ...

حقیقتش بنده 27 سالمه، تو این عمری که از خدا گرفتم از وقتی که خودم، خوب و بد و تشخیص دادم تمام سعی مو کردم برای خشنودی خدا، برای اینکه روبروش شرمنده نباشم، گاهی وقتا میشد طی یه اتفاقی اینقد خسته میشدم که دیگه حتی حاضر نبودم نمازم بخونم البته این نماز نخوندن و قهر کردن بچه گونه، مربوط به همان دوران بچگی بود مثلا همون دبیرستان...

ولی بعدش فهمیدم این خودمم که به خدا نیاز دارم این منم که با روی برگردوندن ازش آرامشم مختل میشه، این منم که تمام وجودم دچار خلا عاطفی میشه، به خاطر همین دیگه اگه از این احساسا بهم دست میداد، ترک واجبات نمیکردم چون واقعا خداوند به نماز من و شما احتیاجی نداره این ماییم که بنده ایم و محتاج....

خلاصه گذشت و شدم 27 ساله، و طوری زندگی کردم که هر لحظه برای مرگ آماده بودم و ترسی نداشتم... مبرا از گناه نبودم اما تمام سعیم این بود گناهی نکنم فقط و فقط به خاطر خودش.. وقتی باهاش درد دل میکردم با تمام وجود احساسش میکردم اینکه داره بهم گوش میده صدامو میشنوه و همینا آرومم میکرد حتی اگر بنده هاش داغونم کرده بودند....

خسته تون نکنم....

این حس و حال خوبم مال چن روزه قبل بود ولی الان دیگه ندارم....

دیگه داغونم....

دیگه خدایی ندارم که چنین احساسی بهش داشته باشم...

چراااااااا؟؟؟

چون حاجتی داشتم که سه سال به درگاهش التماس کردم بهم بده .... گفتم بهش هر جور خودت صلاح میدونی...

سپرده بودم به خودش فقط میگفتم از این سردرگمی نجاتم بده...

تا اینکه ی پیشنهاد کاری بهم شد.... با تمام وجودم قبل از پذیرش این پیشنهاد دعا کردم. اینقد تو دعاهام بهش نزدیک بودم، حس و حال عجیبی داشتم که یاد اون لحظه و اون حس و حالم میفتم اشکم جاری میشه...

توکل کردم به خودش و گفتم اگه صلاحم نیس نشه. اگه صلاحم نیس خودت یجوری بهم بفهمون . تا اینکه فرداش دقیقا فردای همون روز ، فردای این همه توکل این ، همه التماس .... متوجه شدم فقط و فقط یه چاه بود که دیگه افتاده بودم توش نه راه پس الان دارم نه راه پیش ، با خودم موندم که چراااااا
چراااااااا  ؟

من گفتم احمقم خدا، گفتم بی خبرم، گفتم تا نوک دماغم بیشتر نمبینم، بهش گفتم از یک دیقه دیگه خودم خبر ندارم... بهش گفتم خودت کمکم کن، خودت آبرومو حفظ کن ، خودت عزتمندم کن ...پس چرا تنهام گذاشت....چرا خارم کرد .... ؟

حالا دیگه تو این ماه عزیز که ماه برکته ماه مهمانی درگاهش هستش دیگه نااااامید و خسته ام ، خیلی خسته ، اینقد که همش میگم ای کاش خودکشی حرام نبود....

میدونم حالا همتون میگید صلاحت بوده حکمتت بوده... صبر کن ، فقط میخوام اینو بدونم تا کی صبر کنم تا کی؟؟؟ تا کی قراره به هیچ کدوم از خواسته هام نرسم و بگم مصلحتت نبوده ...

من بنده ی جاهلش آیا یه دلخوشی کوچیک نمیخوام که دلم حداقل خوش باشه بگم خب دیدی به این رسیدی ، ان شاء الله اگه خودش بخواد به اینم میرسی اگه نخواد نمیرسی .....آخه این صلاح و مصلحت نرسیدن تا کی ؟ تا مرز کافر شدن بنده ؟ دارم دیوونه میشم نمیدونم چکار کنم نمیدونم .

به خودش قسم تا الان به هیچ کدوم از خواسته های قلبی ام نرسیدم.... گفتم بی خیال صلاحت نیست ، قسمتت نیس... کنایه ها و آزار و توهین بنده هاشو به جون خریدم و برای خودش گفتم و اشک ریختم... . و گفتم خدایا خوبه که هستی... اما الان شک کردم به همه چی ... به اینکه نگاهم میکنه ... به اینکه میگه بخوانید مرا تا اجابت تون کنم .... واجباتو به جا میارم اما بدون ذره ای احساس
، میدونم قبول نیس به درگاهش چون احساسی ندارم ... دعا دیگه نمیخوام بکنم... چون میدونم همه اش بن بسته...

همه اش درب بسته اس... نمیدونم چی بگم ....فقط برام دعا کنید بمیرم ... هیچ آرزویی ندارم هیچ آرزویی جز مرگ ... فقط دارم نفس میکشم فقط نفس . 

برام دعا کنید...  برای نجاتم از این برزخ


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل اعتقادی (۱۲۲۸ مطلب مشابه)