سلام خدمت همه دوستان 

من یه زمانی کسی بود که خیلی برام عزیز بود و کاملاً بهش اعتماد داشتم یعنی با رفتارهاش فکر می‌کردم دوستم داره. ولی یه شرایطی پیش اومد که کاملاً تغییر کرد و به راستی همه تفکراتم رو ریخت بهم و من دو سه سال کاملاً درگیر بودم الآن دیگه کمتر بهش فکر می‌کنم. الآن دیگه رفتن این آدم برام زیاد مهم نیست بلکه مشکلات و بی اعتمادی بعدش برام مشکل بزرگ شده. (این آدم نامحرم نیست یعنی دوست پسر این ها نبود بلکه جزئی از خانواده م بود) 

الآن مشکل من اینه که بعد رفتن اون آدم دیگه نمی تونم به کسی اعتماد کنم و با خودم میگم اون آدمی که مطمئن بودم برام ارزش قائله اون طوری کرد دیگه این ها که جای خود داره.

الآن ناخودآگاه آدمی شدم که بیشتر تو خودشه تا با بقیه و این کارهام ناخودآگاه یا نسبت به بعضی رفتارهای اطرافیانم که احساس می‌کنم بویی از رفتن میدن بیشتر واکنش نشون میدم یعنی این طوری که میگم بذار بره برام مهم نیست و کلاً تموم می‌کنم شاید اصلاً طرف مقابلم این طوری فکر نکنه. 

نمی دونم شاید هم یه جور سیستم دفاعیه. البته من حتی الآنم خیلی سعی می‌کنم به مرحله بذار بره نرسه ولی الآن دیگه نسبت به قبلاً کمتر برای نگه داشتن آدمای اطرافم سعی می‌کنم و به راستی دیگه مثل قبل از رفتن آدم ها ناراحت نمیشم. 

من قبلاً هم خیلی با کسی گرم نمی‌گرفتم ولی الآن دیگه با خیلی‌ها میگم و میخندم بدون اینکه رفتن یا موندن شون برام مهم باشه. این گرم گرفتن ظاهریه و برای کسانی که منو می‌شناسند کاملاً روشنه. 

اطرافیانم گاهی نسبت به رفتارهام خیلی اذیت میشن و بهم فشار میارن و این موقع‌ها خیلی اذیت می شم. و من یه دخترم و فکر می‌کنم حتی اگه بخوام ازدواج هم بکنم طرف مقابلم هم قراره خیلی اذیت بشه بدون اینکه مقصر باشه و هم خودم اذیت می شم و هم اون و بعضی وقت ها فکر می‌کنم کلاً بی خیال ازدواج بشم. چون الآن دیگه واقعاً احساساتم خیلی سرد شده و هر کاری کردم تو این سه سال برگردم به خود قبلیم نشد و تا الانشم خیلی اذیت کشیدم تا خودم رو جمع و جور کنم.

ولی بازم آدم مهربون و خونگرم قبلی نیستم و خودمم احساس می‌کنم که اطرافیانم هم حق دارن ولی چون نمی تونم از ته دلم اعتماد کنم ناخودآگاه تو رفتارهام مشخص میشه چون نمی تونم نقش بازی کنم و اطرافیان نزدیکم متوجه این مورد میشن.

می‌دونم اون آدم الآن داره راحت زندگی می‌کنه ولی هر کاری می‌کنم نمی تونم خودم رو به آدم قبلی برگردونم.

سعی کردم یه مشاور خوب پیدا کنم ولی تو شهرمون نتونستم پیدا کنم.

الآن خیلی خوشحال می شم بدون قضاوت بهم راهکار بدید. چون برام دیگه خیلی اذیت کننده شده و گاهی اون قدر گله و شکایت اطرافیانم زیاد میشه که با خودم میگم بذارم از شهرمون برم و یه شهر دیگه کار کنم. 

رفتن و تغییر رفتار این آدم خیلی برام گرون تموم شد و چون خیلی بهش اعتماد داشتم یه جورایی همه باور هام رو ریخت بهم و الآن میگم و میخندم ولی دیگه شاد نیستم و ناخودآگاه تو ذهنم هست که این آدما هم قراره برن و چون من آدمی نیستم که برای موندن آدما التماس کنم خودم وقتی این احساس بهم دست میده که میخوان برن شرایط رو براشون فراهم تر می‌کنم تا راحت تر برن. 

شاید به این خاطر که نمی خوام مثل قبل اذیت بشم چون واقعاً سه سال خیلی سختی رو گذروندم و هی زمین خوردم و پا شدم هی سعی کردم با کار خودم رو مشغول کنم ولی بازم اثرش رو گذاشت و از یه آدم مهربون تبدیل شدم به یه آدم سرد. 

من سعی می‌کنم کلاً منطقی برخورد کنم ولی تو این مورد واقعاً دست خودم نیست و همه رفتارهام ناخودآگاه که بعداً هم خودم وقتی فکر می‌کنم بهش اذیت می شم و خودمم موندم چطوری از اون آدم تبدیل شدم به این آدم الآنم. و در برابر کسی که میگه دوست دارم بیشتر گارد می‌گیرم و یه جورایی اصلاً به حرفش اعتماد نمی‌کنم نه اینکه نخوام نه بلکه نمی تونم.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تقویت روابط اجتماعی (۸۶ مطلب مشابه)