سلام 

من دختری 25 ساله هستم . از خانواده ای با وضع مالی متوسط رو به بالا و تعریف از خانوادمون نباشه مقید، اصیل و محجبه ، البته مدرن و جد اندر جد ما آدم های درستی هستند. نماز روزه محرم نامحرم ، حلال حروم سرمون میشه، تحصیلات عالیه داریم.مواد مخدر و سیگاری و مشروبی دورو برمون نیس. تمام سعیمون اینه که خوب باشیم.

اما هیچ وقت همه ی خوبی ها با هم جمع نمیشه. و من توی این خانواده در کنار همه ی چیز های خوبی که دارم. از جمله تحصیلات خوب، قیافه و هیکل بی نقص و ظاهر مدرن و شیک ام ، دارای بیماری دیابت نوع 1 هستم. و از 18 سالگی مبتلا شدم. و انسولین تزریق می کنم.تنها غصه ی خانواده ی من تو زندگی همین هست و لاغیر .

وقتی مبتلا شدم اصلا فکر نمیکردم دقیقا چه بلایی  سرم اومده نمیفهمیدم یعنی چی؟

و اصلا فکر نمیکردم با این شرایط در آینده باید چکار کنم؟ تا اینکه تو این سن ،از اطرافیان می شنوم که میگن چرا ازدواج نمیکنی؟ سنت داره میره بالا - شانست کم میشه و هزار تا حرف دیگه که آزارم میده .

خانواده ی من هیچ وقت خواستگار رو رسمی پذیرش نکردند و تا بحال همون اول همه رو رد کردن. چند تا از فامیل ها و آشناها و چند موردم غریبه ، که چون داشتم درس میخوندم و از اونجایی که من خیلی تنبلم نمیتونستم هم درس بخونم هم به همسرم برسم. همه شون رد شدن. البته از نظر خودمم خوب نبودن و من دنبال آدم مورد نظر خودم بودم.

حالا سوال من اینه عزیزان:

من میدونم که یکسری آدم های مناسب وقتی متوجه میشن من بیماری دارم پا پس میکشن. یعنی اینجوری بگم که اول امتیاز من 20 هست ولی بیماری میرسوندش به 6  !! بنظر شما کسی پیدا میشه که مورد مناسبی باشه ولی بیماری منو فاکتور بگیره؟

من هیچ فرقی با آدم معمولی ندارم. فقط 2 بار در روز تزریق انجام میدم. لطفا نگید که اگه کسی تو رو بخواد و دوست داشته باشه شرایطت رو قبول می کنه ،چون من اصلا نه دوس پسر داشتم نه اهل اینم که به اصطلاح با یکی رابطه صمیمی داشته باشم که بهم علاقه پیدا کنه.. تمام کنتاکت من با پسرها در حد سلام احوالپرسیه اونم فقط با فامیل و دوست و آشنا و همسایه .

من نمیتونم کاری کنم که یه پسر علاقمند بشه بهم و بعدش بیاد خواستگاری و شرایطمو قبول کنه. یعنی قبل از ازدواج هیچ کاری نمیتونم برای هیچ پسری بکنم.هیچ رفتار غیر نرمالی نمیتونم داشته باشم.اما اینم بگم آدم سردی نیستم و برای بعد از ازدواج کلی نقشه برای زندگی مشترکم دارم :)

دوستان خودتون می دونید،الان دیگه هیچ کس به راحتی تن به ازدواج نمیده. انتخاب سخت شده. اعتماد ضعیف شده...

همه ی اینا رو نگفتم که بگم شوهر میخوام. من کاملا مستقلم. اونقدرام دارم که بتونم راحت زندگیمو بکنم. به مسائل جنسی هم تو دوران مجردی بهایی نمیدم که بخوام اذیت شم.

فقط تحت فشار دخترا و زنای فامیله که میخوام ازدواج کنم . بعضی وقتا میگم با یه آدم پرفکت ازدواج کنم بزنم تو دهن همشون. واقعا آزارم میدن. همش پز شوهرشونو میدن. تازه همه ی اونایی که با شوهرشون مشکل دارن و جلوی زمین و زمان از شوهرشون بد میگن ، جلوی من پزشو میدن و ازش تعریف و تمجید میکنن و دل من رو می سوزونن. سایه همو با تیر میزننا ولی جلوی من جفت میشن عین عاشق و معشوق!!!

واقعا نمیدونم دیگه فقط خدا به دادم برسه اعصاب برام نمونده. هرچی بی اعتنایی می کنم حریص تر میشن.خیلی عذاب می کشم.

اگه دست خودم باشه اصلا نمیخوام ازدواج کنم. ترجیح میدم خودم باشم.حوصله سرزنش یکی دیگه رو ندارم که بعدا بیماری مو نقطه ضعفم بدونه و مدام بکوبه سرم.یعنی نابود میشم و اصلا دیگه نمیتونم تو اون زندگی باشم.

تو شهرما اول یه تحقیقی میکنن بعد میان خواستگاری. تو همون مرتبه اول میگن دیابت داره یارو میره. یعنی اصلا فرار می کنه  :))))))  پسر خالم که آدم خیلی خوبیه و مثل خواهرشم ،  یه بار در حضور زنش بهم گفت همش بخاطر مریضیته وگرنه در خونتون از جا کنده شده بود تا الان...

دوستان منو راهنمایی کنید:

من که نمیتونم یکی رو بخودم وابسته کنم. زیبایی ظاهری و اخلاقم رو ببینه و بپسنده و اقدام کنه
اونایی هم که معرفی میشن تو مرحله اول مشکل منو میفهمن یا خودشون بیخیال میشن یا خانوادشون بیخیالشون میکنن

فشار دوست و فامیل و آشنا بالاست . هرکی مارو میبینه میگه ایشالا عقدت کیه؟ واقعا مریضن بخدا

خودم زیاد تمایل به ازدواج ندارم.چرا باید یه نفر دیگه رو هم درگیر بیماریم کنم . در صورتی که اون حقشه با یه آدم سالم و بی حاشیه زندگی کنه.برای چی باید ریسک کنه وقتی کار من تو حاملگی خیلی بیشتر از خانم های دیگه سخت هست و باید بیشتر مراقب باشم

از طرفی مادر بزرگام و عمه و خاله هام اصلا منو تحویل نمیگیرن.چشم دیدن منو ندارن.مدام حرصمودر میارن. هروقت منو میبینن میگن ایشالا مریضیت خوب شه.لباس نو میپوشم میگن چه فایده ، برای کی تیپ میزنی ؟ کدوم مردی این لباساتو زیر چادر میبینه که اینقدر مارک پوشی میکنی . همه ی اینا واسه اینه که چون شوهر ندارم !!!!! از نظر اونا باید زود شوهر کنی و بچه بزایی مثل خودشون باشی تا باهات خوب باشن :|   :|   :|

خلاصه این مسائل آزارم میده.همش بی اعتنایی میکنم تا اعصابم نریزه بهم ولی دیگه واقعا کاسه صبرم لبریز شده. خانوادم میگن یه گوش در یه گوش دروازه.اما اینم نمیتونم.سختمه تاثیر نذاره روم
بابت مریضیم هیچوقت به خدا نگفتم چرا من؟؟؟؟

اما بارها از فامیل های نزدیک شنیدم گفتن این قند داره . کی اینو میگیره؟ اینقدر ازم آه دراومده که خودمم ترسیدم . و با اینکه دوست نداشتم این بلا سرش بیاد . یکی از فامیل نزدیکمون که منو با حرفاش ازار داده بود تصادف سختی کرد و وضعیتش خیلی بد شد و نتونست مثل قبل حرکت کنه.....

الان همش از خدا  میخوام فقط منو از این وضعیت نجات بده.بخت خوب برام فراهم شه تا از تمسخر و حرف مفت دیگرون نجات پیدا کنم :(

ازتون کمک و راهنمایی میخوام دوستان

ممنون که حرفهای طولانی منو خوندین

متشکر


مرتبط:

ازدواج با دختری که پدرش به خاطر دیابت تریاک میکشه

یک دختر حاضره با یک بیمار دیابتی ازدواج کنه؟

چطور به خواستگارم بگم که به دیابت نوع یک مبتلا شدم



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)