باور دوم :« بخت ، فقط بخت اول !! پیشونی که سیاهه . سیاهه!!»

حکایت سوم از زبان هنگامه

هجده سالم بود که فرهاد به خواستگاریم اومد. پسر عموی  همسایمون بود که در رفت و امدهای خونوادگی منو دیده بودند. بعد از یکسری تحقیقات و رفت و امد خونوادم رضایت دادند و ما به عقد هم در اومدیم.
از همون شب اول فرهاد به اصرار خونه ی ما موند با این که تو شهر ما اصلا رسم نیست که دوماد شب اول بمونه. بدتر از اون اصرار داشت که کنار هم بخوابیم. شاید از نظر خیلی ها این مطلب خیلی سخت نباشه اما اگه در شرایط من بوده باشین میفهمین چقدر سخته که برخلاف اداب و رسوم خونوادگی و مخالفت پدر و مادرت بخواهی کنار  همسرت باشی.
اخر شب وقتی وارد اتاق شدم هنوز در رو نبسته بودم که دستم از پشت کشیده شد و با یک حرکت شدید کمرم به دیوار خورد. تو شوک بودم و هنوز نفهمیده بودم چی به چیه که احساس کردم چونم توسط انگشتان فرهاد درحال خرد شدنه !! مرد روبروی من چشماش دو کاسه ی خون بود و من چنان ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود. فرهاد با دندون قروچه ی شدید گفت به چه حقی اونو معطل کردم و دیگه حالا زنشم و اگه یکبار دیگه از این لوس بازیها در بیارم حسابم با کرام الکاتبینه !  شیرفهمه ؟!بجای لبهام ، چشمام جواب دادند.

دیگه قصه ی زندگی من از شب اول روشن شد !!! فرهاد واقعا گربه رو به حجله نرسیده کشته بود و از من یک زن ترسوی تو سری خور ساخته بود . بارها کتک خوردم. و از ترس کتک های دوبارش جیک نمیزدم. تا این که یکبار با یک بهونه ی کوچیک چنان کتکی خوردم که یک طرف صورتم کبود شد .
چون اون روز خونه ی مادرش بودیم وقتی پدر و مادرش دیدند پسرشون چه بلایی سرم اورده نذاشتند چند روزی خونمون برم تا صورتم بهتر بشه. ولی بعد سه روز  وقتی رفتم مادرم فوری فهمید. خیلی ناراحت شد و به پدرم گفت. پدرم هم به فرهاد زنگ زد و کلی گله کرد و فرهاد با چرب زبونی قصه رو فیصله داد. اما من میدونستم دوباره یک جایی تلافی میکنه و همینطور هم شد! به ماه نرسیده با یک بهونه ی دیگه چنان منو زد که اینبار هم دندونم شکست و هم انگشت شستم .
اینبار خونوادم کوتاه نیومدند و من وقتی دیدم اونا حامیم هستند  همه چی رو گفتم و پدرم بعد از کلی سرزنش که چرا زودتر نگفتم منو پزشکی قانونی برد. و اونجا تایید شد من بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. با هر سختی ای بود پدرم طلاقم رو گرفت . 
با این که طلاق از نظر خونوادم شوم بود برای من حکم ازادی رو داشت . دوباره احساس کردم زندم و نفس میکشم. قبل از هر چیز سراغ کتاب و دفترم رفتم تا کنکور اون سال رو از دست ندم . خوشبختانه با تلاش بسیار در رشته ی پرستاری قبول شدم و همون سال پسر عموم اومد خواستگاریم.
با این که از ازدواج دل خوشی نداشتم اما این بار به اصرار خونواده که طرف فامیله و میشناسیمش قبول کردم. پسر عموم برخلاف فرهاد بسیار مهربون و عاشق مسلک بود . این بار ظاهرا بخت باهام یار بود. من درس میخوندم و پسر عموم که تو کار ساخت و ساز بود قرار شد زمینی که پدرم به اسمم زده بود رو بسازه و خونه نصف نصف به نام هر دو بشه.
از اونجا که وسط امتحانا بودم و وقت نداشتم  هر روز شهرداری و این اداره اون اداره برم یه وکالت دادم به پسر عموم تا از طرف من کارها رو پیگیری کنه...
سه  ماه گذشت یک روز که رفتم سر زمین دیدم فونداسیون پنج طبقه رو زمین ریخته شده. حسابی تعجب کردم . ما که قرار بود دو طبقه بسازیم و تازه فعلا یک طبقش رو!! از بنایی که اونجا بود پرسیدم اونم گفت نظر اقای ایزدی بوده با تعجب گفتم مهندستونه ؟! گفته نه صاحب زمینه ! ...دنیا رو سرم خراب شد. اومدم پیش پدرم و وقتی قضیه رو پیگیری کردیم .
حقیقت داشت و بدتر از اون فهمیدیم پسرعموم بخاطر بدهکاری زمین رو فروخته ! اما نه یک بدهکاری ساده ! بدهکاری بخاطر قمار ! و از اون بدتر فهمیدیم آقا پا بساطی منقل و بافور هم هست....هیچی دیگه دوباره راهی نبود جز طلاق !
دختری که هنوز بیستش رو تموم نکرده بود مهر دو تا طلاق رو پیشونیش خورده بود. مادر همیشه گریه میکرد و فرهاد رو نفرین میکرد و میگفت بخت اول که سیاهه تا اخرش سیاهه ! بخت اگه بخت باشه فقط بخت اوله !!!
تو اون حال و هوای رقت بار فقط درس بود که امیدوارم میکرد. درسم که تموم شد و بعد از گذروندن طرحم در یک بیمارستان استخدام شدم. دیگه به ازدواج فکر هم نمیکردم چون اگه شانس بود به قول مادرم بار اول خوشبخت میشدم. از مردها گریزان بودم. اجازه ی ورود هیچ خواستگاری رو نمیدادم. تازه مگه دختری که دو بار تو دوران عقد طلاق گرفته خواستگار خوب هم داره ؟!!
نه ! این بار دیگه فریب هیچ ادمی رو نمیخوردم. کار میکردم و برای خودم یه زندگی مستقل درست میکردم...یه روز تو ماه رمضون لحظه ی افطاری دو تا تصادفی اورند. که تا کارهای اولیه رو انجام دادیم و یکیشون رو اماده کردیم برای اتاق عمل دو ساعتی طول کشید. بدنم از شدت ضعف میلرزید .نزدیک بود گیج برم و بخورم زمین که سریع روی صندلی ای نشستم .
از فرط بی حالی چشمامو بسته بودم که یکی گفت بفرمایین. چشمام رو که باز کردم همراه اون دو تا تصادفی بود دستش یک لیوان یه بار مصرف و دو تا خرما بود. گفت شرمنده همینا رو این اطراف پیدا کردم. همین شد اولین نقطه ی اشناییم با مصطفی.
مهندس اداره ی برق بود و تک پسر خونواده. بعد از مدتی اومد خواستگاریم و من خیلی سریع ردش کردم. اما مصطفی ول کن نبود. شش ماه رفت و اومد .اون همه چیز رو میدونست. یعنی خودم به بدترین روش به مادرش گفتم تا از من دلزده بشند اما نشدند.
بهشون شک داشتم چطور یه پسر میاد خواستگاری دختری مثل من ! مصطفی اونقدر سماجت کرد تا بلاخره راضی شدم اما اینبار مطمئن بودم نباید دل خوش کنم و حتما بلاخره یه روز روشن میشه مصطفی هم مثل بقیست !! اما نشد. اون فوق العاده بود. اخلاق بد بین منو خوب تحمل میکرد و اونقدر محبت کرد تا کم کم بدبینی های من از دلم رفت. مصطفی نه تنها خودش خوبه ، خونوادشم ماهند و حتی یکبار به روی من نیاوردند که من قبلا دو بار ازدواج کردم. 
امروز من یه زن و مادر خوشبختم و  خوشحالم که به خودم اجازه ی خوشبختی رو دادم و از زندگی نا امید نشدم.


دوست عزیزی که به هر دلیلی کارت به جدایی رسیده نا امید نباش و با تلاش و امید بیشتر به استقبال ایندتون برید. اگه یکبار بختتون بخت نبوده ! اگه حتی دوبار شکست خوردین نا امید نباشین و این حرفا رو بریزین دور که بخت ، فقط بخت اول ! یا پیشونی که سیاهه ، تا اخرش سیاهه !! امیدتون به خدا باشه و با تلاشی دوباره ، زندگی رو از سر بگیرین ...به قول شاعر: 
تا شقایق هست زندگی باید کرد
سعادتمند باشید 
م. یگانه

مشابه:

بررسی برخی باورهای رایج (1)

نگاهی به برخی باورهای رایج (2)

نگاهی به برخی باورهای رایج (4)

نگاهی دوباره به باور های رایج (۵)


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل اعتقادی (۱۲۲۸ مطلب مشابه) مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)