سلام
امیدوارم حال همگیتون خوب باشه. من یکی که خیلی دلم گرفته. خیییلی حالم خرابه. اومدم اینجا تا یکم درد و دل کنم
19 سالمه. ساکن یکی از روستاهای اطراف مازندران. بذارین خیلی رک بدون امید و حرفای واهی و دل الکی خوش کنی حرفامو بزنم...
دختری فوق العاااده تنها. دختری که فقط میخندید تا همرنگ جماعت باشه که یه وقت رسوا نشه . دختری که بچگی هاش همش دلهره ی اینو داشت که نکنه یه وقت مامان باباش از هم جدا بشن . دختری  که تو همون سن بچگی شاهد ازدواج دوباره ی پدرش بود . دختر بچه ای که تو سن 6. 7 سالگی بجای اینکه با دوستاش بازی کنه باید میرفت تو دادگاه ها تا شهادت بده به اتفاقایی که تو منزلشون می افتاده .
کسی که تنها حق انتخابش رو ازش گرفتند و از همه بدتر تو سن 13 سالگی اونو به عقد کسی در اوردن که بهش علاقه ای نداشت .
زمان گذشت الان 19 ساله شدم از 13 تا 19 نمیدونم برا شما زیاده یا نه ولی برا من بهترین روزای عمرم بود که تو دوران عقدم سپری شد .
ناراضی نیستم نامزدمو میگم شاید بهتر از ایشون برای من نبود ولی بذارین یکم از مشکلات بین خودمون رو اینجا بگم تا نظر شما رو هم بدونم .
اوایل همه چی خوب بود ولی به یه سال نکشیده رفیق باز شد. دیگه بهم توجه نمیکرد صرفا فقط  بخاطر نیاز جنسی...

خیلی احساس تنهایی میکردم خییییییییللیییییییی . اون از بابام که خیلی وقته ما رو بحال خودمون رها کرده و نه حرفی نه خنده ای نه شادی نه مسافرتی نه یک دور هم بودن ساده ای هیچیییی بخدا هیچی. تو خانواده ی ما هیچکدوم از اینا وجود نداشت و نداره ولی بجاش تا دلت  بخواد........ فحش و درگیری و سرزنش و تحقیر و.... بماند......
من خیلی تنها بودم نه دوستی داشتم تا باهاش حرف بزنم تا یه کم دلم اروم شه نه بابایی که کنارم باشه نه همسری که منو بخواد فقط تنها مونس من مادرم بود ولی از اون جایی که ایشون سر زایمان مریض شدن خیلی نمیتونستم باهاشون درد و دل کنم .
هزار تا درد بی درمون داشتند که درد و دلای من براشون فقط یه قوز بالا قوز بود . این تنهایی ها منو وادار به اشتباهات بزرگی کرد. دنبال این خلا عاطفی پی غریبه ها بودم .
جواب یکی از مزاحم تلفنی هامو دادم و مدتی با هم در حد یه ارتباط تلفنی ساده بودیم. ولی بعدش که دید رابطه جنسی نامشروعی خبری نیس خودش رهام کرد .
این قضیه رو به نامزدم گفتم چون تهدیدم کرده بود واسه همین منه ابله فک کردم نامزدم از زبون خودم بشنوه بهتره ( آآآآآآآآآآآخخخخخخخخ که چ اشتباه بزرگی ) سوژه دادم دستش...
دو سالی از این قضیه میگذره فعلا نرمالیم .
ولی همیشه تحقیرم میکنه از اندامم ایراد میگیره. توجهی بهم نداره. بیشتر اوقات چنان میره تو فکر که گمان میکنم به همون عشق سابقش هنوز فکر میکنه ( اینم بگم که قبلا هم اینجوری بود ) . ولی گاهی اوقاتم خودش باز باهام خوب میشه .
همیشه منو با اینو اون مقایسه میکنه. همیشه هم تیکه کلامشه که من بدریختم . زشتم. چه میدونم پاهام بزرگه. دماغم بزرگه. چشام بزرگه ( در صورتی که همه بهم میگن ما ارزومونه یه دختری بیاریم شبیه تو ) از این تحقیرا خسته شدم . همیشه هم که این زندگی نکبت بار منو به رخم میکشه. پیش خودم از مامانم بد میگه .
این همه مدت تو عقدیم شرایط اقتصادیشونم فوق العادس ولی هیییچچ تمایلی به رفتن زیر یه سقف با من نداره. عقدمونم محضری نیس هنوز .
بسه خیلی زیاد شد فقط همین قدر بگم گاهی اوقات فکر طلاق میزنه به سرم ولی از سوژه ای که دادم دستش میترسم. مطمئنم با کوچکترین خطام میره جار میزنه این حرف رو . اون وقته که دیگه این زندگی دیدن داره. چیکار کنم؟ تو رو خدا کمکم کنید بخدا تنهایی امونمو بریده من هر چی بگم تنهام بازم تصور کردنش براتون ممکن نیس
مشکلاتم فقط به همینا بسنده نمیکنه . ولی من بیشتر از این سرتونو درد نمیارم
فقط لطفا بهم کمک کنید. خیلی محتاجم

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل متفرقه (۷۵۸ مطلب مشابه)