سلام

دختری بیست و چند ساله هستم . پدری دارم که خیلی متعصب و به اصطلاح عوام خانه گمانه . به من گفتن تو بیمارستان و دانشگاه هر کی ازت خواستگاری کرد جواب رد بده و به من نگو . قبلا بازم پست گذاشته بودم .

دو سه مورد تو دانشگاه خواستگاری کردن منم بخاطر حرف پدرم ردشون کردم، واقعا میترسم از  آیندم از فامیل ها که دو تا از شوهر خاله هام به خودم گفتن از ترس بابات جلو نمیایم چون میدونیم قبول نمیکنه! از تو دانشگاه هم که باید رد کنم . مثلا دانشگاه کارگاهی چیزی گذاشته بابام میپرسه مختلطه یا نه؟ خب دانشگاس دیگه معلومه مختلطه ، اصلا نمیزاره تنها برم بیرون مگه با خودش، همش تو خونه ام. نه عروسی میریم نه مهمونی های دست جمعی هیچ جا .

از تو خیابونم که کسی منو نمیبینه که بیاد جلو ، چون همش تو خونه ام . تنها امیدم دانشگاست که ٢ سال دیگه تموم میشه و منم باید هر کی اومد رد کنم، اصلا میترسم به بابام بگم یکی خواستگاری کرده چون دیگه نمیذاره برم دانشگاه، اگه بفهمه جواب شون رو دادم به خدا میکشه منو .

خب یکی خواستگاری میکنه باید جوابش بدی حالا چه قبول کنی چه رد کنی باید باش حرف بزنی، با هیچکی ام رابطه نداریم که با بابام حرف بزنه ، حرف هیچکی رو هم قبول نمیکنه حتی حرف مامانم، فکر میکنه همه اشتباه میکنن و فقط خودش درست میگه .

میگه باید با اونی که خودم میگم ازدواج کنی، اونی که خودم میپسندم، من که اخلاق بابام رو میدونم هیچ کس مورد پسندش نیست . واقعا از آیندم میترسم، آینده ای که به اجبار باید تنهایی رو انتخاب کنم. چرا خدا هیچ تغییری تو اخلاق بابام نمیده؟ اصلا ازدواج کردن برام یه رویاست.! یه چیزی که هیچ وقت به واقعیت نمیپیونده .

تو رو خدا برام دعا کنین .


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)