من دختری 42 ساله هستم حالا خواستگاری دارم که 44 ساله ش هست و معلم. دوست مادرم معرف بود. روز اول با دو تا از همکارای مردشون ناظم و یک قاری قرآن و معرف اومدن خواستگاری! که هر دو ضمانت ایشون رو کردن و گفتن ایشون مومن و مذهبی و خوش اخلاق ان.
بگذریم که خیلی پیر به نظر میان و من به قول ایشون 25 هم بزور نشون می دم. قیافه شون به دلم ننشست , ولی با این همه تعریف گفتم فعلا این رو ندید بگیرم. بار دوم با مادرم و معرف رفتیم یک ساعتی بیرون و ازشون پرسیدم چرا تا حالا ازدواج نکردین ؟
گفتن مادرم 25 ساله مرده و کسی نبوده سر و سامان بده. دو تا خواهر و یه برادر داره و یکیش از خودش بزرگتر و ازدواج کرده. ایشون گفتن که برام صداقت خیلی مهمه . چند روز بعد تولدشون بود و من به اصرار مادرم یک حافظ نفیس براشون خریدم. بعدش گفتن من باید پدر و برادراتون رو ببینم و یه شب اومدن افطار خونه ما که پدرم هم ناراحت شد ولی به روش نیاورد.
خلاصه من هر بار گفتم چرا خواهرتون زنگ نمیزنه و انگار بی خیال ان .گفتن که من بزرگم و خانواده گفتن که خودت باید انتخاب کنی ما آخرش میایم. هفته بعدش تلفن زد و گفت عید فطر با خانواده میان و ان شاء الله حرفا رو تموم میکنن.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۲۴۵ مطلب مشابه) ازدواج و مسائل گوهران کشف نشده (۱۲۴ مطلب مشابه)