↓ موضوعات مرتبط ↓ :
خودسازی در دختران (۴۶۰ مطلب مشابه)
سلام
من یه دختر ۲۴ ساله ام. تا الآن عمرم را هدر دادم، هیچ کار مفیدی حتی آشپزی بلد نیستم و انگیزه زندگی ندارم جرأت خودکشی هم ندارم ۱۸ ساله که بودم از یه پسر خوشم اومد که منو نخواست و از مردان زده شدم
از کودکی در فقر بزرگ شدم از این زندگی متنفرم دلم می خواد یه خونه و ماشین داشته باشم مستقل بشم. آهای آدم های پولدار تو رو خدا بگین چه کنم منم بتونم یه خونه بخرم، مغزم هنگ کرده
الآن منشی ام با ماهی یه تومن حقوق. چه کار کنم درس هم نمیخوام بخونم. خیلی ترسوام، نتونستم آرایشگری بیاموزم. چه کنم؟
با سلام...
من یه دختر حدودا ۲۲ ساله هستم فرزند طلاق عاطفی بین پدر و مادر که شاید به سبب همین موضوع مشکلات روحی فراوانی دارم... افسردگی، یاس و ناامیدی، عدم تمرکز، و جدیدا حتی لکنت زبان...!
از بچگی شاهد بدترین نزاع ها بین خانواده بودم که باعث شد از همون سن کم سرخوردگی و سرکوفت و سرزنش اطرافیان به خاطر خانواده ای که به انتخاب خودم نبود هر روز در خودم فرو برم تا جایی که دیگه دلم نمی خواست از خونه بیرون برم ...
هر روز حالم بدتر و بدتر میشه توی کنکور موفق به دانشگاه رفتن نشدم ... تو شهر کوچک هم هیچ گونه جای پیشرفت ندارم حتی هر کس هم میاد برای خواستگاری با اطلاع از وضعیت خانوادگی پا پس میکشه...
پدر و مادرم من رو مسبب بدبختی خودشون و این که من اون ها رو محدود کردم می دونن ... نه استقلال مالی، نه استقلال توی تصمیم گیری و ...، خلاصه شرایط مناسبی ندارم ... با اینکه استعداد داشتم و تا اوایل دبیرستان جز شاگردهای خوب بودم همیشه حسرت می خورم و گاهی این قدر گریه می کنم که تا چند روز توان ندارم...
سلام
من یک آدم خیال پردازم. احساس می کنم زمانم داره به سرعت می گذره و فرصت هام از دست میره و من فقط وقتم رو با رؤیاپردازی یا فکر کردن تلف می کنم. دلیل اصلی فکر زیادم احتمالا دو چیزه:
1. تشنه یه توجه بودن
2. فرار از درس (به نظرم این مهم تره)
از دوران ابتدایی همیشه معلمین و همکلاسی هام منو آدم باهوش و با استعدادی می دونستن ولی خودم می دونم که در درونم چیزی نیست و در واقع ادای آدم های خردمند و کتاب خون رو درمیارم! هر چند واقعاً هم نسبت به اطرافیانم برای علم ارزش بیشتری قائل بودم.
واقعاً اینکه عمرم داره می گذره و من مطابق ارزش هام نیستم آزارم میده، نه دانشی دارم نه پرتلاشم.
از هر چیز دانسته های سطحی دارم نیچه، فروید، داروین و ... وقتی بعضی نظرات اینجا رو می خونم و قسمت هایی شون رو متوجه نمی شم به شدت احساس حقارت و اضطراب می کنم. وقتی می بینم کسی سنش از من کمتره یا هم سن و سالمه و از من بیشتر می دونه مضطرب میشم و اعتماد به نفسم کلا از بین میره.
سلام من یه دختر ۲۲ ساله هستم. دانشجوی یک دانشگاه تقریباً مطرح در کشور.
من یه مشکل اساسی از اون زمانی که خودم رو شروع کردم بشناسم دارم، یعنی از ۱۵ سالگی به این نتیجه رسیدم که من خیلی زیاد تحت تأثیر رفتار، حرکات و کارهای دیگرانم، حالا این تحت تاثیر بودن چطوریه؟
اوایل که سنم کمتر بود مثلاً تو سن ۱۷ سالگی و دبیرستان یه دوست داشتم که مدام باهاش بودم و البته مجبور بودم که باهاش باشم، حرکات این دوستم خیلی رو من اثر گذاشته بود، منظورم اینه که حرکات صورتم یا دستانم نه رفتاری که اون داشت یا طرز فکری که اون داشت اینها روم اثر نداشت.
امّا رفتم دانشگاه و با هم کلاسیم ترم ۳ و ۴ لیسانس که البته همچنان لیسانس هستم هم اتاقی شدم اون خیلی تنبل بود و اصلاً تو خوابگاه یه کلمه هم درس نمی خوند و همیشه میگفت ولش کن وقت داریم، منم تحت تاثیر رفتار اون قرار گرفتم و خیلی تنبل شدم، به طوری که اصلاً درس نخوندم اصلاً، و ترم ۳، سه واحد افتادم و ترم ۴ مشروط شدم تا اینکه خدا رو شکر جدا شدم ترم ۵ دیگه ازش، اینکه میگم درس نمی خوند تو خوابگاه به خاطر این بود که راهش نزدیک بود و شوهرش عصرها می اومد سراغش و شبها کلاً در خوابگاه نبود دوباره صبح زود می اومد.
و مثلاً در مورد خواهرم هم همین طوره، یه سری از افکارش اگه زیاد باهاش سر و کله بزنم روم اثر می ذاره خصوصاً رفتارهای منفی رو خیلی تاثیر میپذیرم.
سلام
امیدوارم حال تون خوب باشه. من یک دختر ۲۱ ساله هستم از بچگی از خانواده محبتی ندیدم و می تونم بگم وضع زندگی مون هم واقعاً خوب نبود از لحاظ مالی، بزرگتر که شدم خب وضع پدرم به لطف خدا خیلی بهتر شد و تو یکی از محلهای خوب شهر خونه خریدیم و پدرم اسم و رسمی پیدا کرد.
من به شدت اون وقت گوشه گیر شدم چون خودم رو از بقیه کمتر می دونستم از همه لحاظ، و یادمه اون وقت چهره م رو تو دبیرستان مسخره میکردن یا تو عکسها راهم نمیدادن، تحقیرهاشون همین طور ادامه داشت اون ها مهمونی های آنچنانی میرفتن و با آدمهایی ارتباط برقرار می کردن و بعد جوری با من برخورد میکردن انگار اصلاً درحد این چیزها نیستم.
تا دو سال پیش که اینستاگرامم رو نصب کردم و خب به خاطر عقب نموندن از بقیه عکسهای هنری پیشه عکاسان خوبی میگرفتم تا اینکه متوجه شدم نه منم چهره زیبایی دارم، هفتاد درصد فالوور های منو آقایون تشکیل میدادن و خب اون ها اعتماد به نفسی که میخواستم رو بهم میدادن،.
پیشنهادهایی برای کارهای مدلینگ و غیره داشتم کم کم کل فکرم شد مقایسه کردن تعداد فالوور هام و بقیه چیزها، شاید عجیب باشه ولی اون وقت به شدت عصبی بودم و به شدت در تلاش که خودم رو اثبات کنم.
سلام دوستان عزیز
دختری ۲۴ ساله هستم که در کودکی به علت جمعیت زیاد خانواده و اختلاف سنی کم با خواهر و برادرهام توجه زیادی از خانواده م دریافت نکردم و چون بچه کوچک هم بودم همیشه احساس زیادی بودن داشتم گاهی به شوخی یا جدی این زیادی بودن توسط بقیه گفته میشد (چون گاهی پول کافی برای رفع نیاز هامون نبود خواهر و برادرهای بزرگم میگفتند بچه زیاد آوردید) خیلی هم مقایسه شدم
بیشتر اوقات هم کسی تو جمع زیاد تحویلم نمیگرفت و خیلی حس بدی داشتم احساس تنهایی زیادی و خشم و شرم از اینکه توی گروه هم سن و سالانت جایی نداری، خجالتی هم بودم، با رفتن به دانشگاه اوضاع بهتر بود و دوستان زیادی داشتم امّا باز هم احساس تنهایی می کردم.
تازگیها با طرحواره ها آشنا شدم و تست انواع تلهها رو دادم و متوجه شدم چهار پنج تا تله دارم، دلم می خواد این تلهها رو قبل از ازدواج و مادرشدن درمان کنم تا این تلهها رو من دوباره به نسل بعد منتقل نکنم و بتونم زندگی خوبی داشته باشم و خودم و آدمهای اطرافم رو عذاب ندم، راستش نمی دونم باید برای درمان این تلهها از کجا شروع کنم.
سلام
۲۱ سالمه ولی کسی رو ندارم، سه ماه تابستون توی یک اتاق سه در چهار گذشت مثل همیشه، گاهی که تنهایی خیلی اذیت میکرد به طرف گوشی میرفتم تا شماره کسی رو بگیرم و از یک نفر بپرسم حالت چطوره ولی صفحه مخاطبین خالیه خالی بود به جز اسم چند استاد و پدر و مادرم اسم هیچکس نبود.
به فکر افتادم اینستاگرام نصب کنم و نصب کردم و دو روز به صفحهای که دو عدد صفر اون جا خودنمایی میکرد نگاه کردم و یادم افتاد من باز هم کسی رو ندارم که بخواد منو دنبال کنه
گاهی با برادر کوچیکم که دو سالشه حرف میزدم و اون با تعجب به اشک های من نگاه میکرد و گاهی به طرف پدر و مادرم میرفتم که هر کدوم اون قدر درگیر بودن که متوجه نمیشدن من چی گفتم، به فامیلها فکر کردم و یادم اومد اون ها کیلومترها با ما فاصله دارند، به سمت کتابها رفتم خوندم و خوندم و ... نشد.
توی اینستاگرام برای یکی از سلبریتی های معروف و پر طرفدار خارجی فن پیج زدم کسی بود که به غیر خودم همه دوسش داشتن، وقتی این کار رو کردم خیلیها بودن که باهام حرف بزنن من براشون از فروش و چارتهای آهنگ ها بگم همه شون بچههای چهارده یا پونزده ساله بودن امّا فرقی نداشت مهم این بود که کسی هست که من بعد مدت زیادی بتونم حرف بزنم کم آدمهای سن بالاتری تا مرز سی سال پیج منو فالو کردن اون ها از اون سلبریتی تعریف میکردن و من از کار خودم ذوق میکردم.
سلام دوستان، وقت تون بخیر
من ۱۸ سالمه و مدام فکر میکنم به خاطر بعضی از ویژگی هام (که شاید بد هم نباشن و از نظر خیلی افراد حتی نقطه قوت محسوب بشن) ممکنه کمتر مورد توجه قرار بگیرم و به نوعی اعتماد به نفس ندارم، من قدم ۱۷۲ و عینک می زنم (از ۴ سالگی) حس میکنم زیادی قد بلندم، عینکی بودن ضعفه به قدر کافی جذابیت ندارم (در حالی که تا الآن هر کس منو دیده و یا نظرش رو پرسیدم نظرش کاملاً مخالف نظر من بوده) خصوصاً عینک باعث کاهش شدید اعتماد به نفسم شده! به نوعی که من ابداً اجازه نمیدم با عینک ازم عکس بگیرن و وقتی عکس بدون عینکم مورد تایید قرار می گیره میترسم اگر اون شخص من رو با عینک ببینه نظرش به کل عوض بشه.
آیا واقعاً این موارد می تونه روی جذابیت کسی تاثیر گذار باشه؟
سلام خانواده برتریها
امیدوارم که حال دل تون خوب باشه و تک لحظات زندگی تون اون طور که دوست دارید براتون بگذره؛ دوستان عزیزم من یه مشکلی دارم که اخیراً بهش پی بردم اون هم اینکه به طور شدید و عجیبی حال روانیم یعنی شاد بودن یا ناراحت بودن من به تایید یا تشویق و دیده شدن توسط دیگران بستگی داره.
مثلاً چند تا نمونه اش؛
من یه آدم کاملاً اجتماعی و فعالم و اگر توی کلاسهای درس یا اجتماع کاری بکنم و دیگران تاییدش کنن یه انرژی و قوت قلبی میگیرم که حاضرم چندین ساعت مثلاً اگر استاد زبان منو تایید کرد بشینم و زبان بخونم یعنی تایید دیگران بهم انگیزه پیشرفت میده و اگر تایید نشم و با من مخالفت بشه یا پذیرفته نشم احساس میکنم من آدم بدرد نخوری ام و این قدر بی انگیزه میشم که هیچ کاری نمی کنم.
این رو هم بگم که دخترم و نوزده سالمه و خیلی دوست دارم این طور نباشم البته اعتماد به نفس خوبی دارم مثلاً اگر کاری در حد توانایی و دانشم باشه به خوبی انجامش میدم حتی بعضی جاها اگر شکست هم بخورم یا تایید نشم باز هم تلاشم رو میکنم امّا مثلاً اگر امروز غذایی که من پختم مامانم ازش ایراد بگیره و تعریف نکنه حداقل چند ساعت افسرده میشم به نظر شما طبیعیه یا من خیلی حساسم؟
سلام
میخواستم بپرسم این جا دوستانی هستند که دچار تلهی زندگی رها شدگی باشن؟
یعنی همون ترس از دست دادن. ترس از طرد شدن. یعنی کلاً توی ارتباطات شون احساس کنن طرف مقابل میخواد رهاشون کنه و بره... مخصوصاً توی رابطهی عاطفی. و از این لحاظ امنیت نداشته باشن. اگر که هستن من ممنون میشم تجربیات شون رو با من به اشتراک بذارن.
چطوری باید با احساس تنهایی کنار بیام
چه طوری از تنهایی و یکنواختی در بیام ؟
تنهام ، خسته ام ، از تنهایی دلم یه همسر میخواد
تنهایی از همه جهات دیوونم میکنه
سلام
من ۲۴ سالمه، وقتی ۲۱ ساله بودم تن به ازدواج اجباری از طرف خانواده دادم که خدا رو شکر چند ماه بعد منجر به جدایی شد. من خیلی دختر شاد و خنده رو و اجتماعی بودم ولی خب قطعاً اون اتفاق تاثیر های زیادی رو من گذاشت.
مثلاً اینکه تنهایی رو ترجیح میدادم یا بیشتر دوست داشتم سرم به کارهای خودم باشه. البته مطمئنم که افسردگی نبود ولی بیشتر نیاز به تنهایی که بتونم در خودم هضمش کنم و باهاش کنار بیام و در همین راه هم دوست هام رو از دست دادم مثلاً سه تا از بهترین دوستهای دانشگاهم رو از دست دادم یعنی خودم گفتم که دیگه نمی خوام باهاتون در ارتباط باشم. می دونم کارم خیلی بد بود ولی خب رفتار اون زمانم بود و حالم هم خیلی خوش نبود.
امّا حالا بعد گذشت زمان دوباره حالم خوب شده. دارم میشم مثل اون آدم سابق که بودم و حالا دوست دارم به یکی شون پیام بدم و بگم که دلم براشون تنگ شده. واقعاً دلم براشون تنگ شده. ما خیلی روزهای خوبی رو با هم گذروندیم. می خوام بپرسم به نظرتون کارم اشتباست؟
نباید این کار رو بکنم؟، می خوام حرف دلم رو بزنم اگه اون هم نخواست ناراحت نمی شم یعنی ناراحت که میشم ولی حداقل من تلاشم رو کردم. به نظرتون چه کار کنم؟، بعد از تقریباً یک سال و نیم خیلی دلم براشون و اون روزها تنگ شده
سلام به همگی، امیدوارم حال تون خوب باشه و ایّام به کام
من دختری ١٩ساله هستم که تا حد زیادی درون گرا، کم اعتماد به نفس، خجالتی، به دلیل اینکه سه سال دبیرستان و یک سال هم پشت کنکور بودم به شدت از جمع فاصله میگرفتم تا درس بخونم و اوقات خودم رو تنها می گذروندم.
امّا مشکل من اینجاست که هر از یک مدت به سلبریتی یا یه فرد عادی که میشناختم وابسته میشدم و به اصطلاح روش کراش می زنم، (ببخشید این قدر رک میگم) و اون قدر عکس یا آهنگها و کلیپهای اون شخص رو نگاه میکردم تا بعد از یه مدت زیادی خسته و متنفر میشدم و همه ش به خودم میگم کاش همسر آینده من این ویژگیها رو داشته باشه و ...
اما خب اصلا شرایط ازدواج کردن ندارم و با وحود اینکه تو زندگیم هیچ کمبود مادی نداشتم خودم احساس خلاء عاطفی میکنم، حتی نمی تونم با مامانم راحت باشم، نمی دونم حالا از این وضع خسته شدم و نمی دونم چه کار کنم که کلاً وابسته نشم چون امروز از این متنفر شدم میرم بعدی، در ضمن گوشی و فضائی مجازی هم کلاً نمی شه گذاشت کنار، لطفاً نظرات تون رو بفرمائید.
سلام
بیاید جملاتی که به ذهنمان آرامش می بخشه و جمله های مثبت و امیدوار کننده رو با هم به اشتراک بذاریم. این جمله ها رو از مجله موفقیت نوشتم.
۱. زمانی که کسی از شما انتقادهای غیر واقعی کرده یا سرنوشت بدی برای شما پیش بینی میکند، در مورد شما صحبت نمی کند بلکه درون خودش را برای شما آشکار کرده است.
۲. آن چه برای شما بی ارزش است برای دیگری رویای بزرگی است.
۳.هر چه کمتر انتظار داشته باشید بیشتر از زندگی لذّت میبرید
۴. یکی از بزرگترین نعمتهایی که داریم اینه که نمیدانیم در آینده چه اتفاقی برایمان میافتد
۵. نگران مسائلی که کنترلی بر آنها ندارید نباشید
۶. ناراحتترین افراد جهان کسانی که دائم نگران اند دیگران چه فکری در موردشان میکنند
۷. در ذهنتان بر چیزهایی که دوست دارید تمرکز کنید نه بر چیزهایی که از آنها وحشت دارید، این کار رویاها را برایتان واقعی میکند.
با سلام
دختری حدود بیست و سه ساله هستم. مشکل من اینه که مادرم خیلی اصرار دارن که من هر چه زود تر ازدواج کنم با اینکه هیچ خواستگاری ندارم! اما خودم هیچ علاقهای، حتی یک درصد هم به ازدواج و قبول مسئولیت ندارم، حتی بدم هم میاد با اینکه گاهی خیلی احساس تنهایی میکنم.
مادرم میگن من نسبت به سنم خیلی بچه هستم. راست هم میگن من هم اخلاقاً و هم قیافتاً بچه تر هستم و به بیست سالهها می خورم. من نه تنها که دیپلمه هستم بلکه هیچ هنری هم بلد نیستم. نه آشپزی نه حرفه ای که بتونم ازش پول در بیارم.
هیچ موفقیتی توی زندگیم ندارم. حتی قیافمه م چنگی به دل نمی زنه. یه روز که سنم رو حساب کردم و دیدم خیلی از سنم عقبم. حس شکست بهم دست داد... نمی دونم. الان از دست خودم خیلی عصبانیم... به نظرتون باید چیکار کنم؟ حس میکنم با این موقعیت حتی اگه ازدواج هم کنم به طرف مقابلم ظلم کردم.
حس حقارت، به درد نخور بودن تو این سن رو باید چطور از بین ببرم؟ توی جامعه سر افکنده م.