خانواده برتر

سلام

من تا حالا خواستگاری نرفتم ولی چند مورد بهم پیشنهاد شده بود که پیگیری نکردم ؛ یا جایی دعوت بودم که بعدا متوجه شدم جند نفری که تو اون مهمونی (غیر از ما دعوت شده بودن) قرار بوده من ببینم و نظرمو بگم ؛

سلام

آخرین خواستگاری من، یک خواستگاری موفق بود به شیوه نسبتاً سنتی. بدون حرف و حدیث و ناراحتی. طرفین رضایت داشتن. و به ازدواجی ختم شد که الحمدلله... پس مفصل تعریف میکنم. شاید به درد بخوره. شاید هم نه. ولی نیت اینو دارم که سودمند واقع بشه. از ذکر اعداد و توصیف دقیق جزییات و خصوصیات  خودداری میکنم. هم به دلیل اینکه اطلاعات شخصی و محرمانه هست. هم چون مقایسه‌ای پیش نیاد و کسی خودشو مقایسه نکنه.

نحوه آشنایی:

مادر یکی از خواستگاران قبلی ام، علی رغم اینکه با پسرش به توافق نرسیدیم، چون شخصاً از من خوشش اومده بود، منو تو محل کارش به همکارانش معرفی کرده بود و تعریف کرده بود. مادرشوهرم یکی از این همکاران رو میبینن و سراغ دختر میگیرن. ایشون هم منو معرفی میکنن.

تماس میگیرن منزل، و چون شرایط و مشخصات به ما میخورد، قرار ملاقات گذاشته شد. من اصولاً تمایل زیادی به خواستگار پذیرفتن اون هم به صورت سنتی(قبل از دیدار طرف) نداشتم. اما مادر و پدرم مصر بودند که هیچکس رو نشناخته نباید رد کرد. تا قبل از این خواستگاری، تعدادی خواستگاری داشتم که بعضی ها رو من نپسندیده بودم بعضی رو اونها.

جلسه اول:

مکان: یک شهر بزرگ. یک محله متوسط. منزل ما

زمان: نه چندان دور. همین سالها

مادر پسر به همراه خود آقا پسر عصر یک روز تابستانی(چند روز بعد از اولین تماس) تشریف اوردن. فکر کنم یک جعبه شیرینی یا شکلات هم همراه اورده بودن. یادم نیست دقیق. اما دسته گل خیر. از خانواده ای مذهبی و معمولی مثل ما. با سطح مالی کمی بالاتر از ما. سطح تحصیلات مادر و پدرها مشابه. تعداد اعضای خانواده یک نفر بیشتر از ما. اصالتاً متعلق به شهری متفاوت با اصالت خانوادگی ما. مادرساده و کمی پرحرف. پسر در ظاهر آرام و نسبتاً کم حرف. سن چند سال از من بزرگتر. قد چند سانت از من بلندتر. تیپ و قیافه معمولی ولی کاملاً متفاوت با من. هیکل معمولی. لباس رنگ روشن کت شلواراسپرت غیر ست. وزن متناسب قد. شغل معمولی. دارای تحصیلات یک مقطع از من بالاتر. وضعیت سربازی مشخص.

من چادر رنگی سر کرده بودم ولی نه کیپ. رنگ مانتو روسری شلوار و چادرهمه شاد. قیافه ام معمولی.هیکل معمولی.روابط عمومی معمولی. سرزبون معمولی. نسبتاً کم حرف(در جمع). جدی و مایل به درونگرا.

پدر و مادرم در جلسه حضور داشتن.

ایشون بارها به من نگاه میکرد. بعد به فکر فرو می رفت! من تو ذهنم این سوالو مدام میپرسیدم که یعنی خوشش اومده یا نه. مادرشون هم از هر دری صحبت میکرد گاهی با من و گاهی با مادرم. گاهی در مورد اصل مطلب گاهی موضوعات حاشیه ای.انقدر این صحبت ها طول کشید که من خیال کردم قصد ندارن من و پسر باهم صحبت کنیم! کم کم داشت حوصلم سر میرفت و معذب شده بودم. بالاخره پدرم یا مادرم غیر مستقیم به مادر و پسر فهموندن که اگه خواستیم میتونیم بریم با هم صحبت کنیم. ما هم قبول کردیم. رفتیم اتاق من. حدود یک ساعت صحبت کردیم.من از قبل سوالاتم رو اماده کرده بودم. دهها بار ویرایش کرده بودم. سوالای شخصی خودم، به علاوه مواردی که از سایتها و کتابها یاد گرفته بودم و مواردی که دیگران مشورت داده بودن. موارد خیلی کلی و اهم مطرح شد. در چشمای هم راحت میتونستیم نگاه کنیم. حس بدی نداشتم در کل.اونطور که خیال کرده بودم درهم و اخمو نبود اتفاقاً. هوا تاریک شده بود اذان هم دادن. از بیرون صدا زدن که ما خسته شدیم تموم نشد!؟ صحبت رو جمع کردیم.

خلاصه تشکر و خداحافظی و تمام...

بعد که رفتن پدر و مادرم پرسیدن خب چی شد چی گفتین چطور بود. منم گفتم نمیدونم! ببینیم چی میشه. فعلا نمی‌تونم نظری بدم. بعد اون شب و روز فکرم مشغول بود. تصمیم گرفته بودم تا مجددا تماس نگرفتن، به طور جدی بهش فکر نکنم. نه مثبت بودم نه منفی. روی هم رفته به این نتیجه رسیدم اگر احیاناً دوباره زنگ زدن، بگم ادامه بدیم. چون خنثی بودم. اما شرایطشون به من میخورد. روز بعد خبری ازشون نبود. و من از صحبت دراین باره طفره می‌رفتم. و فکر میکردم لابد منصرف شدن. روز دوم عصر تماس گرفتن. و مادرم گفت مجدداً میتونن تشریف بیارن.

خلاصه چند جلسه دیگه به همین منوال طی شد. برخی اوقات دو ساعت گفتگو طول میکشید و ما با سایر اعضای خانواده ایشون هم آشنا شدیم. من حس میکردم مشکل اساسی وجود نداره. و به تدریج سوالای بیشتر و بیشتری میپرسیدم. و جوابایی که دریافت میکردم مطابق میلم بود. انقدر مطابق که شک میکردم! یکی از جلسات افطار و شام تشریف اوردن. در این بین من وبلاگ و فیس بوک‌شون رفتم. و از یکی دو پست وبلاگشون به قدری خوشم اومد که اشکم داشت جاری میشد. از اونجا به بعد خیلی مثبت تر شد نگاهم.

من با اینکه به دلایلی شخصی تردیدهایی در خصوص اصل ازدواج داشتم، ولی نمیتونستم به ایشون جواب رد بدم. از طرفی هر چی میگذشت نگاههای ایشون مهربان تر و دلنشین تر میشد. در یکی از جلسات دایی بزرگم حضور داشت. در یکی خاله ام. در یکی دو تا مادربزرگم. در بعضی هم خواهر بزرگم. جلسه ششم منزل ایشون رفتیم خانوادگی. مدام با پدر و مادرم مشورت میکردم. مادرم مثبت مثبت بود. پدرم هرچی به نظرش میرسید میگفت. خوب یا بد. منفیا و مثبتها. و میگفت دقت کن که اینطوره و اونطوره. یک بارهم پدرم و ایشون رفتن بیرون و با هم گپ دونفره داشتن. از چند تا از دوستام هم مشورت میگرفتم. اعم از مجرد متاهل و مطلقه. یکی دو مسئله بود که شک منو برانگیخته بود، خواب رو ازم گرفته بود. اما در حدی نبود که بخوام کنسل کنم. بیشتر باهاشون صحبت کردم تا کمی تردیدهام رفع شد.

در این حین خداوکیلی نه من نه خانواده‌ام یکبار هم در این مدت سوال نکردیم که آقاپسر و خانواده‌اش خونه دارن یا نه. ماشین دارن یا نه. اصلا هم اطلاعی نداشتیم. از درامدشون هم بی اطلاع بودیم. منزلشون هم هیچ نشانه ای از اشرافیت نداشت. جلسه هفتم یا هشتم با هم رفتیم پارک به همراه خانواده ام. دوتایی قدم زدیم و گپ. حس میکردم همو میفهمیم و کنار هم احساس خوشی داریم.

بعد از چندین جلسه که چند ماه طول کشید، و بعد از تحقیقات، هر دو خانواده تصمیم گرفتیم که صیغه محرمیت به دلیل آشنایی بیشتر خونده بشه. مهریه من دقیقاً به اندازه مهریه خواهرم تعیین شد به خواست مادرم. کسی چونه نزد! سنگین هم نبود اما کم نبود. یک صیغه دو ماهه خوندیم در حضور دو خانواده و یک عاقد و پدرومادربزرگم. فقط یکی دو نفر دیگه با خبر شدن. محرم شدیم و اشنایی ما وارد فاز جدیدی شد. رسماً نامزد شدیم...بزرگترین تردید من در این دوره برطرف شد. تردید من این بود که آیا ایشون علاقه واقعی به من داره و میتونه منو خیلی دوست داشته باشه و ابراز کنه و منم میتونم خیلی دوسش داشته باشم؟ در نامزدی متوجه شدم که بله. من در نامزدی روسری و حجاب نداشتم. اما لباسهای باز هم نمیپوشیدم. لمس و معاشقه سطحی و با پوشش داشتیم. از نظر جنسی متوجه شدیم تفاهم داریم. و میتونیم از کنار هم بودن لذت ببریم.

به این ترتیب با دلی قرص و مطمئن و بدون شک و با توکل جدی به خدا، عقد کردیم....چند ماه بعد عقد هم عروسی.

مال من برادر همکلاسی دوران دبستانم بود. اولش همکلاسی سابق با مامانش اومد محل کارم که مامانش منو ببینه و منم بی خبر بودم. بعد شماره مامانمو از فامیلمون که با پدر خواستگار کوهنوردی می رفتن گرفتن و کل فامیل خبردار شد. مامانش تلفنی به مامانم گفت که دختر و پسر یه جایی همو ببینن. ما گفتیم منزل ما. ولی اونا بعدا گفتن بیرون باشه. من و همکلاسی سابق رفتیم بیرون دادششم یه چند دقیقه اومد و رفت. دو سه روز بعدش پسر و مادر اومدن خونمون. بعد قرار شد من و پسره در ارتباط باشیم تا جواب. کلیه جلسات منزل و محل کارو دست خالی اومدن جز موردی که بیرون بودیم.

از نظر خانوادگی عالی و شناخته شده. والدینمون همگی همکار بودن با هم! از نظر شغلی دو نفرمون به هم می خوردیم. تحصیلی پسره از من بالاتر بود. خونه اضافی داشتن برای ازدواج پسرشون. ظاهرش جذاب بود  ولی هشت سال ازم بزرگتر بود و وسط موهاش کم پشت و چهرش شکسته شده بود. ترسیدم بعدها اختلاف سنی کار دستم بده. مامانش مکرر از خودم و مامانم پرسیده بود که درآمد ماهانه دخترتون چقدره! پسره هم یه بار به شوخی گفت اگه یه ماهم من در نیارم تو هستی دیگه هه هه هه. در صورتی که خودش مقدار پس اندازشو بهم نمی گفت و فقط می گفت نگران نباش هست. برای جواب بله بهم فشار می اوردن و بعد از یه هفته مامانش گفت پسرمو بازی ندین جواب بدین! به مرور متوجه شدم زیاد کاری نیست و یه سالن شطرنج چسبیده به محل کارشون بود که این مدام اونجا بود. تا پاسی از شبم مجردی با دوستاش که همه متاهل بودن می رفتن گردش. می گفت بعد از ازدواج نمیرم. بعدش پاش توی ورزش آسیب دیده بود و ظاهر قضیه عادی بود اما نمی تونست ورزش کنه منم که اهل ورزش.. بعدش توی صحبتایی که توی یه هفته داشتیم وارد جزئیات مسایل جنسی شد و همون روز اولم وارد فاز ابراز علاقه شده بود! نکته آخر این که متوجه شد من با شخصی اختلاف دارم و قهریم, به جای این که بهم حق بده, گیر داده بود آشتیتون میدم! انگار من نمی فهمم چی درسته چی غلط.

نکته مثبتشم بگم اصلا گیر نمیداد و روشنفکر بود.

رد کردم دیگه. همکلاسیمم باهام قهر کرد.

داداش منم مثل تو کلی از خودش پذیرایی کرده بود و مجلس رو گرم کرده بوده  گفت چون مادر ه خودش رو به طلا بسته بود خوشش نیومده بود می گفت خاستگارری بود یا نشون دادن دو سه کیلو طلا، دو ماه پیش بود آخریش الانم یکی گفته برا برادرش ولی من روم نمیشه بگم به خانواده 

این پست بروز میشه؟

پست جالب و جذابیه

ممنونم

یکی نیس بگه 

سوال کننده محترم

شما اول جزئیات زندگی خودتو بگو

بعد بیا ب ما بگو بیایید سفره زندگی تونو پهن کنید 

انچه برای خود نمی پسندی

برای دیگرانم نپسند

به سید محسن

سلام

خود شما چرا فقط داری خواستگار دخترای پزشک میری؟؟؟

طبیعیه ک اونا هم دوست داشته باشن با هم نوع خودشون ازدواج کنن

کبوتر با کبوتر باز با باز

آخرین خواستگارم که اتمامش مربوط به ۲هفته قبل میشه

همسره دوستم دوسته خودشو بهم معرفی کرد

از همون ابتدا متوجه یه سری تفاوت ها شده بودم ولی دوستم خیلی تعریف و تمجید کرد از حسن اخلاق و خیلی چیزای دیگه

شرایط ایشون: مذهبی نبود،  یک سال بزرگتر از من، شغل آزاد، یه برادر کوچیک تر داش، مادرش فرهنگی و پدرش کارمتد بانک، مدرکش فوق دیپلم ، ظاهرشم خوب بود،

خودم: اهل نماز و روزه ولی مذهبی سفت و سخت نیستم محرم نامحرم رعایت میکنم اهل دوستی و اینا نیستم حجابم خوبه

۳تا بچه ایم، پدر بازنشسته و مادرم خانه دار، دانشجوی دکتری

خلاصه شروع کردیم به حرف زدن و اینا ایشون از اول گفتن ما دوست بمونیم یه مدتی رو ادامه بدیم که من گفتم من یک تا دوماه ادامه میدم بعد نظرمو راجع به ادامه دادن میگم...هر روز که میگذشت ایشون مشتاقتر بودن

اول خیلی کلاس گذاش که تا اللن کسی نتونسته نظره منو به خودش جلب کنه و از این حرفا ولی هی کم کم خوشش اومد هم خورش میگفت و هم خودم کاملا حس میکردم بعده چند روز قرار گذاشتیم که بازم خیلی اوکی بود حتی بعدشم چندبار گفت

اما بین حرفاش خیلی حرف از آدمای قبلی زندگیش میزد و میگف من ضزبه خوردم و میترسم از اعتماد کردن و اینا

اما یه روز که داشتیم حرف میزدیم من وسط حرفام گفتم من نمازم داره دیر بخونم بعد برمیگردم

فرداییش دیدم خیلی سرده برعکس همه این روزا

گفتم چی شده حالت خوبه؟ گفت خوبم ولی یه چیزی بگم ما خیلی دونیاهامون باهم تفاوت داره و از این حرفا و تموم شد

بهمین سادگی

کلا ۲هفتع طول کشید در صورتی که گفته بود باید یمدت بگذره آدما همو بشناسن

در صورتیکه چیزایی رو بهونه کرد که از اولم میدونس

منم نفهمیدم چی شد خخخخ

اونیکه مشکل باید میداش من بودم چون اهل مشروب و سیگار و ...بود

من حتما جوابم منفی بود ولی اون خیلی مشتاق بود نمیدونم چی شد

ولی کارمو راحت کرد من نمیدونستم چطور بگم بهش

امیدوارم اونم اون کسیو که باب میلشه رو پیدا کنه

سلام به همه دوستان؛

من جوونیم که 35 سالمه(البته اگه بشه اسم جوون روش گذاشت) کارمند و خونه و ماشینم هم خدا رو شکر دارم.

آخرین مورو خواستگاریم مربوط به تقریبا 2ماه پیشه، دخترخانمی رو بهم معرفی کردند تماس گرفتیم هماهنگ کردیم رفتیم خونشون خانواده خیلی خوب با اخلاص و با ایمان دقیقا همونی که من دنبالش بودم؛

خلاصه با دختر خانم صحبت کردیم یه سری سوالات مختصر رو و بدل شد،

انگار خدا همونی رو که میخواستم سر راهم قرار داده بود خلاصه اون شب تموم شد و ما اومدبم بیرون از خونشون؛

فردا تماس گرفتیم ،خانواده دختر خانم گفت مشکلی نداره تشریف بیارین واسه جلسه دوم،

خلاصه ما یه دسته گل آنچنانی به همراه شیرینی گرفتیم بردیم(کما اینکه جلسه اول هم گرفته بودم)

خلاصه نوبت صحبت من با دختر خانم شددختر خانم لیستی از سوالات رو درآوردند و شروع به پرسیدن کردند خلاصه منم جواب دادم متوجه شدم ایشونم هم خوششون اومده،جلسه تموم شد فرداش تماس گرفتیم گفتند میان تحقیقات خلاصه اومده بودند از چند نفر پرسیده بودن و اونام خیلی از من تعریف کرده بودند،داشت یواش یواش باورم میشد که قضیه تمومه،

فرداش تماس گرفتند گفتند میخوان بیان خونه ما بیشتر آشنا بشیم، خلاصه ماهم تدارک کامل ننتظر شدیم ساعت 7 شد نیومدند8 شدنیومدند 10 شد نیومدند،زنگ زدیم بهشون گوشیشون رو جواب ندادند.

خلاصه فرداش گفتند دخترمون نظرش عوض شده و راضی نیست😡😡😡

حالا من نزدیک 2 ماهه دپرسم

واسطه خیلی فرستادم ولی نظرشون برنگشت.

دختروخیلی میخواستمش

اینم از خواستگاری ما

بله توقعتون زیاد هست 

من یه دختر پزشکم و با مهندس برق ازدواج نمیکنم، وقتی میتونم با جراح ازدواج کنم چرا باید با مهندس ازدواج کنم؟  ؟

تازه اونم زندگی با پدر شوهر و مادرشوهر 

چه شود 

خب اینهمه دختر خونه دار عالی، معلم، کارمند، چرا پزشک؟؟ ؟

خواستگارای این مدلی داشتم که واقعا دلم میخواست ... 

به به سید محسن

من دارم میآم خواستگاریت ی کم دندون رو جیگر بزار این

آدما رو هم محلشون نزار ولشون کن حرص نخور اینقدر

سلام به همگی

من 37 سالمه تاحالا خواستگاری نرفتم.. یه 4-5موردی تواین 7-8 سال بوده که همشون بیرون از خونه بوده و یا من خوشم نیومده یا اونا.. (این چند نفرم از طرف دوستان و اشنایان معرفی شده بودن)

کلا نه از دوست شدن و ارتباط برقرار کردن قبل ازدواج خوشم میاد و نه خواستگاری رفتن به خونه کسی که اصلا ندیدمش ...

برای من بهترین حالت دیدن عکس طرفه و اگه خوشم اومد ترجیح میدم بیرون ببینمش و اگه از همدیگه خوشمون اومد و کار به جلسات بعدی رسید قضیه رو رسمی تر کنیم.. البته مشکلی ندارم با اینکه در همون جلسه حضوری بیرون از خونه مادر یا خواهرشون هم همراهشون باشه به شرطی که مزاحم ما نباشن..

تو یه پستی در مورد تصور کاربرا از همدیگه سوال شده بود که یکی دونفر لطف داشتن و به من اشاره کرده بودن .. نمی دونم چرا همشون احساس کرده بودن من کچلم (حتما به خاطر عکس پروفایلمه.. من این عکس فامیل دور رو به این خاطر انتخاب کردم که چون عاشق کلاه قرمزی هستم و از کاراکتر فامیل دور خیلی خوشم میاد ) ولی من کچل نیستم و خیلی هم خوشتیپم تازه چشمامم سبزه (متاسفم از اینکه تصورتون رو خراب کردم..)

آهان یه چیزی هم میخوام بگم اینه که بعضیا که مثه من ظاهرشون از متوسط بالاتره معمولا در مقوله ازدواج به مشکل میخورن.. چرا که از هر 10 تا دختری که تو خیابون میبینم از 9تاشون معمولا خوشم نمیاد.. 

یعنی یکی که مثه خودم باشه همه جوره بهم بخوره نیست .. 

من یه جورایی جمع اضدادم.. سنمو که گفتم 37عه اما همه میگن 27 بهت میخوره.. لباس مدروز می پوشم و کسایی که منو نمی شناسن فک میکنن طرفدار دختر بی حجاب و مهمونی و مشروب و سیگار هستم در صورتیکه اصلا از همچین دخترایی خوشم نمیاد و فقط با دختر محجبه نماز خون ازدواج میکنم( خودم هم نماز میخونم و اهل دختربازی و اینا نبوده و نیستم با اینکه همیشه شرایطش فراهم بوده)

خلاصه اینکه احتمالا دخترای بی حجاب جذبم میشن اما من ازشون خوشم نمیاد و دخترای با حجاب هم که احتما لا از ظاهر مد روزم خوششون نمیاد...

یه چیزی هم بگم که من واقعا به اینکه خدا مواظب ماست و بعضی خواستگاریها به سرانجام نمیرسه واقعا به نفع ماست اعتقاد دارم.. موردی که برای خود من پیش اومده این بود که تو همین موارد آشنایی که گفتم بایکی آشنا شدم و پیشنهاد خواستگاری دادم (دختره منو میشناخت.. میدونست نمازخون هستم و یه سری موارد خط قرمزی دارم) و جواب رد داد.. بعدا متوجه شدم که دختره اصلا باکره نبوده..

و احتمالا میدونسته که این مورد جزو موارد خط قرمز منه بنابراین میبیند که بعضی وقتها یه چیزایی اصلا به نفع ما نیست ولی خودمون ازش بیخبریم... 

نتیجه اخلاقی اینکه اگه خواستگاری به سرانجام نمیرسه حتما خیریتی توش بوده و بهتره دیگه بهش فکر نکنیم..

به هرحال امیدوارم که هرچی به صلاحمونه برامون رقم بخوره...

سلام 

پست جالبی بود 

من خواستگارای زیادی دارم ولی وااقعا نمیدونم چرا دست و دلم نمیره اینقدر این نه تو زبون و معزم ثبت شده که ناخودآگاه کسی میاد میگم نه.خییلی ام دوست همکار فامیل خانواده نصیحتم میکنن ولی موثر واقع نشده هنوز 

نمیدونم وااقعا دلیلش چیه؟؟!!

مورد آخر هم مربوط به ۳ روز پیشه که پدر و مادر آقا پسر که هر دوشون کارمند بودند منو دبدند و امدند قضیه را مطرح کردند دو تا پسر داشتند اولی با عروسشون آمریکا بودند دومی که ایشون بودن مهندس نفت و شرکت نفت کار میکردند متولد ۶۳،ولی خب اهل نماز و روزه و اینا نبودند و کاااملا اپن بودند خلاصه زوری شماره منو گرفتند ولی جواب رد دادم ولی یکیاز دوستام بهشون معرفی کردم .هنوزم مادرشون پیگیره میگن خودت نمیخوای نظرت عوض نشده 😐

حالا مطمعن بودم اگر قصد ازدواج داشتم دیگه احدی الناسی نگاممم نمیکرد!!

آهان راستی یادم رفت معیارای ازدواجمو واستون بگم:

1- همه شیرینی خامه ای ها مال من باشه

2- سرشیر روی ماست مال من باشه (ماستای سلطلی قدیمی)

3-کنترل تلویزیون و ظبط ماشینم همیشه دست من باشه..

4- سه وعده غذایی هم فقط قورمه سبزی...

نه خدایی اینا خیلی سخته؟؟ اصلا داریم آدم به این کم توقعی؟؟!!

سلام

من 26 سالمه چون هیچ موقع با پسری دوست نبودم از همون 20 21 سالگی بدم نمیومد ازدواج کنم.. راستش بچه هم خیلی دوست دارم..

ارزو بر جوانان عیب نیست.. هست؟؟

ولی چه کنم که خانوادم در برابر خواستگار موضع بسیااااار بسیار سفتو سختی داشتند..

در این حد که کسی سنمو هم میپرسید تو خونه ما جنگ بود..چرا سنتو پرسیدن..!!!!!

یعنی حتی بدون اینکه به من بگن خودشون رد میکردن..

حتی بعضیا به مادر بزرگم میگفتن ایشونم خودشون رد میکردن😂

بعد فهمیدم کسی ب دختر داییم گفته اونم خودش رد کرده بعد چند ماه به من گفت خخخ😂

یعنی داغونما له لهم 🙇😨

اونایی هم که مستقیم به خودم میگفتن با دیدی که نسبت به خانوادم داشتم و ادمیم نیستم که بخوام توی صورت خانوادم وایسم بگم دلم میخواد ازدواج کنم.. پس خودم با احترام رد  میکردم به کسیم نمیگفتم..

الان شده 26 سالم.. دیگه خانوادم اون موضع قبلو ندارن اما من همچنان روم نمیشه بگم که بدم نمیاد اقلا در حد یه اشنایی ساده با کسی دو کلمه حرف بزنیم!!😔 به همین منوال بازم داره میگذره..

یعنی تا یکی پیشتهاد میده من به خانوادم(اینجا منظور مادر خانوادس چون پدرا که کلا روم نمیشه در این موارد نگاه کنم خخخ) نگاه میکنم اونا به من و همین جور با عدرخواهی و الان وقتش نیست میگذره..

خب اینم بر میگرده به شرایط خاتوادکی ما.. الان کلی دختر و پسر بالای 30 توی فامیل داریم که هنوز ازدواج نکردن و معمولا دخترامون تو سن 29 28 ازدواج میکنن..

دفعه اخرشو براتون بگم میشه حدود دو ماه پیش که به اقایی باهام تماس گرفتن گویا توی دانشگاه دیدن منو و از اموزش شماره گرفتن که دروغشونم خیلی ضایع بود خخخ

مگه اموزش ازین کارام میکنه

به حق حرفای نشنیده!!!😨😞

منم گفتم  واقعا توی این چند ماه اخیر به خاطر شرایط درسی و کاری نمیتونم به ازدواج فکر کنم.. ایشونم ادم متشخصی بودن دیگه پیگیری نکردن که به خاطر شرایط اون موقعم واقعا پیگیری نکردنشون یه لطف در حقم بود..

شرایط خیلی سختی داشتم دو سه ماه پیش الان یه کم اوضاعم اروم تر شده.. اگه دوباره بیان شاید برای اولین بار این اشنایی هم برای من اتفاق بیوفته..

یعنی یا ایشون یا هرکس دیگه..

فکر میکنم خانوادمم اون موضع قبلو ندارن چون بعد ایشونم یکی با خانوادم به صورت سنتی صحبت کرد مستقیم که فهمیدم دیگه ازون موصع گیری و اخم و دعواهای سابق خبری نیست..

گویا بوی ترشی از اتاقم میاد😂

شوخی کردم ما دخترا هررررچی بگذره پخته تر و اروم تر میشیم..☺

من شخصا دیدگاهی که الان به زندگی دارم را با بیست سالگیم که مقایسه میکنم میفهمم چقدر بعصی چیزا که اون موقع ناراحتم میکرد الان برام راحت هضم میشه..

یا ملاکای اون موقع برای سنجیدن یه پسر واقعا فرق کرده..

ازین بابت ناراحتم نیستم

توکل به خدا..

و اگر بر تو ببندد همه درها و گذر ها..

ره دیگر بنماید که تو آن راه ندانی..

هیچ ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست مگه نه؟؟ 

💛راستی سپاهانمون بردددددد مبارکمون باشه..😉💛

ا

نمیدونم الان ازدواج کردی یانه . ولی خب حقته . مهندس برق رفتی خواستگاری دختر دیپلمه ؟ . بعضی دخترا متاسفانه جنبه ندارن یکی بالاتر میاد خواستگاریشون دور برشون میداره . بنظرمن ناراحت شدنم نداره برای همچین دختری که ازشما پاینتره ولی کلاسم میذاره

مایه اشنایی داریم اخونده ولی تو حوزه تدریس میکنه . همه دنبال اینن زنش بدن ولی گفته فقط دختر پزشک .

درمقابل این اشنای ما سید محسن که توقعی نداره خودش دکتریمیخونه ه

شک نکن خواستگاری دختر پزشک بری بهت جواب رد میدن. شما درامدت 5 میلیونه دخترای پزشک یا زن پزشک میشن یا کسی که حداقل درامدش ماهیانه بالای 25 باشه. شرمنده ولی باید سطح انتظارت رو چند پله بیاری پایین یا درامدت رو چند برابر کنی والا هیچ شانسی نداری. ببخشید رک گفتم

مگه تو قرن ۲۱ هنوز رسم مسخره خواستگاری و ازدواج وجود داره خوب یکهو با دست غذا بخورید از فردا هم با خر برید سر کار از کامپیوتر هم استفاده نکنید

خواستگاری یعنی چی اخه مسخرست

الان که نظرات رو میخونم خوشحالم که تا الان که 34   رو رد کردم هیچ خواستگاری نرفتم   مجردی رو عشقس

به ایشالا بشه

ان شاء الله که بشه عزیزم

از ته قلبم برات دعا کردم

امیدوارم این شخص همون جفت روحیت باشه که در کنارش به آرامش برسی

واقعا از خوندن کامنتت حس خوبی گرفتم

واسه منم دعا کن😊

اخرین خاستگاری که به ازدواج ختم شد ولی خاستگاری فرمالیته بود 

چون قبلا شناخت داشتیم از هم و دوست بودیم...همه چی اوکی شده بود 

اما اون 3 تای که تو این 2 سال اخیر رد شدن و مختصر میگم

1.یکیش متوجه شدم تو  عقده،ولی اقدام کردن برا طلاق،در واقع هنوز جدا نشده راه افتاده بود دنبال من....

چون خودم این موضوع رو کشف کردم همون لحظه کات کردم .

2.سنش ازم خیلی بیشتر بود،(16سال) خسیس بود و سرش زیادی تو حساب و کتاب بود .

3، خیلی احساساتی بود.دنیاش فقط موسیقی بود و موسیقی،کارش خوب بود و موقعیت ویژه ای برا پیشرفت داشت اما قدرشو نمیدونس فقط موسیقی،شعر،ادبیات،

شعر ،شعر،شعر

همش شعر 

....

نمیدونم شایدمم من زیادی اقتصادیم 

بهر حال کسالت اور بود با اینکه ظاهر و خانوادش معیارای منو داشتن ..

معیارای ازدواجمم خیلی عجیب نبودن 

قدرت مالی معقول و در سطح خودم و خانوادم 

ظاهر متوسط 

اخلاق خوب حالا نبود هم یه بخشیش با پول جبران میشه...اینو صادقانه  گفتم و بش معتقدم

رو خانوادش  اصلا حساس نبودم اصلا هنوزم برام مهم نیس 

رو گذشتش خیلی حساس نبودم و ....

به فامیل دور 

چ حالب اتفاقا تصور من از شما یه اقای  بیشتر از 30 خوشتیپ ،با تجربه و دوران دیده بوده ،همیشه ...

منم سرشیر ماست  از خط قرمزامه 

همینطور  نون سنگک تازه هرروز صبحانه ...

ایشالا یه همسر نجیب و شایسته نصیبتون میشه

سوال کننده سال ۹۵سوال پرسیده

احتمالا تاالان دوتا بچه داره.خخخ

سیدمحسن هم تیرماه سوال پرسیده

احتمال اینکه بیاد چک کنه کامنتارو ضعیفه

خوب شد به روز شد

داشتم یکی ازکامنتارومیخوندم دیدم چقدرشبیه من نوشته سال۹۵.دقت کردم و یادم اومد إ خودمم.خخخخ

جالبه هنوزم مجردم اماتعداد خواستگارا فقط بالا رفته.ههه

اما هنوز به قول استادپناهیان خدابرام انتخاب نکرده

اون موقع۲۶سالم بود.

جالبه هنوزم دوست دارم اون خواستگارم که دربارش حرف زدم سال۹۵برگرده

اولا به سید محسن

شما واقعا فک میکنی آپشنی داری که پزشک ترغیب بشه باهات ازدواج کنه؟پزشکا خواستگارای پزشک و دندونپزشک با خانواده های سطح بالا و درآمدای بالای ۳۰ میلیون دارن.ضمن اینکه خودشونم درآمدشون چند برابر شماست.چرا باید شما رو بپذیرن؟نباید ناراحت بشی چون خودت میخوای با ادم بالاتر از خودت ازدواج کنی که احتمالا نفع ببری.خب طرف مقابل هم همینطوره دیگه!

دوما چیزی که تو کامنتا جالب بود اینه که خیلی پسرا میرن خواستگاری و با یه جمله به دلم ننشست طرفو رد میکنن.اما یه دختر اگه طرفش کارو مال خوب قیافه خوب تحصیلات خوب یا هر چیز اینجوری نداشته باشه و رد کنه باید جواب زمین و زمان بده که چرا الکی رد میکنی!!!

سوما جالبه که دخترا معمولا فقط نظر خودشون مهمه و خانواده کمتر درمورد قیافه و اینای خواستگارش نظر میدن اما یه پسر اگه مامانش قیافه دختر نپسنده جواب رد میده!!!

خلاصه که خیلی ناراحتم که دختری هستم که توی این کشور عقب مونده ام و اگه بخوام ازدواج کنم باید با مردای اینجا که تفکرات و رفتارشون اینه ازدواج کنم!!!لعنت به جبر جغرافیایی!

تازه از اتاق عمل اومدم بیرون

کامنت ها خیلی خوب بود به امید وصال

سلام، آخرین موردی که خواستگارم بود. زیر نظر خانواده ها صحبت کردیم. شخصیتش رو از همون اول دیدم مغرور هست خیلی خودشو دوست داره که خب خوبه. از همه چی بیزار و منفی نگر بود جوری که بعد صحبتاش تا چند روز من حالم بد بود و پر از انرژی منفی بودم. همه چی هم داشت و کار و بارش هم بد نبود. حتی ظاهرش هم قابل قبول بود و خوش تیپ و ورزشکاری. اما چه فایده. 

 دیدم جنس زن براش ارزش آنچنانی نداره. تو حرفاش جایگاهی نیست واسه همسرش.  فقط خودش و بچه ی آینده اش مهم هستن. 

خیلی از نظر مادیات حساب گر بود و احتمال زیاد دست و پای آدمو میبست و نمیشد یه سفر یا خرج معمولی داشت. 

و خیلی حرفای دیگه حتی از نظر اعتقادات هم 180 درجه تفاوت داشتیم. 

من خیلی کوتاه اومدم آخرش دیدم نمیشه من این وسط له میشم اگر بخوام رضایت بدم. این فرد اونی نیست که من بتونم باهاش یه عمر زندگی کنم. 

خیلی اذیت میشم. 

خلاصه رد کردم. 

دارم به نقطه ای میرسم که دیگه ظرفیت قبول کردن هر کسی رو ندارم. واقعا نمیتونم.

چند بار هم شده از کسی خوشم بیاد ولی اونا یا مزدوج شدن یا منو ندیدن و یا بهم نمیخوردیم. 

منم لال. خدا خودش میدونه 

جونم براتون بگه که آخرین مورد از دوستان دورمون بودن ، تو اکثر موارد (مثل شغل و تحصیلات خانوادگی ، وضعیت مالی ، فرهنگی و ...) خیلی شباهت داشتیم، همون جلسه اول خانوادگی اومدن ، شیرینی هم آورده بودن ، حدود یه ساعت صحبت کلی و خانوادگی بود ، بعد قرار شد بریم دوتایی صحبت کنیم :

هر چی بیشتر صحبت می‌کردیم میگفتم خدایا این همونیه که همیشه میخواستم ،

مگه میشه دو نفر اینقدر تفاهم داشته باشن؟

یعنی هر چی ایشون میگفتن مورد تایید من بود و هر چی من میگفتم ایشون تایید میکردن،

صحبت کردنمون یه ساعتی طول کشید و از بیرون صدا کردن که بسه دیگه !

خلاصه وقتی رفتن و با پدر و مادرم صحبت کردم بر خلاف نظر من مخالف بودن 😬 (مثلا یکی از دلایلشون این بود که درآمد ایشون خیلی پایین بود)

اما چون من خیلی موافق بودم قرار شد وقتی زنگ زدن بگیم حالا یه جلسه دیگه هم بیان تا شناخت بیشتری صورت بگیره.

یعنی از روند مراسم مطمئن بودم که نظر اونا مثبته اما در کمال تعجب چند روز بعد زنگ زدن و گفتن نظرشون منفیه...

حالا چند ماه از اون ماجرا میگذره ولی هنوز تا صحبت خواستگاری میشه تک تک حرفایی که زدیم یادم میاد یا همه اش حالت مقایسه ای دارم...

به قول معروف:

او فقط آمده بود از دل ما رد بشود....

سلام آقای نجفی

من صاحب همون کامنتی هستم که میخواستم از ***** **** **** (ستاره بزنید خودتون)  خواستگاری کنم. که تقریبا مطمئن بودم حذف میکنید و البته حق میدم بتون

راستش مدتی هست که کامنت های ایشون رو میبینم و بنظرم فرد منطقی و روشنی اومدن. خب می‌دونم که این وبلاگ برای این موضوعات نیست و اینکه حتما برای شما هم مسئولیت داره. ولی خب من تلاشمو میکنم.  فکر کردم شاید بتونید یه ارتباطی در حد مثلاً ایمیلی چیزی برقرار کنید. یا حتی غیر مستقیم و با واسطه خودتون..‌ نمی‌دونم..

به هر حال ممنون ازتون حتی اگه این موضوع مقدور نباشه. واقعا من اینجا خیلی یاد گرفتم توی این وبلاگ.

دوستان لطفا قبل از اینکه کسی رو ریپلای کنید مخصوصا تو پستهای که بروز شدن به تاریخ ارسال اون کامنت توحه کنید بعد ریپلای کنید که هم وقت خودتون  هدر نره هم بحث به حاشیه نره

به امیر محمدی 

سلام 

اگه اون فرد عضو بیانه ، از طریق قسمت تماس با من وبلاگ ، میتونید واسش پیام بزارید . 

اگه هم عضو بیان نیست ، بهش بگین عضو بیان شه 

و اینکه دقت کنید ک مجرد بوده باشه 

من رو پیام خیلیا ریپ نمیزنم ولی خب چون مدتی گذشته و تو فکرتون بوده یعنی براتون مهم بوده ... 

امیدوارم تونسته باشم کمکتون کرده باشم ... 

آقای نجفی

سلام به شما

به پیام بنده پاسخی ندادین.. تو قسمت ارتباط با مدیر گفتین که اگه با اکانت بیان پیام بدیم تو قسمت پیامهای ارسالی ممکنه شما جواب بدین. ولی من هرچی گشتم او سایت bayan.ir هیچ قسمتی به نام پیام ارسالی نبود.

ممنون میشم جواب بدین

به unknown

ممنون از شما، ایشون عضو بیان نیستن. کاری که گفتین رو کردم ولی متاسفانه  آقای نجفی انگار اصلا مجاز نمیبینن این موضوع رو. به هر حال شاید هم خودشون عضو بیان شدن، اعتقادم اینه که اگه خدا بخواد کاری بشه میشه.

به امیر محمدی 

خواهش میکنم. 

حتما کامنتتون رو بد مینویسین ، فقط بهش بگو تا بفهمه ، همین .

اهان ، فک کنم تو پست چ تصویری دارین بود ...

در هر حال 

امیدوارم موفق شی 

به unknown

ممنون که پیگیر هستین... نه چیز بدی نگفتم فقط خواهش کردم عضو بیان بشن.

نه تو همین پست بود، البته تو اون پستی که گفتین هم بودن ولی من کامنتی نذاشته بودم. راستی من خیلی بلد نیستم  بیان رو، اون گزینه تماس با من که گفتین فکر کنم فقط برای افرادی که کنار اسمشون علامت زنجیر هست امکانپذیر باشه، درسته؟ ولی اکثرا مثل شما اون علامت نیست.

حالا من باز با آقای نجفی صحبت میکنم..

به امیر محمدی 

من خودم میزنم رو عدم ثبت سایت ک راه ارتباطی ای نباشه ! 

و اینکه یه نکته ک از اول خواستم بگم اینه ک کسایی ک اینجا ثابت نظر میزارن ، چنین حرفی بزنن مهم نیست ، ولی وقتی کسی ک نظر نمیزاره چنین حرفی میزنه ، این دید رو میده ک فقط برای این کار میاد وب ! من چنین فکری میکنم و غیر از این نمیتونم لحظه ای فکر کنم ، شایدم آقای نجفی همینطور فکر کرده ک ثبت نکرده کامتتون رو ! 

یه بار چند ماه پیش از من کسی ایمیل خواست ، هر چی گشتم بین کامنتا چنین فردی نبود ! خب راستش من هیچ دید مثبتی نسبت ب چنین فردی ندارم ، حتی دید منفی هم دارم ( شایدم سر کارم میخواست بزاره کسی ) 

بعدم اینکه کسی بگه میخوام خاستگاری ب عقلش باید شک کرد ک ندیده نشناخته چنین حرفی میزنه ، یا بقیه رو ... فرض کرده ! 

هر چند شاید اون دختر هرگز شبیه من فکر نکنه !

من کامنتامو زیر این پست پاک میکنم 

هر آنچه لازم و کافی بود رو گفتم 

چون واستون مهم بود ، تا حد ممکن کمکتون  کردم ، البته اینکه تا من راهنمایی کردم رفتی وبلاگ درست کردی جالبه ، امیدوارم موفق شی 

خدانگهدار 

به unknown

بله دیگه میتونم بگم یاد گرفتم کار با بیان چطور هست.. 

خب در مورد انتقادی که کردین باید بگم تا حدی حق میدم بتون که دید مثبتی نداشته باشین. راستش من خیلی کم اهل فضای مجازی و بقول شما وبگردی هستم.. حالا یه مقدارشم بخاطر شرایط و مشغله کاری هست. شاید دو ماهی هست که با این وبلاگ اتفاقی آشنا شدم و بعد از اون تو وقتای فراغت خیلی اومدم سراغش و واقعا یاد گرفتم اینجا بخصوص از بعضی از کاربرا که واقعا نظراتشون خوبه و مسئولانه و شاید دلسوزانه نظر میدن. نه فقط برای دیده شدن یا مزه پرونی و اینها. و یکی از اون کاربران هم خود شما هستی و معمولا نظراتتون رو میخونم... واسه همینم یه مرتبه بتون گفتم که از شما انتظار نداشتم... یه قدری گمنام هستم دیگه شما ببخشید🤚

به unknown

راستی اینکه گفتین باید به عقلش شک کرد، خب میخام بگم چطور طرف می‌ره خواستگاری کسی که چیزی از افکار عقایدش نمیدونه بلکه فقط رو یه سری معیارهای ظاهری و خانوادگی طرف می‌ره و بعدا سعی می‌کنه بفهمه افکار طرف رو. در حالی که بنظرم چیزی که سخته همون دومی هست یعنی اینکه آدم افکار و روحیات طرف رو بپسنده، وگرنه موضوعات و شرایط ظاهری که تو یه جلسه صحبت دست آدم میاد که اوکی هست یا نه. و البته من در مورد این موضوعات چیزی از ایشون نمی‌دونم و خب شاید هم اصلن متناسب نباشیم.

ضمنا اگه ممکنه کامنت هاتون رو پاک نکنید لطفاً

به امیر محمدی 

سلام‌

بله ، به جا اوردم ، اخه اینجا یه نظراتی میخونی که تو واقعیت نیست ، بخاطر همین اونطور نوشتم ، البته کسی که راهشو انتخاب کرده با حرفای من درست نمیشه ! وَاِلا تو واقعیت چنین آدمایی نمیبینم خدا رو شکر ، دعا کن از این به بعد هم نبینم 

بگذریم 

خب باهاتون موافقم ، بالاخره شناختی ک از افکار کسی اینجا بدست میاد قوی تر هست ، چون ادما بدون هیچ ترسی افکارشون رو مینویسن ، حق با شماست 

البته اینکه برای همه ی حرفای من دلیل اوردی خودش نشونه ی خوبیه ، هم از نظر فکری هم بلوغ عقلی و خیلی چیزای دیگه 

و اینکه پیگیری کردین یعنی رو تصمیمیتون مصمم هستین ، و این هم یه وجهه ی خوب دیگه از شخصیتتون رو نشون میده 

هر چند نمیدونم دقیق چ کامنتی خوندی ک چنین فکری کردی 

و اینکه کامنتهای الان کار رو برای اون دختر راحت تر کرد ، چون دیگه جواب سوالایی ک ب ذهن هر کسی تو وهله ی اول میاد رو فهمیده ، البته اگه بخونه ، ک امیدوارم بخونه 

تو یه پست دیگه ک کامنت گذاشت بهش بگو ، اما یه جوری ک اقای نجفی بتونه ثبت کنه کامنت رو ! 

اما نمیدونم چطور باید بنویسی راستش ... 

خیلی خب ، کامنتام رو هم پاک نمیکنم 

امیدوارم موفق شی 

به unknown

بله خوب شد این کامنت ها کار من رو قدری راحت تر کرد. ممنون و انشالا شما هم موفق و موید باشید و از اون جور آدمها بدور...

به " به تاآرا

 حالا من یبار اومدم نظر بدم 

ادد شما بیا گیر بده

به امیر محمدی 

ممنونم و خواهش میکنم 

برات دعا میکنم 

خدانگهدار 👋

آقای نجفی

پاسخی ازتون دریافت نکردم، لطفاً اگرم جواب منفیه بگین که بدونم در غیر این صورت بازم به درخواستم ادامه میدم

به آقای نجفی

سلام

***** ** ******* **** ****** *** ***** *** **** ***** **** ** **** ** *** *****

 ** *** **** ** ** ***** ****** ** ** ****** *** ***** *** ***** *** ** ******* ** ** *** **** ***** ****** ** **** ***** **** **** *** **** **** ** ***** *** **** ******

**** ** ***** ** ******** ***** *** *** *** ****** **** **** *** ** ** **** ***** ** ****** ***** ** ** *** ******* **** *** ** ** ** *** **** ** ** ***** ***** *** ** ***** *** *** *** ** *** **** ** **** ** ****** ***** **** *** ***** *** * ***** ***** *** **** **** **** **** ** **** ****

******** ** ****** **** ** *** ****** ** ****** ** **** **** *** ** ***** **** ***** **** ***** ***** ***** ***** ***** *** ****** ** ***** ** *** **** **** ** ** **** **** **** ** ***** ***** ***** ********** ******* ** **** *** ******* *******  یا علی🤚

به آقای محمدی

سلام

کامنتتون را توی پست مهراب دیدم..

نمیدونم درست برداشت کردم یا خیر

اگر درست برداشت کردم اومدم که جواب محبتتونا بدم.

دروغ چرا واقعا یه کم جا خوردم چون من هم مدت کوتاهی هست با این وبلاگ آشنا شدم و خیلی کم کامنت میزارم.

من کامنتای ادامه این پست را ندیده بودم و اگر میدیدم هم متوجه نمیشدم😶 

به هر حال فکر نمیکنم فضای اینترنت شناخت درستی نسبت به افراد به ما بده.از طرفی بنده شخصا انسان سنتی گرایی هستم خانواده هم به همین صورت، بنابراین نسبت به شکل گیری آشنایی و شناخت از طریق فصای مجازی و فضای اینترنت متاسفانه دید مثبتی ندارم.

اما فقط خواستم بابت محبت و لطفی که این مدت داشتید و پیگیری هایی که بنده اطلاع نداشتم و انجام دادید تشکر کنم.

این پیگیری و ابراز تمایلتون برای آشنایی بیشتر برای بنده بسیار قابل احترامه.

براتون از ته قلب دعا میکنم انشاالله در فضای حقیقی با کسی که صلاحتون هست آشنا و خوشبخت بشید.

به خانم دکتر

سلام

خوشحالم که بالاخره تونستم باتون صحبت کنم و ممنون از لطفی که به بنده داشتین. 

خب خیلی حرفها بود که بخام بگم از دلیل اومدنم ولی به دو دلیل سکوت میکنم...

اول اینکه مجوزی که اینجا از آقای نجفی گرفتم در حد همون نصف کامنت بود. راستش برای این موضوع خیلی باشون مذاکره کردم، نصف کامنتام رو حذف کردن.. ینی ظریف و عراقچی و تخت روانچی روی هم اینقدر با ۵+۱ مذاکره نکردن! .. اون یه کلمه که گفتن "بفرمایید" نتیجه مذاکراته که من هم عرض کردم.. همینجا تشکر از ایشون، ممنون

دوم اینکه منم مثل شما فضای مجازی رو جای این صحبت ها نمی‌دونم ولی خب دیگه در ابتدا راه دیگه ای نداشتم..

خب من تلاشم رو کردم و حق میدم بتون که دید خیلی مثبتی نداشته باشین. به اینجا که میرسم دیگه باید بگم افوض امری الی الله... بقول یک دوستی هیچ ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست.

یا علی 🤚

به خانم دکتر

سلام

خوشحالم که بالاخره تونستم باتون صحبت کنم و ممنون از لطفی که به بنده داشتین. 

خب خیلی حرفها بود که بخام بگم از دلیل اومدنم ولی به دو دلیل سکوت میکنم...

اول اینکه مجوزی که اینجا از آقای نجفی گرفتم در حد همون نصف کامنت بود. راستش برای این موضوع خیلی باشون مذاکره کردم، نصف کامنتام رو حذف کردن.. ینی ظریف و عراقچی و تخت روانچی روی هم اینقدر با ۵+۱ مذاکره نکردن! .. اون یه کلمه که گفتن "بفرمایید" نتیجه مذاکراته که من هم عرض کردم.. همینجا تشکر از ایشون، ممنون

دوم اینکه منم مثل شما فضای مجازی رو جای این صحبت ها نمی‌دونم ولی خب دیگه در ابتدا راه دیگه ای نداشتم..

خب من تلاشم رو کردم و حق میدم بتون که دید خیلی مثبتی نداشته باشین چون هیچ شناختی از من ندارین. به اینجا که میرسم دیگه باید بگم افوض امری الی الله... بقول یک دوستی هیچ ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. اگه یه وقتی عضو بیان شدین می‌دونم که احتمالا نظرتون تغییر کرده

یا علی 🤚

سلام خواهش میکنم

بله متوجه سختی مسیر شدم و بهتون خدا قوت میگم..

البته اقای ظریف و تخت روانچی بنده خدا ها هر کدوم یه بلایی از ناحیه کمر و بیماری هایی به این شکل در طول مذاکرات و پس از اون سرشون اومد  که من شخصا خوشحالم که زود متوجه شدما در خصوص شما کار به اینجاها نرسید ((:

اما بدون شوخی اقای نجفی هم در این موارد واقعا حق دارند که محتاط عمل کنند..

چه بسا این سختگیری باعث شد من از کنار صحبت های شما ساده نگذرم..

میدونید چیه

یه بزرگی میگفت من اعتقاد دارم که اگه خدا بخواد یه چیزی بشه میشه..

الان منم به این حرف اعتقاد پیدا کردم..خصوصا اینکه علاوه بر خواست خدا.. تلاش و خواست بنده هم بی تاثیر نیست..

 همین که شما برای خواستتون زحمت کشیدید برای من شخصا قابل احترامه..

و حتی میشه توی تموم موانع زندگی به یادش افتاد و الگو گرفت..

در مورد درک بالاتون برای پذیرفتن دلایلم هم ممنونم..

با شناختی که توی این دو سه تا کامنت از شما پیدا کردم مطمعام دعایی که توی کامنت قبل کردم  انشاالله به زودی براتون رقم میخوره..

در پناه خدا سربلند و موفق باشید.

جالبه، گاهی وقتا التماس کلمات رو می‌کنی تا شاید قدری از حس و نیت قلبی نویسنده اونها رو برات برملا کنند.. ولی انگار رازداری میکنن یا شایدم عاجزن از این کار...

به خانم دکتر

من هم براتون آرزوی خوشبختی دارم و انشالا تو تحصیل و کارتون موفق و موید باشید

خدا نگهدارتون باشه🤚

سپاسگزارم..

خداحافظ.

سلام.

من تلفنی خیلی ردکردیم یااصلانیومدن‌..

ولی یه جادلم خیلی شکست یه خواستگاربه شدت سریش داشتم که باچسب دوقلوچسبیده بودبه خواستش هرجوری باهاش رفتارمیکردم نمیرفت آخه یه مسئله ای بودکه ۱۰۰درصدمیدونستم خانواده هابابت اون باهم نمیسازن ازسمت اونانه م(دخالت فامیل توزندگی).خلاصه چون باایمان بودوواقعاازهزارنفرکه تحقیق کردیم ok دادن وآشنابودوخودمم تاحالابدی ازش ندیدم وپدرومادرم هم وپدرومادراون آقاهم موافق بودن نامزدکردیم همه چی خوب بود اونقدرخوووووووب بودکه هرچی بگم کم‌گفتم واقعاعالی بود اینقدرهم باهم خوب بووووودیم که نگو درکمال احترام باهم حرف میزدیم...تااینکه یه روزسریه مسئله به شدت کوچیک که حق بامن بودهمه چی روبه هم زدوتامیتونست ازمن پیش بقیه دروغ گفت  هیچکس هم نمیدونه چرااینکاروکردوبه هیچکس هم‌نمیگه هدفش ازاینکارچی بود ولی من بدجورشکست خوردم دیگه نتونستم ونمیتونم به کسی اعتمادکنم...آخه من حق داشتم علتش روبدونم.ازته دلم آه کشیدم اون حق نداشت ازاعتمادیه دخترسواستفاده کنه..هیچ شرط مالی هم براش نذاشتم.من مدت هامخالفت میکردم که این ازدواج سرنگیره ولی اون مافشاری کردوبعدازچندماه نامزدی جازد.عیب ازسمت من نبودحتی اطرافیانش میگن همیشه میگفت مارابطمون عالیه ومشکلی نداریم احساس میکنم فقط برای هوسش بودم.

مادختراسخت کسی روبه دلمون راه میدیم وسخت بیرون میکنیم.

مردومردونه اگه واقعازن میخوایدجلوبیایدنه الکی وبه قصدتجربه

سلام جناب نجفی.

ممکنه این پست رو به روز بفرمایید؟ خیلی ممنونم.

چه پست جالبی

اخرین خواستگار من تابستون پارسال بود به واسطه معرفی منو جایی دیدن و در نهایت مطرح کردن پسر استخدام رسمی بود هم رشته خودم و خانواده خوب من ندیدمش و همه میگفتن ظاهرش خوبه اول راغب بودم ببینم و بیشتر جلو بریم ولی خب یکی از عمه هام که بعد از خواستگاری اونا بین ما و اونا حرفا رو رد و بدل میکرد یه جوری از پسره حرف زد من سرد شدم و جواب منفی دادم دلم نمیخواست بعد از خواستگاری جواب رد بدم که نکنه دلش بشکنه من واقعا جذب  پسرانی که روابط اجتماعی خوبی ندارند نمیشم.... راستی این پسر نامزدی ناموفقم داشت البته برام این موضوع مهم نبود ولی واقعا اگه دختری پسریو نپسنده قطعا من هم نمیپسندم 

سلام.بچه آخرین خواستگاری که میگم همچین آخری هم نبود. ولی اومدن خونمون و منجر به یک عقد یک ماه شد و شکر خدا شناختمش و اسمش پاک شد از شناسنامه و برگه پزشکی هم گرفتم تا حرف و حدیث نباشه.مثل نامزد بودیم. 

بچه هه اینا اومدن خونه ما اصلا داماد سر به زیر حرف نمیزد اصرار داشت ازم خوشش اومده زودتر عقد کنیم منم ساده. خانواده هم گفتن جوان خوب و پاکیه. به دل همه نیشت با جفت چشمای عسلی و سبیل و لب خوشحالتش. انصافا خیلی خوشتیپ بود ولی حیف آدم نبود. نهمین که عقد کردیم گفت بابات دوتا وام ازدواجوخودش میده به من ولی قسطاش گردن بابات. زمانی که من نیستم خرجتو خونوادت میدن من تلاش میکنم توی جنوب برای زندگیمون. خرج شام عروسی هم با پدرت. یه خونه اضافی همدداره مال ما. حقم نداری تا بانک بری وکالت حقوقشم دست برادراش بود.. هرچی هم فامیلات کادو دادن عروسی میدیم به خانواده خودم چون من تالار میگیرم و شیرینی و میوه با منه. شکاکیتشم شدید بود دوستان. خیلی اذیت شدم خیلی تجربه سنگینی بود اون منو نمیخواست دنبال مال و اموال پدرم بود. هنوزم حال خوبی ندارم. خانوادش میگفتن مارک جهیزیه و وسایلتو ما باید تعیین کنیم تو باید خونوادتو مجبور کنی. اون چیزی که ما میخوایم بخری. منم لال فقط نگاه میکردم. گفتم شاید خجالت بکشن. به قدری خسیس بود که اصلا توی اون یه ماه هیچ چیزی نخرید برام. نمن گول چشاشو خوردم. یتوی جلسه خواستگاری همه لال نشسته بودن جز برادرای......همه میگفتن داماد خجالتیه در طول یک ماه.یبی احترامی هم میکردن و حتی مادرش دستم بلند کرد روم البته اینم بگما خودشون خونوادگی بهم فحشم میدادن.منمیدونم شاید حرفامو باور نکنید فقط خدا شاهدمه. یتوافقی جدا شدیم با بخشیدم مهر

آخرین تجربه من مربوط میشه به یکسال قبل

آشنایی قبلی نداشتیم و از طریق واسطه بود. اولین جلسه رفتیم و صحبت کردیم ولی یه کم مشکوک بودم بنابراین یه سری اطلاعات گرفتم بدون اینکه بخام برم تحقیق کنم و از کسی بپرسم. مطلقه بودند ( با شناسنامه سفید) ولی به من نگفته بودند موضوع ازدواج قبلی را سوال کردم گفتند که چون ممکن بود ما پشیمان بشیم قبل خواستگاری چیزی نگفتند و می خواستند بگند که خودمون فهمیدیم !! . با خانوادم حرف زدم که اگر دلیل خیلی محکم داشته اشکال نداره یه شخص خوب ارزش داره شاید واقعا از روی ناچاری زندگیش بهم خورده و ما جلسات را ادامه دادیم. در جلسات بعدی من هرچه سعی کردم جواب از ایشون بگیرم موفق نشدم و مدام میگفتند باید خوب شناخت پیدا کنم!!!

و القصه این پروسه تا 4 ماه به درازا کشید و ناگهان یک روز گفتند استخاره کردند و منتفی است. تو جلسات هم سعی میکردم غیرمستقیم دلیل بهم خوردن زندگیشون را بدونم ولی چیزی دستگیرم نشد مدام روی خساست اون شخص تاکید می کردند و میگفتند مشکل روانی داشته در حالیکه در اون مورد هم تحقیق کردم این حرف اصلا صحت نداشت!.. زندگی روزهای خوب و بد داره و باید شخصی را یافت که در همه حال کنار هم باشیم ایشون انگار فقط خوشی ها را قبول داشت بنابراین من دیگه ریسک نکردم و ادامه ندادم.

یه مورد دیگه هم خواستگاری رفتم تا مرحله جواب مثبت حتی مهریه هم تعیین شد و تا قبل عقد پیش رفت. ولی باز هم نشد. ایشون یه کم ظاهر ببین بودند و حرف های اطرافیان تاثیر زیادی میگذاشت. روحیه ای بسیار حساس و زود رنج + خانواده ایشون هم دیدگاه قومیتی داشتند و من که یک غریبه بودم را موافق نبودند . در آخر هم خانواده ایشون یکسری شرط بسیار سنگین مالی تعیین کردند که من امکانش را نداشتم ناچارا تماس گرفتم و گفتم از نطر من منتفی است. نزدیک دو ماه به صورت تلفنی صحبت کردیم و دو بار هم حضوری حرف زدیم ولی جنبه مثبتی من در این قضیه ندیدم که مجاب بشم .

به هر حال در کنار تلاش ، قسمت و تقدیر  هر چه باشه اتفاق میافته بهتره زیاد عجله نکنیم.

به golbaran nazanin

چه خاطره تلخی مخصوصا برای خانما. من که خوندم خیلی ناراحت شدم.

به پسرخوب 

سلامممنون از همدردیتون.ایشالاه همیشه سلامت و خوشبخت باشید.به همه ی آرزوهاتونم برسید.

به golbaran nazanin  :

بسم الله😐

خوب تحمل کردی والا😐

من که تا الانکه 25 سالمه اصلا خواستگار نداشتم که باز بخوام به بقیه اش فک کن....

وای خدا چه قدر دلم گرفته...دلم میخواد بمیرم...

پدرم الان بهم گفت گم شو برو از خونه بیرون....بابام تحصیل کرده ستا ولی دوست داره من ازدواج کنم...خب چیکار کنم کسی نمیاد...

منو کسی نمیخواد...

خدا میشه همیشه امشب تموم کنی...چه قدر خوبه

به آنا خانم مسلام عزیزم خوبی ؟سرنوشته دیگه. چی بکنیم.هایشالاه خوشبخت شی عزیزم.

به zahra

مسلام الهی بمیرم برات. خب اطرافیانو برای پدرت مثال بزن. سر نماز از خدا میخوام یه آدم خوب سر راهت قرار بده

پست جالبی بود مخصوصا نظرات پسرا چون ادم از ذهنیت جنس مخالف زیاد اطلاع نداره

کاش دایی ناصر بازم از خواستگاریاش میگفت جالب بود میزد صادقانه باشه کوتاه و مختصر و جالب و قشنگ همه چی رو میگفت

به golbaran nazanin

ایشالا خودمم سرنماز میخوام ولی نمیدونم چرا خدا بهم نمیده

خیلی خسته ام

🌹golbaran nazanin🌹

سلام عزیزدلم😊

خوبم گلم؟❤️

منم خوبم😊

قربونت برم خداروشکر که زود خودشون رو نشون دادن

خدا خیلی لطف کرده که دیر نشده و زود شناختیشون،

شما فک کن که بعد از چندسال متوجه واقعیت خودش و خانوادش میشدی😐

خدا خیلی دوستت داره😌

قدر خودت رو بدون خانوم گل🌹

خیلی مواظب خودت و دل مهربونت باش❤️

ان شالله اونقدر خوشبخت بشی تو زندگیت که هیچ وقت حتی یه ثانیه یادِ اون آدم و اون اتفاقا نیفتی.

خدا حفظت کنه عزیزم 🌹

شبت بخیر🌠

به zahraعزیزم. مسلام.امیدوارم حالت خوب باشه. ان قدر نا امید نباش همه چیز حق با تو ولی از ته قلبت خداروصدا کن یه  ختم قران بردار آرومت میکنه.نماز شب هم معجزه میکنه.منو که خیلی آروم کرده

به آآنا

خانم گلی.یمرسی عزیزدلم خوبم. ممنون از همدردیت.تو هم مواظب خودت باش مهربونم. به

من دو تا از خاستگاری هام رو میگم که بدونید آدم بیشعور کم نیست تو جامعه..

اولیش پسره بودی که به واسطه ی همسایه مامان بزرگم اینا اومدن خواستگاری که پسر خودش نبود،مادرش و زندایی اش بودن.

 دیپلم داشت و تو کارخانه کارگر بود،به گفته خودشون ماهی ۴/۵ هم حقوقش بود.. خانواده اش هم معمولی بودن و.... چیزی که خیلی تو ذوقم زد اول این بود که دست خالی اومده بودن  دوم سر ساعت نیومدن تو جلسه قرار بود ۴ بیان ۶ اومدن که این منو خیلی ناراحت میکرد سوم اینکه وقتی منو دیدن ی جوری نگاه میکردن انگار خیلی بد شون اومده با اینکه من هم اندام خیلی خوبی دارم هم قد و هم  قیافه نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی میدونم که بدم نیستم(اینو از تعداد خاستگارنم میگم که اومدن خیلی مشتاق وصلت بودن) 

خلاصه من به احترام مامان بزرگم که نمیدونست اونا کین و چی اند گفتم بیان ولی رفتار شون واقعا بد بود بعدش ب جایی اینکه از من خوش شون نیومده،برن نشستن تعریف کردن و میوه خوردن.. که اصلا کار مناسبی نیست که جلسه خواستگاری چند جور میوه میذارن رو از همه اش تست کنید این واقعا از حد ادب خارج هستش. و بد تر از اون وقتی یکی خوش شون نمیاد بلند شن برن همون ی ربع دقیقه اول.. اونا تا ساعت ۸ شب نشستن،واقعا نمیدونستیم چی بگیم بهشون که ناراحت نشن و هم متوجه رفتار اشتباه شون بشن..منم برای اینکه بهشون حالی کنم که دیگه وقت رفتن هستش رفتم آشپزخانه شروع کردم ب غذا درست کردن😑که برن و موفق هم شدم😄

دومین خواستگاری که داشتم این بود که 

اول لباس خیلی افتضاحی پوشیده بود آقا پسر که خیلی تو ذوق میزد با اینکه خانواده پولداری بودن ولی اینجور لباس واقعا مناسب نیست... دوم اینکه اون ظرف میوه خوری توش چند جور میوه میذارن که شما یکی یا دو تاش رو بخوری نه همه اش رو..چون خیلی زشته که خوانواده عروس میخواد از شما سوال کنه ولی شما مشغول خوردن هستید،دهن تون پر نمی تونید جواب بدین.. 

سوم اینکه از مسخره بازی در آوردن جلوی خانواده ی ها برای خندون دختره واقعا پرهیز کنید چون واقعا آدم میمونه بخنده!! نخنده!! چشم غره بره چی بکنه😏🤔 شما نامحرم هستید و فقط ب قصد آشنایی اومدین نه چیز دیگه ای..

آقایون لطفا آداب اجتماعی تون رو بالا ببرید و سعی کنید جنتلمن باشین

خواهشا آقایون ی سری از رفتار های متشخصانه یکم یاد بگیرن ولی جواب رد میدن بهتون ناراحت نشید بگردین  اشتباه های رفتاری تون  رو اصلاح کنید