سلام بچه ها.
من یه دخترم که ترم 2 دانشگاه با پسری اشنا شدم چند وقتی با هم بودیم خیلی بیرون میرفتیم . چون تو خوابگاه بودم و همه بچه ها دوست پسر داشتن خوب منم دوست داشتم حداقل کسی بهم محبت کنه. خلاصه برای اولین بار بار بود که دوست میشدم. من چادریم ظاهرمم خوبه .
دلم میخواست برای یک بار هم که شده محبت جنس مخالفمو احساس کنم. برا اولین باری که همو دیدیم از خودم مطمئن بودم که عاشقم میشه اما من که سخت گیر بودمم از اون خوشمم اومد چون خیلی خاکی بود. 2 ماهی هر روز بیرون بودیم و دور میزدیم و من واقعا بهش وابسته شده بودم. تا یه روز یهو دستمو گرفت. واقعا تو اون لحظه شوکه شده بودم. حرارت دستش، حرفاش ... از اون روز به بعد هم عذاب وجدان و هم عشق بیشتر. تا اینکه موقع امتحانات که همش بهم اس میداد و اینا بعدش مشروط شدم.
من ناراحت و از یه طرف چطور به خانوادم باید میگفتم. تابستون رفتم خونه و هنوز ما با هم بودیم و هر روز اس میدادیم به هم. من بابام نظامیه. مامانم بهم شک میکرد که چرا همش گوشی دستمه میگفتم دوستامن. تا اینکه بابام قضیه مشروطی رو فهمید. خیلی عصبانی شد و برای اولین بار زد تو گوشم. گفت نمیخواد بری اون رشته رو بخونی بشین تغییر رشته بده. من که برا اون ناراحت نبودم بیشتر به خاطر این بود که نمیتونم محمد و ببینم افسردگی گرفتم .
دقیق 10 کیلو وزن کم کردم. به محمد قضیه مشروطی رو گفتم اونم گفت با بابات حرف بزن و درست میشه و این حرفا. اما دیگه نذاشت. یه روز جرات کردم و به مامانم گفتم من محمد و دوست دارم و واسه ازدواجه و از این حرفا. مامانم داشت شاخ در میاورد میگفت تو همون دختری هستی که یکسال پیش فرستادمت دانشگاه باورم نمیشه.یه روز که دیگه که خانوادم فهمیدن من با محمدم.
بابام گفت برو گوشیتو بیار . من اون لحظه دلم میخواست بمیرم. زود رفتم تو اتاق بهش اس دادم محمد دیگه نه اس بده نه زنگ بزن گوشیم دست بابامه حتی جواب همین اسم نده. گوشیمو بابام گرفت تا یه هفته من کارم شده بود اشک ریختن . تا دیدم یه شب تلفن خونمون زنگ خورد مامانم برداشت مامانش خودشو معرفی کرد و اینا. بعد میگفت نمیدونم چی شده که محمد از دختر شما خوشش اومده و یه جوری حرفاش با طعنه بود مامانم ناراحت شد.
دلشون میخواست ما بریم خونشون اونا رو ببنیم نه اونا بیان . در واقع ما بریم خواستگاری اقا پسرشون. بعد از چند وقت با هم بودیم دوباره . دیدم خیلی شکاک شده. کجا برو ایجوری باش اونجوری باش. منم فک میکرد از عشق زیاده حساس شده. یه شب بهم اس داد که بهت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفتم بگو باز چیکار کردی. گفت یکی از دوست دخترای قبلش زنگ میزنه اس میده که محمد دوست دارم بیا با هم باشیم یادته اون وقتا خیلی تو کفم بودی.
منم رفتم تو دستشویی اشکام سرازیر شد. از اون شب رفتاراش باهام سرد شد. منم به خدا قول دادم که دیگه جواب پیام هاش رو ندم. تا دو روز ازش خبر نداشتم بعد دو روز اس داد خیلی نامردی نمیگی من بهت وابستم دو روزه منتظرم بهم اس بدی حالمو بپرسی. من جواب ندادم تا جون بابامو قسم داد میدونست خیلی حساسم روش. نوشتم ما به درد هم نمیخوریم امیدواروام خوشبخت شی.
هر چی گفت غلط کردم غلط کرد فایده نداشت چون قول داده بودم. باورتون نمیشه سر یه ماه شده بودم پوست استخوون. اما انقد نماز حاجت میخوندم انقد متوسل شدم تا اینکه کم کم مهرش از دلم رفت. بهش فکر میکردم اما زود خودمو مشغول کاری میکردم اهنگ شاد گوش میدادم تا حال و هوام عوض شه. خطمم عوض کردم که دیگه حتی یه لحظه بهش فکر نکنم. درسمو خوندم رشتمو عوض کردم کنکور دادم. شب قدر امسال بود به دوستم اس داده بود تو رو به همین شبای قدر راضیش کن بیام خواستگاریش به خدا من میخوامش و...
اما دیگه اهمیتی نداشت برام...
من کاری کرده بودم که اونی که حتی نماز نمیخوند نماز خون شد.خیلی از رفتارای بدشو ترکش دادم.
اما لیاقت نداشت.
بزرگترین گناه من تو زندگیم همینه بچه ها دعا کنید خدا از سر تقصیراتم بگذره. و کسی رو که لیاقتش رو دارم نصیبم کنه.
الانم تو دانشگام همون رشته ای که دوست داشتمو دارم میخونم.بزرگی خدا رو می بینی. هیچ وقت نا امید نباشین.
من معجزشو به چشم دیدم.خدا یارتون
در مورد ارتباط با خدا:
احساس میکنم سیم ارتباطیم با خدا قطع شده
نا امیدی نتیجه امیدوار بودن به غیر خداست
این جور قرار گذاشتن ها با خدا خوبه ؟
تجربیات شما از امدادهای خدا در موقعیت های سخت
وضعیت خوبی ندارم ولی امیدم خداست
کافیه همه چیز رو بسپاریم به خدا
چطوری خدا رو تو زندگی اصل قرار بدیم ؟
چه جوری دلم و متصل کنم به خدا ؟
بیاید یه خورده بنده با معرفتی برای خدا باشیم
باید چیکار کنم تا خدا تو زندگیم پر رنگ تر شه؟
دقیقا نمیدونم چی شد که مشتاق خدا شدم
قدر سلامتی تون و بدونید خدا رو هم شکر کنید
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۵۲۹۸ بازدید توسط ۳۷۷۶ نفر
- پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۳ - ۱۶:۱۳