سلام، این یه دل نوشته ست و صرفاً خواستم کمی درد و دل کرده باشم، پس به دنبال یه متن منسجم نباشید چون هرچیزی که به ذهنم اومده رو پشت سرهم نوشتم.

سعی کردم و می‌کنم که زیاد اطلاعاتی درباره یه خودم ندم، نیازی هم نیست که همه سختی های زندگی من رو بخونن و ناراحت بشن و بخوان برای من دلسوزی کنن.

از اینجا شروع کنم که یه پسر دانشجو تنها، دوران بچگی خیلی بدی داشتم یه چیزی بدتر از فیلم ها!!! خانواده‌ای که همه بیمار بودن و آسیب‌های زیادی رو تحمل کردم امّا باز هم هرچه قدر در حقم بدی کردند من نامرد نبودم و جواب شون رو با خوبی دادم.

طلاق توی فامیل ما یه چیز تابو بود و خب در نهایت داستان این خانواده با مرگ یکی از طرفین ازدواج تموم شد و به کلی همه چی تموم شد، یعنی دیگه مجبور نبودیم با تمام دشمنی‌های بین مون بود با هم زندگی کنیم. (البته من دشمنی با کسی نداشتم ولی اینجا من تصمیم گیرنده نبودم!!!)

خب عملاً تو چنین مواقعی فامیل‌ها هم کلاً رابطه شون رو باشما قطع می کنن، البته اگه کاری داشته باشن من در خدمتم چون هر چی باشه صله رحم واجبه بالاخره، ولی خب دیگه وقتی هیچ کسی حتی جواب تلفناتون رو هم نده حتی اگه صدبار زنگ بزنید متوجه میشید که چه خبره!!! 

بگذریم مشکلات زندگی من که این چهار تا دونه نیست که اگه بود که چه قدر خوب و خوش زندگی می‌کردم!!! صرفاً خواستم یه پس زمینه ای داشته باشین.

از کل دنیا فقط دو نفر رفیق دارم یعنی تازه متوجه شدم که فقط همین ها رفیق هستن، هفته‌ای یه بار می بینم شون، هیچی از زندگی من نمی دونن، در واقع هیچکس از زندگی من هیچی نمی دونه!!! 

شاید تنها دلخوشیم تو زندگی خدا و ائمه و... و همین دو نفر باشن، راستش من عادت دارم کسی برای کسی ارزش نداشته باشم!!! 

ولی خب یه چیز خوبی هم هست، با کوچک‌ترین تشویق یا توجهی که بهم میشه بی نهایت خوشحال میشم، مثلاً امروز به دوستم زنگ زدم و گفتم بریم بیرون و اون هم قبول کرد و من از خوش حالی بالا و پایین می‌پریدم! 

آهان راستی جدیداً دچار ریزش مو و اضافه وزن شدم و خب چشمامم که هر روز ضعیف‌تر میشه البته تو این چندساله این قدر سلامتیم دچار مشکل شده که بابت چنین چیزهایی دیگه ناراحت نشم.

یه سورپرایز هم دارم. من احتمال زیاد دچار سرطان هستم!!! اولش ناراحت شدم ولی وقتی منطقی نگاه کردم دیدم که من هزاران مشکل دارم خب این هم روش مگه چی میشه؟ اتفاقاً مادر من هم بر اثر سرطان مرد.

دیگه افسوس از دست دادن چیزی رو نمی خورم (چرا خب می خورم ولی کمتر!) که بخوام به خاطر یه بیمار غم وغصه بخورم!!! 

می دونید بارها تو زندگیم به نقطه‌ای رسیدم که احساس کردم بدترین لحظه زندگیمه و اگه مشکلات بیشتر بشه کم میارم و دیگه باید بمیرم، شاید 40-50 بار، امّا خب وقتی که مشکلات بیشتر شدن دیدم که هنوز دووم آوردم!!! انگار هر دفعه گنجایش بیشتری برای سختی و بدبختی پیدا می‌کردم، هر دفعه با تمام بدبختیایی که داشتم سعی کردم که خوش بخت زندگی کنم و از زندگیم راضی باشم و از هر لحظه زندگیم لذّت ببرم.

امّا هردفعه مشکلات بیش‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم زیاد شدن، هر دفعه به خودم می‌گفتم: اینجا دیگه نهایت بدبختیه و دیگه هیچ وقت شرایط بدتر از این نمی شه و به خودم امید می‌دادم و بیشتر تلاش می‌کردم امّا هر دفعه بدتر از دفعه قبل شد از جاهایی که فکرش رو هم نمی‌کردم، در واقع خدا به ما بی نهایت نعمت داده و وقتی یکی دو تا نعمت رو از دست می دیم فک می‌کنیم دنیا به آخر رسیده ولی وقتی بقیه تعمت هایی که داریم رو هم دونه به دونه از دست بدیم می‌فهمیم که چه قدر زندگی خوبی داشتیم و کاش اون موقع قدرش میدونستیم.

هر چند که خدا هم هیچ وقت همه یه نعمت هاش رو از کسی نمی گیره، می دونید ما که از خدا طلبکار نیستیم که اگر چیزی که از روی لطف به ما داد رو آزمون گرفت ازش ناراحت بشیم، یا اینکه به ما کمتر از دیگران نعمت داده ازش ناراحت باشیم.

مثل این می مونه که فردی به یه فقیر ۱۰۰۰ تومن و به اون یکی ۱۰ هزار تومن کمک بکنی، آیا نفر اول باید شاکی باشه؟ تازه ما که مسلمونیم و قبول داریم که خدا حکیم هست و بهترین کار ممکن رو انجام میده، چطور می تونیم از چیزی که برای ما رقم خورده ناراحت باشیم؟ 

راستش خیلی دوست داشتم جای شماها زندگی کنم نه به خاطر اینکه راحت باشم، بلکه به خاطر اینکه بتونم از زندگیم با وجود اون مشکلات لذّت ببرم و به دیگران هم خیر برسونم.

نمی دونم شاید خلاصه حرف من این باشه که قدر زندگی تون رو بدونید، قدر چیزهایی که دارید، قدر خانواده، قدر پدر و مادر حتی اگه بداخلاق هستن حتی اگه هرجوری هستن، قدر سلامتی، قدر ثروت، قدر یه دوست، می دونید شاید زندگی پر از مشکل شما برای کسی مثل من فوق العاده محسوب میشه! 

تصمیم گرفتم تو زندگیم این سیاست رو پیاده کنم "بگذار بگذرد". همه یه این مشکلات هست و کار زیادی هم از دست من بر نمیاد، امّا با این وجود تلاشم رو می‌کنم امّا اگر باز هم شرایط بدتر از قبل شد دیگه نمی خوام ناراضی باشم.

راستش همین الآن یه چیزی به ذهنم رسید. شاید اصلاً "زندگی خوب " در کار نباشه و تا آخر عمر مشکلات من اضافه بشه یا اینکه اصلاً عمرم کفاف نده (هر چند که تصورش هم برام دور از انتظار و تلخه) امّا به هر حال زندگی و زمان در حال گذره و من باید به همینی که الآن هست راضی باشم.

حتی اگه با وجود تلاش هام باز هم شکست خوردم من خودم رو با کسی مقایسه نمی‌کنم، من امکانات کمتر و شرایط سخت تری داشتم و فقط خودم رو با مقدار تلاشی که کردم می سنجم. هر چند که معمولاً این تلاش‌ها موثر بوده و مشکلات حل شدن امّا مشکلات جدیدی وارد زندگیم شدن.

یه نکته یه دیگه هم جالبه، خب فرد یا افرادی مثل من هرگز مشکلات شون رو با کسی درمیون نمی ذارن چون دید دیگران بهشون عوض میشه و یا می خوان برای آدم دلسوزی کنن و یا آدم رو طرد کنن و تخریب کنن، پس این نکته رو هم در نظر بگیرید که افراد زیادی هستن که با سختی زندگی می کنن امّا چیزی از ظاهرشون پیدا نیست.

منم اوایلش می‌خواستم کاربریم با همون هویت خوشبختی که دیگران من رو باهاش میشناسن باشه، امّا نظرم عوض شد.

پس هیچ وقت باطن زندگی تون رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید (فوق العاده کلیشه ایه!!!)

بدرود!!! 

التماس دعا! 


مطلب قبلی نویسنده:

مرتبط با مشکلات روحی و اقتصادی پسران:

به خاطر شرایط اقتصادی در توان خودم نمی بینم بتونم ازدواج کنم

یه حسی بهم میگه امسال سال آخر زندگیمه

تا کی باید دست مون در جیب پدر و مادر باشه؟!

برای اینکه روحم آروم باشه میرم کارگری، تا به خودم بگم رفتم سر کار

برادرم به خاطر بی توجهی های گذشته، عقده ای شده

پسری 26 ساله ام، برام سخته که از خانواده پول بگیرم

بیکاری یا مشکل مالی مرد رو عصبی می کنه ؟

بیایید علل بیکاری رو به چالش بکشیم

در مورد حل مشکل بیکاری چه کارهایی میشه کرد ؟

یه پسر وقتی ناراحته، چطور باید آرومش کرد ؟

شما چه می کنید با این وضع بی پولی ؟

درد شرمندگی مردان در این اوضاع اقتصادی

اشکالی داره پسر و دختر ازدواج کنن ولی هر کدوم سر سفره پدرشون باشن؟

تکلیف پسرانی که به خاطر شرایط اقتصادی نمی تونن ازدواج کنن چیه؟

پول که نداری دیگه کسی سمتت نمیاد