اول از همه می خوام بی نهایت از شما تشکر کنم که با راه انداختن این بلاگ مشکلات زیادی رو در زندگی من حل کردید.
سلام،یه پسر دانشجو، هستم، اول بگم که خب این متن طولانیه به خاطر اینکه نمی تونم اطلاعات ناقصی بدم به شما و از شما انتظار داشته باشم که بتونید شرایطم رو درست بفهمید.
نمی دونم از کجا شروع کنم، وجود عشق بین دو انسان چیز خیلی قشنگیه، محبت، دوست داشتن و...، امّا خب ممنوعه است، یه عده که مذهبی هستن میان و درباره یه معنویات حرف میزنن و این مورد رو از بی اهمیت ترین چیزها حتی از خاک هم پست تر می کنن و یه عده دیگه که کاملاً دین رو از زندگی شون جدا کردن هم میان و از بد بودن انسانها و تقلبی بودن عشق حرف میزنن...
و یه عده هم وجود دارن مثل من و باید حرف های بقیه رو تایید کنن، و موقع تایید از درون خرد میشن و له میشن و به اندوه شون اضافه میشه، البته شاید این عده کمتر باشن.
فکر کنم از دانشگاه شروع کنم خوب باشه، سال اول که وارد دانشگاه شدم، خیلی خوش حال بودم، رشتهای که عاشقش بودم، فرقی نمیکرد چه ساعتی از شب بخوابم هر روزی که کلاس داشتم ساعت ۶ صبح میرفتم دانشگاه و با ۶ یا ۷ شب دانشگاه بودم و از زندگی تو دانشگاه و مطالعه و تحقیق و درس و ورزش و.... لذّت میبردم و دوباره لحظه شماری میکردم تا فردا صبح بشه و برم دانشگاه، شاید در روز حداقلش ۱۴ ساعت کار مفید میکردم بدون اینکه خسته بشم، حتی اگه شبی فقط ۲ ساعت میخوابیدم باز هم سرحال بودم، حتی اگه نمیخوابیدم! چون انگیزه داشتم.
اون ترم گذشت و با معدل ۲۰ ترم اول رو پاس کردیم، تو کل دانشکده معروف شده بودم، اکثر اساتید و مسئولین و دانشجوها من رو میشناختن، خوشتیب، خیلی رسمی، خوش هیکل، خوش صحبت و با فن بیان عالی، با اعتماد به نفس، باهوش، ورزشکار و... (تاهمین حد تاز خود تعریف کردن هم کافیه!) چیزهایی که سالها براشون زحمت کشیده بودم.
خیلی دیگران تحویلم میگرفتن و خیلی بهم احترام میذاشتن، حتی دوستان نزدیکم هم عادت کرده بودن اسمم بدون "آقا" صدام نمیکردن، هر چند عجیب بود برای خودم هم!
من اون موقع تو دوران طلایی زندگیم بودم و مسلماً هر کسی دوست داشت به من نزدیک شه چون حداقلش یا از من کار یاد بگیرن یا درس، یا حداقل پز دوستیشون با من رو بدن! (آدم مغروری نیستم ولی خب این موارد وجود داشته) و خب از اینجا به بعد وارد قضیه میشیم:
در اون بین دخترهای زیادی هم بودن، اولین بار از کمک خواستن برای تقلب شروع شد که من قبول نکردم (بماند که بچههای دیگه حسابی بهش کمک کردن! صرفاً چون خوشگل بود!) و خب بعد از اون بچهها برای حل تمرین، یاد دادن بعضی قسمت های دروس یا... گروهی یا فردی پیش من می اومدن و خب دانشکده هم کلاس خالی زیاد داشت، البته وقت کمی داشتم ولی احساس میکردم که کمک به دیگران یه وظیفس و نباید غرور من باعث بشه که این کار رو بی اهمیت فرض کنم.
من از بچگی مثل همه یه مسلمون شناسنامهای به دنیا اومدم و خب تا حدی هم اعتقاد داشتم و بعضی چیزها رو رعایت میکردم، امّا تو یه برهه یه مهمی که پختگی کافی رسیده بودم و احساس نیاز به اعتقادات و پیدا کردن هدف زندگی پیدا کردم، اومدم با یه ذهن باز بدون هیچ فرضی (حتی وجود خدا) مدت خیلی زیادی ادیان و هر نوع نظریه و مکاتب مختلف رو بررسی کردم و در نهایت اسلام رو انتخاب کردم و اون جا دین رو به عنوان به عنوان برنامه یه زندگیم انتخاب کردم، و خب من به خاطر دستورات خدا هیچ وقت به سیگار، مشروب، دوست دختر، یا یه سری چیزهای دیگه مثل اطاعت نکردن و احترام نذاشتن به پدر و مادر، کمک نکردن به دیگران و...حتی فکر هم نکردم! و به طور کلی از اون به بعد خیلی چیزها خط قرمز من شد.
من تیپ قیافه و رفتارم شبیه افراد روشنفکر و متفکر بود و خب کسی فکر نمیکرد و نمی کنه اصلاً اعتقادی به دین داشته باشم.
من خیلی راحت امّا رسمی با دخترهای مختلف صحبت میکردم و کم این رابطه یه کم بیشتر از درس شد و مثلاً می اومدن با من مشورت میکردن یا حرف میزدن یا کمک میخواستن یا... و خب در این بین سه نفر رابطه شون با من بهتر بود و خب یه علاقهای به وجود اومده بود که البته علاقه اون ها به من خیلی بیشتر بود (در واقع اون ها از وجود همدیگه خبری نداشتن!)
در این بین اتفاقاتی افتاد که من تقریباً خانواده ام رو به طور کامل از دست دادم و از لحاظ عاطفی خیلی نیاز بیشتری داشتم، بهتره درست بگم، کاملاً از نظر عاطفی تهی و دچار خلاء شدم. (توضیحش خیلی مفصله!)
یه روز که دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم، متوجه شدم که رفتار من درست نبوده و باید همین جا همه چیز رو تموم کنم، و خب با هر بدبختی بود با بهانههای الکی اون ها رو پیچوندم و برای اینکه دوباره بهشون پیام ندم شمارشون رو پاک کردم و از تمام گروههایی که اون ها توش بودن هم لفت دادم! (اتفاقاً بعداً در به در دنبال شماره یکی شون گشتم ولی خب جوری تمام راههای ممکن برای ارتباط رو از بین برده بودم که هیچ کاری نتونستم بکنم!)
راستش قبل و بعد از این هم دخترهای زیادی اطرافم بودن و بهم نزدیک بودن ولی خب هیچ وقت نذاشتم این رابطه فراتر بره، همه شون فکر میکردن که من برای این قضیه هیچ ارزشی قائل نیستم و اصلاً برام مهم نیست و این قدر تو زندگیم خوش حال و شاد هستم که اصلاً امکان نداره بخوام بهشون فکر کنم.
امّا خب این اشتباهه، کاملاً اشتباهه، من تمام عمرم در حسرت یک بار گفتن " دوستت دارم " گذشت، حتی کمتر از این، در حسرت یک نگاه عاشقانه، در حسرت بروز دادن کوچکترین احساسی برای منی که همیشه رسمی برخورد کرده بودم، این احساس داغون کننده ست!!! عذاب آوره!!!
گاهی اوقات احساس میکنم میلیاردری هستم که حتی از هزار تومن از پولش برای خرید یه شکلات استفاده نکرده، مسخره ست! واقعاً مسخره ست! واقعاً مسخره نیست اینکه در حسرت کوچکترین چیزهایی باشم که بعضی ها تجربه ش رو داشتن؟!!!
من دیگه اصلاً اون انرژی و انگیزه سابق رو ندارم، بارها تو زندگیم شکستم و خرد شدم و خودم رو چسبوندم درسته مثل قبل نشدم ولی قابل قبول و خوب بوده، امّا بعد از بین رفتن خانواده م پودر شدم! و خب فقط تونستم خودم رو با وجود تمام سختیها زنده نگه دارم! شاید الآن روزی ۲ ساعت کار مفید در راستای اهدافم انجام بدم! امّا امیدوارم بتونم کمی بهتر باشم نه مثل اون موقع ولی خب حداقل در حد یه آدم معمولی.
حرف آخرم اینه: شاید کسی رو میبینید که خیلی خوش بخته و همه چیزش خوبه و آرزو میکنید جای اون باشید، امّا از این غافلید که اون آدم حسرت چیزهای خیلی ساده ای رو می خوره که شما حتی اهمیتی هم بهش نمیدید!
ولی خب هر بدبختی و سختی هست کاریش نمی شه کرد بی خیال! من عادت کردم به تحمل درد و بدبختی!!! فقط می تونم از شما بخوام که برام دعا کنید، ممنونم که متنم رو خوندید، منتظر نظرات تون هستم.
یه نکته ای رو هم بهتره بگم، کل زندگیم عادت کردم به تمام بدبختی هام هم بخندم (حداقل توی دلم) و خب نتیجه ش هم میشه این همه علامت تعجب!!!!!!
بدرود
مرتبط با مشکلات روحی و اقتصادی پسران:
به خاطر شرایط اقتصادی در توان خودم نمی بینم بتونم ازدواج کنم
یه حسی بهم میگه امسال سال آخر زندگیمه
تا کی باید دست مون در جیب پدر و مادر باشه؟!
برای اینکه روحم آروم باشه میرم کارگری، تا به خودم بگم رفتم سر کار
برادرم به خاطر بی توجهی های گذشته، عقده ای شده
پسری 26 ساله ام، برام سخته که از خانواده پول بگیرم
بیکاری یا مشکل مالی مرد رو عصبی می کنه ؟
بیایید علل بیکاری رو به چالش بکشیم
در مورد حل مشکل بیکاری چه کارهایی میشه کرد ؟
یه پسر وقتی ناراحته، چطور باید آرومش کرد ؟
شما چه می کنید با این وضع بی پولی ؟
درد شرمندگی مردان در این اوضاع اقتصادی
اشکالی داره پسر و دختر ازدواج کنن ولی هر کدوم سر سفره پدرشون باشن؟
تکلیف پسرانی که به خاطر شرایط اقتصادی نمی تونن ازدواج کنن چیه؟
پول که نداری دیگه کسی سمتت نمیاد
← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۳۴۰۴ بازدید توسط ۲۶۱۵ نفر
- جمعه ۲ آبان ۹۹ - ۲۱:۴۶