تا حالا براتون پیش اومده که قلبا احساس کنید تنهایید؟ همه هم جنس هاتون رو یه طرف ببینید و خودتون رو یه طرف ؟
وقتی بچه بودم فکر می کردم تا 18 سالگی زنده نمیمونم حتی وقتی 18 سالم شد فکر میکردم تا چند ماه آینده این اتفاق می افته البته به خاطر این حس خودمو اذیت نمیکردم و سعی میکردم بی خیالش باشم .
و حالا که 22 سالمه دیگه به فکر مرگ نیستم اما یه چیز منو عذاب می ده و اونم اینه که حس می کنم هیچکی شبیه من نیس .
در ظاهر زندگی خوبی دارم .شاغلم و خانوادم معمولی ان و اجازه میدن خیلی کارا کنم مثلا برم شهر دیگه تنها زندگی کنم ( مثلا دانشگاه برم و یا کار کنم ) و از همه مهمتر اینکه یه خانواده با ثبات و آروم دارم گرچه تا 3 سال پیش وضع اینطور نبود .
چیزی که میخوام بگم اینه که با وجود اینکه مثل خیلیا زندگی معمولی ای دارم اما قلبا احساس خوشحالی نمیکنم و همیشه منتظر یه اتفاق بدم .
می خوام از بچگیم بگم که همیشه اینو در موردش میدونم که اصلا خوب نبود . وقتی بچه بودم مادرم منو به خاطر اشتباهات کوچیک تنبیه میکرد مثلا یک بار به خاطر اینکه دوستم زمین خورد و چشمش آسیب دید در حالی که من اصلا توی زمین خوردنش نقشی نداشتم ولی اون دختر به مادرم گفت من اونو هل دادم . مادرم حرف منو که دخترش بودم باور نکرد حرف اون دختره رو باور کرد .
از این اتفاقات زیاد برام پیش اومده که مادرم بیشتر به دخترای دیگه و حرف اونا بها می داد تا من . اعتماد به نفسم خیلی پایینه و خودمو حتی از دخترای بی لیاقت و بی عرضه هم پایین تر میبینم .
با اینکه دوستای انگشت شماری دارم که الان همشون به واسطه ازدواج و دانشگاه ازم دورن و همیشه منو به عنوان دوست خوبشون می دونستن .اونا بارها ها به من گفتن که خیلی خوبم و ارزشم خیلی بیشتر از اینی هست که خودم اعتقاد دارم امام هیچ کدوم از این حرفا نتونسته نظرمو باور قلبیمو در باره خودم تغییر بده .
6 ماهه توی یه شرکت خصوصی کار میکنم و گاهی اوقات به خاطر حواس پرتیم اشتباهاتی کردم و این اشتباهات باعث شده حس بدی نسبت به خودم پیدا کنم طوری که همیشه با خودم می گم نکنه رئیسم دوس نداشته باشه دختر بی ارزه ای مثل من کارمندش باشه .
جدیدا تصمیمی که گرفتم اینه که از این شهر برم . به واسطه دانشگاه میرم تبریز اونجا هم درس می خونم هم کار میکنم .من اینو میدونم وقتی از خانوادم دور باشم واسشون عزیز ترم و پیش بقیه با افتخار از من میگن.
فکر می کنم واسه بالا رفتن اعتماد به نفسم و منزوی نبودنم باید این تصمیمو عملی کنم.
مرتبط با ناراحتی از مادر:
مادرم با به دنیا اومدن برادرم، منو از یاد برد
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست
اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید
چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟
نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم
مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
مادرم یه بارم از داشتن من ابراز رضایت نکرده
حرف های پدر و مادرم آزارم میده
کاش مادرم حرف های منو میفهمید و درکم میکرد
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۱۹۴۷ بازدید توسط ۱۵۲۹ نفر
- يكشنبه ۲۵ بهمن ۹۴ - ۱۹:۴۷