سلام

یه جورایی هدفم از نوشتن این مطلب درد و دل کردنه . بیایم بگیم انتظارات مون رو از پدر و مادرامون، شاید یه روز باعث شد که کسی اشتباهات اون ها رو تکرار نکنه. بدونه چه جور با بچه ش رفتار کنه، دل بچه ش رو نشکونه.

بریم سر اصل مطلب؛

مامان من یه فرشته هست، یه فرشته ی عصبانی که تحمل نظر مخالف شنیدن رو نداره، عاشقشم ولی بعضی وقت ها بدجوری دلم رو شکونده، اونقدر بد که میگم خدایا این ها رو باز میتونم به هم بچسبونم .

تا ابد مدیونشم بخاطر همه کارهایی که واسم کرده و وظیفش نبوده، ولی هیچ وقت ازم نپرسید که چی میخوام ازش، به اینکه پیشش نباشم فکر میکنم اشک هام سرازیر میشه، ولی وقت هایی شده که میگم کی میشه از این خونه برم که دیگه نبینم شون، یک بارم فقط یک بار انقدر ناراحتم کرد که داد زدم تو سرش، گفتم ازت متنفرم... فقط میخوام برم یه جایی که هیچ کدوم تون رو نبینم.

خودش بعدش اومد بغلم کرد و معذرت خواست، ولی بازم تکرار میکنه2... همه ش بخاطر کنکور و درس بود، لعنت به کنکور ... همه ی باعث و بانی این آزمون ناعادلانه یه روز باید جواب پس بدن پیش خدا .

من که به شخصه حلال شون نمیکنم، هیچ وقت... چه شب هایی که من با هق هق گریه به خواب رفتم... چه مریضی های جسمی و روحی که نگرفتم بخاطرش، من سر این قضیه وسواس شدید فکری گرفته بودم... طوری که لبه ی کتابم تا میخورد یه روز کامل با خودم کلنجار میرفتم که مهم نیست... تا خوردن کتاب بخدا مهم نیست .

هیشکی هم درد منو نفهمید، خودم خودم رو درمان کردم، این یه بخشش بود

رابطم با مادرم خرابه؛

در حد چند جمله در روز، سلام و صبح بخیر و تشکر بعد از هر وعده غذا و چند تا جمله در حد رفع نیاز روزانه، ۲۰ سالمه... پشت کنکوری هستم، شدیدا نیاز دارم به اینکه صحبت کنم با یه نفر، آدمی نیستم که بحث کنم باهاش، تو خودم میریزم و خفه خون میگیرم، چقدر بحث کنم، اگه میخواست جواب بده تا حالا باید جواب میداد ...

به خدا هر کاری میگه میکنم... بگه صبح تا شب کار کن تو خونه میکنم... ولی چیزی نمیگه... خونه تمیزه... همه ش بهم نق میرنه، بعضی وقت ها ظرف میشورم، سالن رو تمیز میکنم، ولی بازم میگه میخوری و میخوابی و هیچ کاری نمیکنه.

خستمه ... این قدر خستمه که دوست دارم برم تو یه کوهی جایی تنها زندگی کنم، روابطم رو محدود کرد به بهانه کنکور، با دوستای صمیم گفت نباید رابطه داشته باشم، خونه اقوامم خودم نمیرم، یه خانم همسایه داشتیم که خیلی ماه بود... با اون یه کم حرف میزدم که اونم چند هفته پیش باز الم شنگه به پا کرد که تو فعلا برو با زن ده دوازده سال بزرگتر از خودت هم صحبت شو، منم که فقط سکوت کردم و ارتباطم رو با اون بنده خدا کم کردم.

میگه چرا همش تو اتاقتی، چیکار کنم، هر وقت میام بیرون تو سالن یا کتاب میخونه یا سرش تو گوشیه یا یه کار دیگه میکنه... منم گل های کاغذ دیواری رو میشمارم یا کانال تلویزیون رو عوض میکنم، خدا نکنه گوشی ببینه دستم... دیگه تا چند ساعت مثل کسانی که خلاف کردن با من هست.

همیشه میخوندم که قبل از اینکه والدین بچه تون باشید دوست شون باشید... درک نمیکردم یعنی چی،  الان با تک تک سلول هام درکش میکنم .

همیشه تو آرزوهام مامانم میومد پیشم می نشست، میگفت کسی هم هست که دل دختر منو برده باشه، از چه مدل مردایی خوشت میاد، هدفت واسه آیندت چیه، خودت سن خاصی واسه ازدواج مد نظرت هست (اینو که واقعا دلم خونه ازش... بدون اینکه اصلا به من بگن خواستگارهام رو رد میکنن، من الان از یه نفر خیلی خوشم میاد، خیلی زیاد، اونم همین طور، ولی بخاطر اینکه مامانم اصلا درباره ازدواج منطقی نیست و فکر میکنه تا من یه موفقیت چشم گیر که چشم مردم رو در بیاره و همه به به و چه چه کنن که چه مادر خوبی داشته که به اینجا رسیده در زمینه تحصیلی و شغلی نداشته باشم زوده که ازدواج کنم .

بعضی وقت ها میگم یا من مشکل دارم یا مادرم، این ها تو سن من خیلی خوب بودن و هیچ نیازی به یه همدم نداشتن... اصلا بعضی وقت ها شک میکنم به خودم... میگم تو مریضی که نیاز جنسی داری1... چون مادرت هم اگه یک پنجم نیاز الان تو رو داشت... درکت میکرد و میگفت به ازدواجت فکر میکنیم.

داشتم میگفتم ...

مامان رویاهام می اومد درباره موضوعای مختلف با هم بحث میکردیم، دینی و غیر دینی، منطقی حرف میزدیم، نظرات مون رو میگفتیم، هعییییی... نمیدونم... شایدم اینا توقعات زیادیه . 

من نمیتونم به مادر بگم که یه نفر رو دوست دارم... چون یه بار گفتم و نشون داد که ظرفیت همچین چیزی رو نداره... بهش گفتم فلانی که از اقوامه به من گفته که از من خوشش میاد... بعد از گذشت سه چهار سال هنوزم مثل میخ تو چشم من میزنه این موضوع رو هر وقت که بحث مون میشه.

دوستام مادرشون بیسواده ... جوونم نیستن اصلا، ولی بخدا انقدر دوستانه باهاشون رفتار میکنن که هر چیزی میشه اول به مادرشون میگن، عقده کردم از این که انقدر خوبن با مادرشون... از پسری خوش شون بیاد اول به مامان شون میگن، مشکلی باشه اول مادرشون... منم هر چی میشه اول دوستام... مشکل اول دوستام ... عاشقی اول دوستام، خدایا... اگه داری امتحانم میکنی این اصلا زمینه خوبی واسه امتحان نیست.

دفعه آخر بهش گفتم من از دانشگاه خوشم نمیاد، از درس خوندن بیزارم، زار میزدم و میگفتما... اونم میگفت بگو راهت نمیدن که خوشت نمیاد... منم گفتم آره... من یه آدم بی عرضه و کودن هستم که هنوز نتونستم برم دانشگاه... خیلی لحظات سختی بود برام... کل بدنم میلرزید... واسه اولین بار بهش گفتم که من تو رو میبینم، مادرهای مردم رو مببینم عقده میکنم... من در روز با تو چهار کلمه هم حرف نمیزنم... پوسیدم تو خونه... با هیشکی رفت و آمد نداشته باشم، تو هم که باهام دو کلمه حرف نمیرنی... داشتم زجه میزدم و این ها رو میگفتم ...

میدونید چی بهم گفت؟

گفت من حرفی ندارم باهات بزنم... گفت اینم حتما تا الان درس نخوندی داری کولی بازی در میاری، بهش گفتم من دیگه با تو حرفی ندارم، بخدا دهنم بسته شد اینو گفت، بهش گفتم تو انقدر خودخواهی که بهت میگم بابا، من کمبود محبت دارم... من دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم... تو که مادر منی من باهات حرف نمیزنم، به جای اینکه بری به این حرف هایی که خیلی سنگین بود بهت زدم فکر کنی، بگی مشکل کار من از چیه... قسم میخورم. همین الان که برم تو اتاقم فراموش میکنی و ثانیه ای هم بهشون فکر نمیکنی... من دیگه حرفی ندارم... و همین طور بود، روزها گذشت و مطمئنم مادرم ثانیه ای هم به حرف هام فکر نکرد و هنوزم همون طوریم...

چه گناهایی که نکردم بخاطر این موضوع که الان از خودم متنفرم، با چه آدم های مزخرفی توی شبکه های اجتماعی هم کلام نشدم بخاطر هم صحبت خواستن، کاش میشد بگم چقدر دلم میخواد ازدواج کنم، چقدر نیاز دارم که ازدواج کنم .

تو رو خدا... نیاز دخترها رو هم در نظر بگیرید، باهاشون از ۱۶ ۱۷ سااگی درباره ازدواج و آگاهی دادن بهشون صحبت کنید... هم دخترتون آگاه میشه و هم ی وظیفه خطیری رو از روی دوشتون برداشتین، من یه مدتی هست که یه سبک پوششی رو واسه خودم در نظر گرفتم که متفاوت با آنچه که میپوشیدم هست ... یه تیپ فوق ساده... مقنعه مشکی ... مانتو بلند و رنگ تیره و آزاد و آستین باند

شلوار مشکی .

مادر من یک بار هم از من نپرسید چرا عوض شدی ؟ چرا این پوشش؟

فقط هر دفعه به من نق میزنه که مثل پیرزن ها لباس میپوشی... من فقط دارم به دستور خدا درباره پوششی که مورد پسند خدا هست عمل میکنم. یه پوشش ساده که باعث جلب توجه نشه ... همین ... برامم مهم نیست که همه بگن رنگ شاد بپوش، یه کم آرایش کن، به خودت برس، مثل این همه خانم محجبه که خوشتیپ و شیک هستن بپوش ... واقعا واسم مهم نیست، من راهم رو انتخاب کردم.

یک بار توی یه وبلاگ داشتم نظر مینوشتم، یه کاری کرد که من دیگه هیچ وقت ننوشتم، بهم گفت تو خودت مشاوره نیاز داری... نمیخواد بری به بقیه مشاوره بدی ... تو یه آدم بیکار هستی که فقط بلدی وقت تلف کنی و من و پدرتم واست مهم نیستیم که چی میکشیم .

چرا فکر میکنن من حالم خیلی خوبه ؟ چن ساله تو یه اتاق خودم رو حبس کردم، مهمونی هم که میریم یا پیش دیگران، یه ماسک پر از خنده و خوشحالی میزنم و میرم، هیچ کسی از دل پر درد من خبر نداره، میترسم از اینکه بچه دار بشم... از اینکه مثل مادرم باشم باهاش. انقدر روابط اجتماعیم افت کرده که کلمه های ساده و عامیانه و کاربردی داره یادم میره . 

گیر میکنم بعضی وقت ها تو بیاد آوردن کلمات، دلسوزی نکنید... من تقریبا دارم میپذیرم اینو که مادر من همینه... فقط توی رفتاراتون با بچه هاتون دقت کنید... به علایق شون توجه کنید... من رک بهشون گفتم که من موفقیتم و تواناییم رو توی کارهای دیگه میبینم... نه دانشگاه رفتن و درس خوندن توی رشته ای که شما مد نظرتونه... ولی یه جوری وانمود کردن که انگار گفتن خفه شو و کاری که میگیم رو بکن.

منم خفه شدم، ولی نا و توان کاری که میگن انجام بدم رو ندارم چون علاقه ندارم... شایدم شکست های متوالی این حس بی علاقگی رو بهم داده ، نمیدونم ...

من بچه اول هستم... خب خیلی ازم توقع داشتن، الان راحت میبینم که چقدر سر چه مسائلی به من سخت گرفتن و واسه بقیه اعضای خانواده خیلی راحت پذیرفتن... من گفتم نمیخوام چادر بپوشم... کلی دعوا کرد... البته خودمم خیلی ترسو بودما... از ترس مادرم موهام رو میکردم کامل زیر مقنعه ولی نبود هر جور میخواستم میگشتم. درسته الان کاملا متفاوت شدم و یه پوشش که از نظر خودم مناسب هست رو برگزیدم ولی خواهر من چادر نمیپوشه و اصلا حجاب نداره ولی ندیدم مادرم چیزی بگه بهش، تو رو خدا بچه های اول موش آزماشی و وسیله شما واسه رسیدن به آمال تون نیستن.

دکتر هلاکویی یه حرف قشنگ زد؛

گفت من به بچه هام هیچ وقت نگفتم من بچه خوب میخوام، بهشون همیشه گفتم من دو تا بچه متوسط میخوام، همین یه جمله چقدر فشار رو از رو بچه کم میکنه... باعث میشه یه کمال گرای افراطی مثل من نشه، به خودم میگم دختر ؛

این همه آدم نون شب ندارن... مادر ندارن... به همینم راضی باش... خدا شاهده من تا ابد مدیونشم،  اون بالا هم گفتم... بیشتر از چیزی که باید و شاید واسم مایه گذاشتن ولی خب به هر حال همه آدما کامل نیست که... اینم یه نقص رفتاری مادر من بود... شایدم یه روز متوجهش شد

فقط خواستم بگم که شما حداقل این برخورد ها رو نکنید

در پناه خدا


مرتبط :

1دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست

2اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید

الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم

چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟

نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم

از پدر و مادرم نمیگذرم

مادرم از من به شدت بدش میاد

مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟

دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم

مادرم یه بارم از داشتن من ابراز رضایت نکرده

حرف های پدر و مادرم آزارم میده

کاش مادرم حرف های منو میفهمید و درکم میکرد

یه مشکل دارم به اسم مادر



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه)