سلام خدمت همه ی عزیزان
راستش من یک مشکلی دارم که بابتش پیش روانشناس هم رفتم امّا جوابی که من رو راضی کنه نگرفتم دوست هم نداشتم پیش کسی مطرح کنم برای همین خواستم اینجا بگم شاید با توجه به تجربیات و دیده هاتون بتونین راهنمایی کنین
مشکل بچه بودن منه که تا یک مدت قبل از اینکه خاله پدرم به خونه مون بیان متوجهش نبودم. من تو خونه ای بزرگ شدم که دست به سیاه و سفید نزدم سرم تو درس و کتاب و فیلم و تفریح بوده و البته خود خانواده م هم اینطوری ترجیح میدادن.
من و دختر عمه م با این تربیت بزرگ شدیم یادم نمیاد ما دو تا آرایش کرده باشیم یا ناخن هام رو سوهان کشیده باشیم یا خیلی از کارهایی که خیلی از دخترها می کنن نه که خانواده مانع بشه نه خودمون هیچ وقت به فکرمون نرسید یعنی اصلاً مهم نبود.
ما هیچ وقت هیچ کدوم به ازدوج فکر نکردیم چون فکر میکردیم هنوز خیلی زوده این حرفها برای ما و باید بزرگ بشیم، من هیچ وقت دخترهایی که نگران دیر شدن ازدواج بودن رو درک نمیکردم چون به نظرم اون قدری کار تو این دنیا وجود داشت که شوهر کردن می تونست آخریش باشه.
من هیچ وقت درک نکردم ترس از حرف مردم یعنی چی مگه مهمه آخه مگه چه تاثیری دارن... یادمه یک بار حرف از خواستگار شد اون موقع نوزده سالم بود حالت تهوع گرفتم و سرگیجه، دیگه از اون به بعد بابام حرفی نزد از این جور چیزها، دلیل حالم رو خودم هم نفهمیده بودم ولی حالم جوری بود مثل چندش بودن رابطه یک فرد کم سن با یک انسان بالغ
الآن یک مدته خاله پدرم اومده اینجا و گیر داده که تربیت شما اشتباه بوده، الآن این دختر رو چه جوری می خواید راضی کنین ازدواج کنه به هر طریقی که تونست بلاخره ی کاری کرد که پدرم راه بده خواستگار رو، از حال بدی که داشتم نگم بدترین وقتش وقتی بود که داشتم با پسره حرف میزدم.
یک سوال دارم مگه میشه کسی بدون علاقه بره خواستگاری، همون جا هم بگه آره من می خوام اون آقایی که اومده بودن رو، دقیقاً همین طور بودن انگار فقط برای رفع تکلیف اومده بودن خواستگاری و اون موقع یادمه کلی سوال تو ذهنم میچرخید.
من هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم امّا وقتی کسی حرفش رو میزد با خودم فکر میکردم قراره عاشق بشم، یک عشق پر فراز و نشیب یک.... امّا حالا فقط یک بله لازمه تا چند خط خونده شه و بری زیر یک سقف و بشوری و بپزی و بخوابی و بچه بیاری و بعدم بار سفرت رو ببندی، یعنی زندگی فقط همینه؟!
اصلاً امکان داره آدم بعد ازدواج عاشق شه؟! کسی بوده اطراف تون یا خودتون اینجوری بوده باشید و درست شده باشه؟ (می دونم بچه ام و می دونم همه تون همین رو میگین ولی برام سواله، خیلی هم سواله انگار وقتی وارد دنیای آدم بزرگان میشی یک ترسی تو وجودت میشینه)
مرتبط با عدم تمایل به ازدواج در دختران:
برای علاقمند شدن به ازدواج چه راهکارهایی دارید؟
به خاطر خیانت هایی که دیده ام از ازدواج متنفرم
روحیاتم با خانم بودن، همسر بودن و کدبانو بودن جور در نمیاد
دخترم، اصلا هیچ میلی به ازدواج ندارم
به دختری علاقه دارم که نمیخواد ازدواج کنه
دخترم، نمی خوام ازدواج کنم ولی با دل والدینم چه کنم ؟
بر خلاف قبل الان دلم نمیخواد شوهر کنم
من از ازدواج می ترسم، چونکه اصلا نمی تونم به کسی اعتماد کنم
حس خوبی نسبت به ازدواجم ندارم و مطمئنم که خوشیخت نمیشم
نمی تونم هیچ پسری رو برای ازدواج دوست داشته باشم
← عدم تمایل به ازدواج در دختران (۸ مطلب مشابه)
- ۲۴۵۸ بازدید توسط ۱۹۶۷ نفر
- دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹ - ۱۸:۴۱