سلام

ببخشید یه سؤالی تو ذهنم هست چند وقته،  می‌خواستم از پسرها بپرسم.

میشه یه پسری یه دختری رو دوست داشته باشه ولی بی اعتنا باشه؟ یعنی مثلاً تو برخوردهاش معمولی باشه ولی وقتی اون دختر متوجهش نیست بهش نگاه کنه و مات و خیره بمونه؟ اصلاً این کار یعنی چی؟ یعنی عشق؟ اگر عشق باشه پس چرا اقدام به ازدواج نمی کنن؟  

دلایل این کارهاشون چیه؟ اینکه بی اعتنا و بدون هیچ اقدامی ادامه میدن؟  

من راستش یه دوستی تو بچگیم داشتم خیلی دوسش داشتم و عاشقش بودم همیشه آرزوم ازدواج با اون بود یه عکس یادگاری دو نفره داشتم ((مال هشت سالگیمون بود)) همیشه این عکس به داخل کمد لباس هام چسبیده بود و خانواده م هم می دونستند چقدر دوسش دارم فامیل بودیم و اون ها خارج از کشور بودن و تلفنی حرف می‌زدیم تا وقتی که بعد از 4 سال دوباره دیدمش خیلی هیجان زده بودیم و فکر ازدواج مون همچنان تو ذهنم می‌چرخید.

غیر مستقیم ازش پرسیدم (یه بچه‌ای هی از من می‌پرسید قصد ازدواج با اون رو دارم یا نه منم از اون پرسیدم که به تو هم این حرفو میزنه یا نه) و اون هم بلافاصله بهم گفت نه من با تو ازدواج نمی‌کنم خیلی مغرور، حتی تو چشام نگاهم نکرد (حس می‌کنم می‌خواست کلاس بذاره) قبل از اومدنش بهم قول داد تا هر وقت بگم خونه مون می مونه امّا نیومد.

بعد از اون چند باری دیدمش که تو یکی از دیدارامون به اون حرفش شک کردم تو فاصله‌ی رفتن دو تا از مهمون ها بهم چشمک زد که چته (باهاش حرف نمی‌زدم و هنوز بابت بدقولیش دلخور بودم و ساکت و بی اعتنا) منم سرتکون دادم که یعنی هیچی بعد موقعی که مهمون ها داشتن می‌رفتن به یه نقطه خیره شده بودم و چشمم راه گرفته بود که یه نگاهو حس کردم یه مدت که گذشت برگشتم دیدم دولا شده و از پشت کس دیگه ای داره منو نگاه می کنه حتی پلکم نمی‌زد یکم طول کشید تا خودش رو جمع کرد بعدش دیگه نگام نکرد یعنی اصلاً اهل نگاه کردن نیست حتی یه موقعا از کنارش رد میشم منو نمی بینه تا وقتی که من بهش سلام کنم و اون متوجه شه و شروع به یه احوالپرسی محترمانه و گرم بکنه 

اون موقعی که بهم گفت نه، من 11 و اون 13 سالش بود و این اتفاقی که گفتم وقتی حدود 15 سال داشتم افتاد و الآن 19 سالمه و دیگه جواب احوالپرسیش رو هم نمی‌دم: (

با اینکه خواهرمم میگه دوست داره چند بار امتحان کردم ببینم دوستم داره یا نه ولی اصلی ترین امتحانش همون قولش بود که زده بود زیرش به مادرم روزهای آخری که ایران بودن گفتم چرا فلانی نیومد گفت گفته می خواد بمونه تا عموش رو ببینه (از اون جایی که بودن تا خونه ی ما 2 ساعت راه بود) راستش اون سالی که بهم قول داد برای اولین بار بود که منو با حجاب می‌دید یه بار به دستم دست زد (چون با حجاب هامون بعضی‌ها رعایت نمی کنن فکر کرد منم مثل اون ها هم و اون ها مستثنی می دونم) بعد از اون یه بار پاشو انداخت رو پام که تذکر دادن نفهمید لج کرد (دلیل تذکرم رو نفهمید) بعد پاشو انداختم کنار یک دفعه به خودش اومد بهش گفتم تو دیگه خوب و بد رو می فهمی منم دیگه حجاب دارم پس این کار رو نکن و دیگه تکرار نکرد و حس کردم خجالت کشید و از اون موقع بهم بیشتر احترام می ذاره و بهمم گفت من از اینکه تو حجاب داری خوشم میاد اتفاقاً.

من فکر می‌کنم شاید منو دوست داره ولی حس می کنه من اون رو یه آدم کثیف می دونم برای همین بهم نزدیک نمی شه یا خودش رو قایم می کنه یعنی فکر می کنه من این‌جوری دوست دارم: (چون جز جواب سلام جواب احوال پرسی اون رو نمی‌دم

به نظرتون با اون عکس یادگاریش چه کنم؟ بندازم دور؟ همسرم ببینه بده؟: ( 

متنم کم و کاستی فکر کنم زیاد داره واقعاً به خاطر طولانی بودنش عذر می خوام ولی خیلی بیشتر از اینها ذهنم درگیرش بوده همیشه سعی کردم فراموشش کنم مخصوصاً الآن که زیاد بهم نمی‌خوریم مخصوصاً از نظر اعتقادی فکر کنم ولی از اون پسر خوباس که آدم ناخودآگاه دوسش داره از اون ها که هیچی تو دل شون نیست و ساده هستن و درگیرت می کنن از اون بامرام های مغروره که اگه ازش چیزی بخوای دست خالی برت نمی گردونه: (از بچگی همینه 

خواهشاً کمک


مرتبط:

اگه واقعا دوستم داره چرا بهم نمیگه؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)