سلام
من تازه عقد کردم دختری م که خیلی وقته ورزش میکنم و تناسب اندام خوبی دارم و خوش لباسم . و وقتی حرف میزنم دیگران جذبم میشن حالا چه خود نامزدم و چه خاله نامزدم و خیلی به خودم میرسم تو شهر کوچیکی زندگی میکنم ولی تقریبا خانواده به روزی هستیم و با اینکه پدرم وضعیت متوسطی داشت از بچگی بینهایت بهم رسیدگی میکردن و تو شرایط خیلی خوبی بزرگ شدم و دوران کودکی خیلی خوبی داشتم همیشه شاکرد اول و نفر اول تو مدرسه بودم و یکی از دانشکاه های خوب تهران قبول شدم سال اول و سال دوم دانشکاه عالی بود ولی تقریبا سال اخر دانشکاه خیلی افسردگی گرفتم و و بعد از فارق التحصیلی افسردگی من دو برابر شد همچنان میخندیدم و شاد بود ظاهرم ، ورزش میکردم ، میخندیدم ، ولی هر شب غمگین و افسرده میفتادم تو تختم و معمولا تو وبلاگم مینوشتم
غمناکیامو تا اروم شم و دیگه به این حد رسیدم که خود کشی و فکر به خودکشی بهم لذت عجیبی میداد و هر شب مراسم تشییع جنازمو تصور میکردم و لذت میبردم از اوایل خرداد که شروع کردم برای ارشد خوندن حالم بهتر بود حدود سه ماه ( همیشه دلم میخواست مستقل باشم و از زندگی کردن تو تهران خیلی لذت بردم و نمیتونم جو کوچیک و مسخره شهرم رو تحمل کنم ) .
برام خواستگار اومد و دو هفته ای عقد کردیم ، ازدواج فامیلی و سنتی تو خانواده ما رسمه ، همه اینجوری ازدواج کردن تو خانواده من و من نتونستم مقاومت کنم نتونستم بکم نه ، چون خانواده و همه و همه میگفتن ازدواج کن باهاش دیکه همچین پسری گیرت نمیاد من به خدا توکل کردم و بهش گفتم بله و از خدا خواستم عمرم رو کوتاه کنه ، اون فردی محترم و متشخص هستش و بسیار خانواده دار نماز خونه .
شرایط مالی خوبی داره ، مستقله ، تحصیل کرده هستش و عاشقمه ولی من تنها حسی که بهش دارم تنفره و به شدت دلم براش میسوزه ، تو بغلش آرامش میگیرم ولی از صداش و قیافش و حرف زدنش و لهجه ش متنفرم ، من از لباس پوشیدنش متنفرم ، خیلی احساس کوچیکی میکنم که باهاش ازدواج کردم اعتماد به نفسم خیلی اومده پایین توی خودم هزار بار شکستم که اون شوهرمه ، من از زندکیم متنفرم و دلم میخواد بمیرم .... من حتی نمیتونم بمیرم ... همه فکر میکنن من خوشبختم ولی من حتی نمیتونم بمیرم ....
و هزار حرف نکفته ...
← مسائل رفتاری دوران عقد (۴۷۲ مطلب مشابه)
- ۳۰۷۵ بازدید توسط ۲۴۵۶ نفر
- جمعه ۱۶ آبان ۹۳ - ۱۴:۱۱